فوج

گرشاسپ نامه
امروز جمعه 14 اردیبهشت 1403
تبليغات تبليغات

اسدي توسي(گرشاسپ نامه)3

 


 


گرشاسپ نامه(اسدي توسي)3


 

بازگشت گرشاسب به ایران

پذیره فرستاد بر چند میل

بر آراست گاه از بر زنده پیل

ز دیبا زده سایبان بر سرش

بزرگان پیاده به پیش اندرش

چو نزدیک شد شادمان رفت پیش

نشاندش سوی راست بر تخت خویش

ببوسیدش از مهر و پرسید چند

گرفت آفرین پهلوان بلند

خراج همه خاور و باژ روم

هرآنچ آورید از دگر مرز و بوم

همه با دگر هدیه ها پیش برد

همه سرگذشتش براو برشمرد

سخن راند از افریقی و منهراس

بسی یاد کرد از جهانبان سپاس

مر آن دیو را بسته پیش سیاه

بیاورد، تا دید ضحاک شاه

دو دندانش از یشک پیلان فزون

بیفکند پیشش چو عاجین ستون

سپاه و شه از سهم آن نره دیو

بماندند با یاد کیهان خدیو

که پاکا توانا خدای بزرگ

که دیوی چنین آفریند سترگ

هم او سرکشی زورمند آورد

کزاین گونه دیوی به بند آورد

بفرمود شه چاردار بلند

مر آن زشت پتیاره کرده به بند

همه تن به زنجیرهای دراز

به میدان بدآن دارها بست باز

ز نظاره کشور پر از جوش گشت

بسا کس ز دیدارش بی هوش گشت

بی اندازه هر کس خورش ز آزمون

همی تاخت از پیش او گونه گون

دو چندان که یک مرد برداشتی

وی آسان به یک دَم بیوباشتی

وزآن پس مهان را همه خواند شاه

به بگماز با پهلوان سپاه

نشاندش بر خویش بر دست راست

به شادیش با جام بر پای خاست

بفرمود تا هر که جستند نام

همیدون به یادش گرفتند جام

یکی مهش هر روزنوچیز داد

جدا هر دمی پایه ای نیز داد

سَر ماه دادش کلاه و کمر

یکی مهر مجوق و زرین سپر

خراج همه بوم خاور زمین

دگر هرچه آورده بد همچنین

سراسر بدو داد بسیار چیز

به طنجه دگر هر چه بگذاشت نیز

فرستاد بازش سوی سیستان

بشد شاد دل گرد گیتی ستان

به دیدار جفت و پدر چند گاه

همی زیست آسوده از رنج راه

سپری شدن روزگار اثرط

همان روزگار اثرط سرفراز

به بیماری افتاد و درد و گداز

چو سالش دوصد گشت و هشتادوپنج

سرآمد براو ناز گیتی و رنج

دَم زندگانیش کوتاه شد

به جایش جهان پهلوان شاه شد

چنینست، مر مرگ را چاره نیست

بَر جنگ او لشکر و باره نیست

گرامیست تن تا بود جان پاک

چو جان شد،کشان افکنندش به خاک

به جای بلند ار ز مه برتریم

چو مرگ آید از زیر خاک اندریم

جهان کشته زاریست با درنگ و بوی

دراو عمر ما آب و ما کشت اوی

چنان چون درو راست همواره کشت

همه مرگ راییم ما خوب و زشت

بجاییم و همواره تازان به راه

براین دو نوند سپید و سیاه

چنان کاروانی کزاین شهر بر

بودشان گذر سوی شهر دگر

یکی پیش و دیگر ز پس مانده باز

به نوبت رسیده به منزل فراز

خنک مرد دانندۀ رأیمند

به دل بی گناه و به تن بی گزند

از آن پس جهان پهلوان چون ز بخت

به جای پدر یافت شاهی و تخت

براین بر دگر چند بگذشت سال

شب و روز گردونش نیکی سگال

برادر یکی داشت جوینده کام

گوی شیردل بود گورنگ نام

همان سال کاثرط برفت از جهان

شد او نیز در خاک تاری نهان

ازاو کودکی ماند مانند ماه

چو مه لیک نادیده گیتی دو ماه

نریمان پدر کرده بد نام اوی

ز گیتی همان بد دلارام اوی

به کام دلش پهلوان سترگ

همی پرورانید تا شد بزرگ

نبد دیده روی پدر یک زمان

عمش را پدر بودی از دل گمان

کشیدن کمان و کمین ساختن

زدن خنجر و اسب کین تاختن

ره بزم و چوگان و گوی و شکار

بیاموختش پهلوان سوار

یلی شد که چون نیزه برداشتی

سنان بر دل کوه بگذاشتی

به خنجر ببستی ره رود نیل

به کشتی شکستی سر زنده پیل

پادشاهی فریدون و نامه فرستادن گرشاسب

زدی دست و اندر تک باد پای

چناری به یک ره بکندی ز جای

چو بنهادی از کینه بر چرخ تیر

به پیکان در آوردی از چرخ تیر

یکی گو گه زور صد مرد بود

سر چرخ در چنبر آورده بود

همان سال ضحاک را روزگار

دژم گشت و شد سال عمرش هزار

بیآمد فریدون به شاهنشهی

وز آن مارفش کرد گیتی تهی

سرش را به گزر کیی کوفت خرد

ببستش، به کوه دماوند برد

چو در برج شاهین شد از خوشه مهر

نشست او به شاهی سر ماه مهر

بر آرایش مهرگان جشن ساخت

به شاهی سر از چرخ مه برفراخت

بدین جشن وی آتش آراستست

هم آیین این جشن ازاو خاستست

نشستنگه آمل گزید از جهان

به هر کشور انگیخت کارآگهان

فرستاد مر کاوه را کینه خواه

به خاور زمین با درفش و سپاه

که راند بدان مرز فرمان او

دل هرکس آرد به پیمان او

دگر نامه ای ساخت زی سیستان

به نزد سپهدار گیتی ستان

نخست از سخن یاد دادار کرد

که از نیست هست او پدیدار کرد

بدو پایدارست هر دو جهان

ز دیدار او نیست چیزی نهان

تن و جان و روز و شب و چیز و جای

زمین اختر و چرخ و هر دو سرای

چو کن گفته شد بود بی چه و چون

هنوزش نپیوسته با کاف نون

بدین جانور خیل چندین هزار

رساند همی روزی از روزگار

نه از دادن روزی آیدش رنج

نه هرچند بدهد بکاهدش گنج

دگر گفت کاین نامۀ دلفروز

فرستاده آمد به هرمزد روز

ز فرّخ فریدون شه کامکار

گزین کیان بندۀ کردگار

به گرشاسب کین جوی کشورگشای

جهان پهلوان گرد زاول خدای

پل اژدهاکش به گرز و به تیر

سوار هژبرافکن گردگیر

گزارندۀ خنجر سرفشان

فشانندۀ خون گردنکشان

ستانندۀ تاج هنگام رزم

نشانندۀ شاه بر گاه بزم

ز گام سمندش سته رود نیل

به دام کمندش سر زنده پیل

بدان ای دلاور یل پهلوان

که بادی همه ساله پشت گوان

ترا مژده بادا که چرخ بلند

به ما کرد تاج شهی ارجمند

دل هر شهی بستۀ کام ماست

به هر مهر و منشور بر نام ماست

کسی را سزد پادشاهی درست

که بر تن بود پادشاه از نخست

خرد افسرش باشد و دادگاه

هش و رأی دستور و، دانش سپاه

مرا این همه هست و از کردگار

شدم نیز بر خسروان شهریار

چو ضحاک ناپاکدل شاه بود

جهان را بداندیش و بدخواه بود

ز بهرش به پیکار هر مرز بوم

به هم برزدی خاور و هند و روم

چه با اژدها و چه با دیو و شیر

زمانی نگشتی ز پیکار سیر

مرا داد یزدان کنون فرّ و برز

ازاو بستدم تاج شاهی به گرز

بریدم پی تخمۀ اژدها

جهان گشت از جادویی ها رها

تو از جان و از دیده بیشی مرا

هم از گوهر پاک خویشی مرا

به تو دارم امید از آن بیشتر

که بر کام ما بسته داری کمر

تو دانی که از دین و آیین و راه

چه فرمان یزدان چه فرمان شاه

شنیدم که شد رام رایت زمان

رسیدت نوآمد یکی میهمان

که از جان فزونتر همی دانی اش

نریمان جنگی همی خوانی اش

درختیست کو شادی آرد همی

وزاو میوه فرهنگ بارد همی

مهی نو برآمد ز چرخ مهی

که دارد فزونی و فرّ و بهی

به یزدان چنین دارم امید و کام

که این ماه نو را ببینم تمام

چو نامه بخوانی سبک برگزین

برایوانت خرگاه و بر تخت زین

مزن جز به ره دم برآرای کار

بیا و نریمان یل را بیار

به نو زور و دل ده سپاه مرا

بیآرای بر چرخ گاه مرا

که باید ترا شد همی سوی چین

چو کاوه شد از سوی خاور زمین

نوند شتابنده هنجارجوی

چنان شد که بادش نه دریافت پوی

همه ره همی راند و که می برید

به یک هفته نزد سپهبد رسید

سپهدار کشور چو نامه بخواند

بر آن نامه زرّ و گهر برفشاند

نریمان بشد شاد و گفتا ممول

همه کارهای دگر بربشول

مکن بر در بندگی بند سست

که فرمان شاه این رسید از نخست

گزین کرد هم در زمان پهلوان

ده و دو هزار از دلاور گوان

ز گنج آنچه بایست بربست بار

ز هر هدیه ها گونه گون صدهزار

سپه سوی فرخ فریدون کشید

خبر چون به شاه همایون رسید

مهین کوس و بالا و پیلان و ساز

فرستاد با سروران پیشباز

نشست از بر کوشک دیده به راه

به دیدار گرشاسب و زاول سپاه

جهان دید پر سرکش زابلی

به کف گرز با خنجر کابلی

سه اسپه همه زیر خفتان کین

برافکنده برگستوان های چین

چو دریا دمان لشکر فوج فوج

در او هر سواری یکی تند موج

به هر موجی اندر نهان یک نهنگ

ز شمشیر دندانش، از خشت چنگ

همه نیزه داران گردن فراز

نشان بسته بر نیزه موی دراز

به چاچی کمان و سغدی زره

کمند یلی کرده بر زین گره

سنان ها به ابر اندر افراشته

ز چرخ برین نعره بگذاشته

سپهبد به خفتان و رومی کلاه

زبرش اژدها فش درفش سیاه

به زیر اندرش زنده پیلی چو عاج

همه پیلبانانش با طوق و تاج

نریمان یل پیشش اندر سوار

ز گردش پیاده سران بی شمار

چو زی کوشک آمد شه از تخت خویش

پذیره شدش زود ده گام پیش

گرفتش به بر برد از افراز تخت

ببوسید روی و بپرسید سخت

ز زر چارصد بار دینار گنج

به خروار نقره دو صد بار پنج

ز زر کاسه هفتاد خروار واند

ز سیمینه آلت که داند که چند

هزار و دو صد جفت بردند نام

ز صندوق عود و ز یاقوت جام

هم از شاره و تلک و خز و پرند

هم از مخمل و هر طرایف ز هند

هزار اسپ که پیکر تیزگام

به برگستوان و به زرّین ستام

هزار دگر کرّگان ستاغ

به هر یک بر از نام ضحاک داغ

ده و دو هزار از بت ماهروی

چه ترک و چه هندو همه مشکموی

از درّ و زبرجد ز بهر نثار

به صد جام بر ریخته سی هزار

یکی درج زَرّین نگارش ز درّ

درونش ز هر گوهری کرده پر

گهر بد کز آب آتش انگیختی

گهر بد کزو مار بگریختی

گهر بد کزو اژدها سرنگون

فتادی و جستی دو چشمش برون

گهر بد که شب نورش آب از فراز

بدیدی، به شمعت نبودی نیاز

یکی گوهر افزود دیگر بدان

که خواندیش دانا شه گوهران

همه گوهری را زده گام کم

کشیدی سوی خویش از خشک نم

چنین بد هزار و دو صد پیلوار

همیدون ز گاوان ده و شش هزار

صد و بیست پیل دگر بار نیز

بد از بهر اثرط ز هر گونه چیز

یکی نامه با این همه خواسته

درو پوزش بیکران خواسته

سپهبد بنه پیش را بار کرد

بهو را بیاورد و بردار کرد

تنش را به تیر سواران بدوخت

کرا بند بد کرده بآتش بسوخت

بــــــــــدو گفت شاه ای یل پیل زور

که چشم بـــــــــد اندیش باد از تو دور

چنانی هنـــــر از دل و زور و رآی

که امید ما از تو آید به جــــــــــای

بگفت این و از جـــــــای یازید پیش

بدان تا نماید بــــــــدو زور خویش

همان پایه بگرفت و بــــرتافت زود

چنان باز کردش کــــــــز آغاز بود

ز زورش بماندندگــــــردان شگفت

بر او هــــــر کسی افرین برگرفت

از آن پس به رامش سپردند گـــوش

به جام دمادم کشیدند نـــــــــــــوش

چه‌بر هوش و دل باده چیزی گرفت

سران را سر از بزم سیری گرفت

برفتند ز ایــــــوان فرخنده کــــــــی

چه سرمست تنها چه با رود و می

همی بـــــــــــود یک هفته تا با سپاه

سپهبد شــــــــــد آسوده از رنج راه

سر هفته شــــــــه خواند وبنشاستش

ســــــــــــزا خلعت و باره آراستش

زره دادش و ترگ زرّین خـــــویش

همان خنجر و جوشن کین خــویش

سراپرده خســـــــــــــــروی زربفت

کشیده ز گــــــرد اندرش باره هفت

به بالا و پهنای پـــــــــــــرده سرای

ز بر یک ستــــــــون سایبانی بپای

چهل رش ستـــــون وی از زرّ زرد

همان سایبان دیبه لاجــــــــــــــورد

همان اژدها فش درفشی دگـــــــــــر

سرش ماه زرین بـــــــه درّ و گهر

بی اندازه شمـــــشیر و خفتان جنگ

همان خـــــرگه و خیمه رنگ‌رنگ

پری روی ریدک هـــــزار از چگل

ستاره صــــــد و کوس زرین چهل

صـــــــد و شست بالای زرین ستام

دو پیل از سپیدی چو کـــــوه رخام

سه ره جام هفت از گهرهای گنـــج

ز دینار بدره چهل بـــــــــــــار پنج

سزای نریمان یـــــــــــــــل همچنین

بسی هدیه‌ها داد و کــــــــرد آفرین

یکی شیــــــــــــر پیکر درفش بنفش

بدادش همه زرّ غلاف درفــــــــش

بفرمود تا او بــــــــــــــــــود پیشرو

سپهبدش خـــــــــــوانند و سالار تو

گزین کرد پنجه هـــــــزار از سوار

پیاده دگر نامور چهل هـــــــــــزار

ز پیلان جنگی صــــد و شست پیل

سپاهی چـــــــو بر موج دریای نیل

سراسر جهان پهلوان را سپـــــــــرد

بدو گفت کــــــآی لشکر آرای گرد

ز جیحون گذر کـــــــن میاسای هیچ

سپه برگش و رزم تــــــوران بسیچ

برو تا بدان مـــــرز از آن روی آب

کــــــــز او بردرخشد نخست آفتاب

بــــــــــه لشکر بپیمای توران زمین

ستان باژ خاقان و فغفور چیــــــــن

هــــــر آن کاو بتابد ز فرمان و پند

بدین بارگاه آر گــــــــــــــردن ببند

به فرمانبری هـــــــــر که بندد میان

ممان کش به یک موی باشد زیان

چنان ران سپه را کجــــــــــا بگذرد

به بیداد کشت کســـــــــــــی نسپرد

نه بر بی گنه بـــــــــــــد رسانند نیز

نه از بی گزندان ستانند چیــــــــــز

به هر جای پشتی به دادار کـــــــــن

از او ترس و دل با خرد یـــار کن

مبادا بــــــــــه دل رأی زفتیت جفت

کــــــــــه هرگز نباید سپهدار زفت

بود زفت هــــــر جا سرافکنده است

دلش خسته، همواره کوتاه دســـــت

به رادی دل زفت را تــــــاب نیست

دل زفت سنگیست کش آب نیســت

ز نا استوارانمجــــــــــــوی ایمنی

چـــــــــــــو یابی بزرگی میآر منی

بتـــرس از نهان رشک وز کینه ور

به گفتار هـــــر کس دل از ره مبر

گمان‌ها همه راســــت مشمر ز دور

که بس ماند از دور شیون به سور

به زنهاریان رنج منمای هیـــــــــــچ

بــــه هر کار در داد و خوبی پسیچ

ز سوگند و پیمان نگـــــــــر نگذری

گه داوری راه گــــــــــــــژ نسپری

چو چیره شوی خــــون دشمن مریز

مکن خیـــــــــره با زیردستان ستیز

بــــــــــــــدو داد منشور شاهان همه

که باشند پیشش بـــــــه فرمان همه

رفتن گرشاسب با نریمان به توران

به فرخ ترین فــــــــــال گیتی فروز

سپه راند از آمل شــــــــــه نیمروز

سوی شیرخانه بــــــــه شادی و کام

که خوانی ورا بلخ بامی بـــــــه نام

به کیلف شــــــــــــد از بلخ گاه بهار

وزان جایگه کــــــرد جیحون گذار

همه ماورالنهر تا مـــــــــــــرز چین

شمردندی آن گاه تــــــــوران زمین

از آموی و زم تا بــــــه چاچ و ختن

ز شنگان و ختلان شهان تن‌به‌تن

ز نزل و علف هــــــــــر کجا یافتند

ببردند و بـــــــــــــــا هدیه بشتافتند

بدان گه سمرقند کــــــــــــــرده بنود

زمین‌اش به جز خاک خورده بنود

سپهبد همی رانــــــــــد تا شهر چاچ

ز گردش بزرگان بــا تخت و عاج

دهی دید خوش، دل بدو رام کـــــرد

ستاره زد آن جا و آرام کـــــــــــرد

برآسود یک هفته و بــــــــــــود شاد

به دل داد نخچیر و شـــــــادی بداد

میان ده اندر دژی بـــــــــــــــد کهن

کس آغــــــــاز آن را ندانست و بن

برآمــــــــــــــد یکی بومهن نیم شب

تــــو گفتی زمین دارد از لرزه تب

یکی گوشه دژ نگونسار شــــــــــــد

چهل دیگ رویین پدیدار شــــــــــد

همه دیگ‌ها ســـــــــــرگرفته به گل

چو دیدند پر زر بد آن هـــــر چهل

به هـــر یک درون خرمنی زرّ ناب

درخشنده چــــــــون اخگر و آفتاب

سپهدار برداشت پاک آنچه بــــــــود

بــــــــر آن ده بسی نیکوی‌ها فزود

وزآنجا سپه رانــــــد و بشتافت تفت

به شادی به شهر سپنجاب رفـــــت

بدان مـــــــرز هرچ از بزرگان بّدند

دگـــــــــــر کارداران و دهقان بدند

ستایش کنان پاک رفتند پیــــــــــــش

همه ساخته هدیه ز انــــــدازه بیش

سپه برد از آن مرز و شد شادوچیر

بسی کوه پیش آمــــــــدش سردسیر

همه کان گهر بــد دل سنگ و خاک

ز زرّ و مـــــس و آهن و سیم پاک

یکی خانه بر هر که از خاره سنگ

بر افراز غاری رهش تــار و تنگ

ز نوشادر آن خانه‌ها پـــــــــــربخار

که بردندی از وی به هــر شهریار

از آن سیــــــم و زر لشکر و پیلوان

ببردند چندان کـــــــــه بدشان توان

سپهبد کجا شد همـــــــــــی مژده داد

ز فرّخ فریدن با فــــــــــــــرّ و داد

که بستد ز ضحــــــــــاک شاهنشهی

جهان شد ز بیـــــــداد و از بد تهی

ز شادی رخ دهــــــــــر شاداب کرد

گذر بر سر آب شاداب کـــــــــــرد

چــــــو از رود بگذشت بفکند رخت

چهان پر گل و سبزه دید و درخت

میان گــــــــــل و سوسن و مرغزار

روان چشمه اب بیش از هـــــــزار

ز گل دشت طاووس رنگین شـــــده

از ابر آسمــــــان پشت شاهین شده

بــــــــــــــــــه آواز بلبل گشاده دهن

دریده گـــــــــل از بانگ او پیرهن

لب چشمه‌ها بر شخنشار و مـــــــاغ

زده صف سمانه همه دشت و راغ

پر از مرغ مَرغ و گل سرخ و زرد

ز ناژ و ز بیـــد و هم از روز گرد

سراینده سار و چکاوک ز ســــــرو

چمان بر چمن‌هــــــا کلنگ و تذور

پراکنده با مشکدم سنگــــــــــــخوار

خروشان به هم شارک و لاله سـار

ز هر سو رَم آهــــو و رنگ و غرم

ز دل‌ها دم کل زداینده گــــــــــــرم

همان جا بــــــه نخچیر با باز و یوز

ببد هفته‌ای شاد و گیتی فــــــــروز

بزرگان آن مــــــــرز ز اندازه بیش

شدندش ز هر مرز با نزل پیـــــش

صفت رود

و ز آن جای با بزم و شـادی و رود

همی رفت تا نــــــــــزد ایلاق رود

یکی رود کز سیم گفتی مگـــــــــــر

ببستست گردون زمین را کمـــــــر

به دیدار که موج و دریا نشیــــــــب

به‌تک چرخ کردار و طوفان نهیب

چوباد از شتاب و چو آتش ز جوش

چــو‌مارازشکنج‌وچــوشیرازخروش

یکی اژدها نیلگون پیکـــــــــــــرش

ابر باختر دم، از رستخیــــــــــــــز

خروشش ز تندر تک از برق تیـــز

نهیبش ز مرگ و دم از رستخیــــز

همه دمّ خَم و همه دل شکـــــــــــــن

همه رویش ابرو همه تن دهــــــــن

گهی داشت جوش از دل بی‌هشـــان

گه از ناف و گیسوی خوبان نشــان

ز پهناش ماهی به ماه آمــــــــــــدی

هم از بن به یکساله راه آمــــــــدی

به رنگ اینده بد زدوده ز زنـــــگ

ولیکن چو سوهان همی سود سنگ

ز باران گهی درع پرچین شــــــدی

گه از باد چون جوشن کین شــــدی

همه سیم کآن گفتی اندر جهـــــــــان

گدازید و آمــــــــــــد برون از نهان

دگر صدهزار از گهردار تیــــــــــغ

ز پیش و پس خور همی تاخت میغ

گــمان بردی از سهم آن ژرف رود

که آمـــــــــد مجرّه ز گردون فرود

ز هر سو بی‌اندازه در وی به‌جـوش

بتان پرندی بــــــــــــــــر حله پوش

یکی کرته هر یک بپوشیده تنـــــگ

همه چشمه چشمه بنفشه بــــه رنگ

زده دامن کرته چاک از بــــــــرون

گشاده بــــــــــــــر و سینة سیمگون

چو جنگی سپاهی فزون از شمــــار

زره پوش و جــوشن‌ور و ترگ‌دار

سپهبد به نیک اختر هور و مـــــــاه

بی‌آزا بگذشت از او بـــــــــــا سپاه

گذر کرد از آن سوی خرگاهیــــــان

بــــــــــــــه تاتار زد خیمه ناگاهیان

بر آن مرز خاقان یغر شاه بــــــــود

که تاج بزرگش بـــــــــــــر ماه بود

ز گردان کین جوی سیصد هــــزار

سپه داشت شایسته کـــــــــــــارزار

بد از لشکرش خیره چرخ بریــــــن

نگنجد گنجش بــــــــــه روی زمین

چــــــــو از شهر رفتی برون گاه‌گاه

به چوگان و گوی از بـه نخچیرگاه

بدی صد هزاران سران ستـــــــرگ

طرازنده گدش سپاهی بـــــــــزرگ

هزارانش بالا به پیش انـــــــــدرون

بــــــــه برگستوان و زره گونه‌گون

ده و شش هزار از مهان ســــــرای

ز گوهـــــــــر کمرشان ز دیبا قبای

پیاده بسی گرد خاقان پـــــــــــرست

سپرور همه با کمان‌ها به‌دســـــــت

منادی ز هر سو یکی چر بگـــــوی

خروشنده تا کیست فریادجــــــــوی

ستمدیده هر یک آمدی دادخــــــــواه

بد و نیک بـــــــــــرداشتندی به شاه

بدادی سبک داد و بنواختـــــــــــــی

وز اندازه بـــــــــــــر پایگه ساختی

بدش کوشکی سرکشیده به مـــــــــاه

که پیرامنش بـــــــــود یک میل راه

بر او سی و یک در همه زرنـــگار

که دادی به هـــر در یکی روز بار

چنین تا رسیدی سَر مه فـــــــــــراز

گشادی یکی در به هـــــر روز باز

بد از پیش هر در یکی تازه بـــــاغ

پر از گونه‌گون گل‌چوروشن چراغ

ره کوشک یکسر ز ساده رخــــــام

زمین مرمر و کنـــــــگره عود خام

بــــه گرد اندرش کاخ و گلشن چهل

ز زرّ و ز گوهر نـــه از آب و گل

دو صد گنبد از صندل سرخ عــــود

ستاده بـــــــه زرین و سیمین عمود

میانش دو ایوان برافراختــــــــــــــه

سر برجشان تاج مــــــــــــه ساخته

خم طاق هر یک چو پرّ تـــــــــذور

زبس رنگ یاقوت رخشان چو پرو

به یکروی دکانی از زرّ نــــــــــاب

عقیقش همه بـــــــوم و درّ خوشاب

برو خرگهی کرده صدرش بپـــــای

سرش بر گذشته ز کاخ ســـــــرای

همه چوب او زر و گوهر نــــــگار

نمد خــــــــــــز و دیبای چینی ازار

چـــــــو جشنی بزرگ آمدی گاه‌گاه

در آن خیمه آراستــــــــــــی بارگاه

به شهرش نه برف و نه باران بـدی

جز اندک نمی کز بهاران بـــــــدی

ز زربفت چیــــــن داشتی جامه شاه

ز دیبا دگـــــــــــــــــر مهتران سپاه

بـــــــــــدی جامه کربای درویش را

دگر پرنیان هـــــــــر کم و بیش را

بدان مرز بودند شاهان بســــــــــــی

ولیکن نبد یــــــــــــــار خاقان کسی

همه ساله بد خــــــــواه ضحاک بود

که ضحاک خونریز و ناپاک بــــود

همی گفت ای کاشکی کــــــز شهان

ربودی کســـــــی زاو شهی ناگهان

نامه گرشاسب به خاقان

چـــــــــــو در کشورش پهلوان سپاه

در و دشت زد خیمه بـی‌راه و راه

نویسنده را گفت هین خامه گیـــــــر

به خاقان، یکی نامه کن بــر حریر

بخوانش بــــــــه فرمانبری پیش باز

بگو باژ بپذیر، یا رزم ســـــــــــاز

به دست دبیـــــــــــر اندرون شد قلم

یکی ابر زرین کش از مشک نــــم

همی تاخت اشــــــک گلاب و عبیر

ز صحرای سیمین ز دریــــای قیر

چـــــــــو غواص زی درّ داننده راه

همی‌زد به دریای معنی شنــــــــاه

هــر آن در که شایسته دیدی درست

بسفتی بــــــــه الماس دانش نخست

چـــــــــو سفتی برو مشک برتاختی

وز اندیشه‌اش رشته‌ها ســــــــاختی

همه نامه از در فرهنگ و هـــــوش

بیاراست چـون تخت گوهر فروش

به نام جهان داور آغاز کــــــــــــرد

که از تیـــره شب روز را باز کرد

گــران ساخت خاک وسبک باد پاک

روان گـــــرد گردون و آرام خاک

گهرها نگارید و تـــــــــن‌ها سرشت

سپردن رهش بــــــر خردها نوشت

که گیتی به شــــــــاه آفریدون سپرد

بدو سیرت بـــــــــــد ز کشور ببرد

ز ضحـــــــــــاک ناپاک بستند شهی

برای فریدون بـــــــــــــــــــا فرّهی

نبشته شد ایـــــــــــــــن نامه دلفروز

ز گرشاسب فـــــــــرخ شه نیمروز

به خاقان یغــــــــر شاه توران زمین

که مهرست شـــاهی و نامش نگین

بدان ای ســـــــــــــــــزا پیشگاه بلند

که اختر یــــــکی رأی روشن فکند

سپهر از دل هـــــــــــــر بربود درد

ز چهر شهی بخت بزدود گـــــــرد

جهان نوعروسی گرانمایه شـــــــــد

شهی تاجش و داد پیرایه شــــــــــد

زمانه نگاریدش از فـــــــــرّ و چهر

ستاره نثار آوریــــــــــــــدش سپهر

زدین جامه کرد ایــــــزد اندر برش

فلک زایمنی کله زد بـــــــر سرش

چــــــــو این نوعروس از دَرگاه شد

فریدون فرخ بــــــــــــر او شاه شد

به فـــــرّ کیی و اختر خوب و بخت

ز ضحاک تــازی ستد تاج و تخت

برآمد به مه دیــــــــــــن یزدان پاک

سر جاویی‌ها فروشد به خــــــــاک

از ایـــــران کنون من به فرمان شاه

بدین مرز آن بــــــــــــرکشیدم سپاه

که ایی به فرمانبری شـــــــــــــاه را

بـــــــــوی خاکبوس آن کیی گاه را

نخست از تـــــــــو خواهیم پرداختن

پس آن گـــــه به فغفور چین تاختن

بدین نامه سر تا بــــــه سر پند تست

به کـــار آری ار، بخت پیوند تست

چــــــو خواندی ز پیش آی پرداخته

همه راه نزل و علف ساختــــــــــه

ســـــــــــــزا باژ بپذیر و هدیه بساز

و گرنه به جنگ آر لشکر فـــــراز

گه رزم پیروزی او را ســــــزاست

که بر دین کنــد رزم بر راه راست

چـــــو پردخته شد نامه را مهر کرد

فرستاد گردی شتابان چو گــــــــرد

فرستاده چون پیش شــــه شد، زمین

به رخسارگان رفت و کرد آفــرین

به اسپ سخــــــــن داد پیش‌اش لگام

بــــــــــــــر آهخت تیغ پیام از نیام

به میدان دانش ســـــــــواری گرفت

چــــــــو بشنید شه بردباری گرفت

بدو گفت شاه تـــو از تخک کیست

به‌نزدیک او رسم ضحاک چیست

چـــــه ورزد از آیین دین کم و بیش

چه گوید ز یـــزدان و از راه کیش

چنین داد پاسخ کــــــه شه را نخست

خـــــــرد باید و رأی و راه درست

کف راد و داد و نـــــــــــژاد و گهر

نکوکاری و راستگویی و فـــــــــر

فریدون شــــــــــه را بدینسان هزار

هنر هست و هم یاری از روزگـار

فزون‌زان به‌کوه اندرون‌نیست سنگ

که درگنج او گوهرست رنگ‌رنگ

رهش دیــــــــــــــن یزدان کیومرثی

نژاد و بزرگیش طهمورثــــــــــــی

به دل کیـــــش ضحاک را دشمنست

به‌نزدش چه اوی و چه اهریمنست

بد و نیـــــک از ایزد شناسد درست

یکی داندش هم بــــــــه دین درست

جهان گوید ایـــــــــــــزد پدید آورید

همو بازگـــــــــــــــــرداندش ناپدید

به پول چنیود که چون تیغ تیــــــــز

گذارست و هم نامه و رستـــــــخیز

بپرسد خدای از همه خوب و زشت

بدان راست دوزخ، بهان را بهشت

برش پارسا مرد نامی ترســــــــــت

هم از زر دانش گرامــــــی ترست

چنانست دادش که روباه پیــــــــــــر

برد بچه را تا دهــــــــــد شیر شیر

چــــــــو بشنید خاقان پسندید و گفت

گراین هست شاه تـــرا نیست جفت

ولیکن چو پرسیدم از تو بســـــــــی

بمان تا بپرسم ز دیــــــــــگر کسی

اگـــــــر چند فرزند چون دیو زشت

بود نزد مادر چــــــــو حور بهشت

هنر آن پسندیده‌تـــــــــر دان و بیش

که دشمن پسندد بـــــه ناکام خویش

نباید کـــــــــــه شاهان پژوهش کنند

مـــــرا همچو غمران نکوهش کنند

برآساس یک هفته تــــــــا روی کار

ببینیم و پاسخ کنیم آشکـــــــــــــــار

بفرمود کاخی ســـــــــــــزاوار اوی

بسازند درخور همه کــــــــار اوی

قصه خاقان با برادرزاده

برادر بد آن شاه را ســـــــــــروری

خنیده به مردی به هر کشــــــوری

پدرشان ز گیتی چو بربست رخــت

شدند این دو جـــــوینده تاج و تخت

زمانی نشدشان دل از جنگ سیــــر

سرانجام خاقان یغــــــر گشت چیر

برادرش کشته شد از پیـــــــش اوی

پس ماند از او ســرکشی کینه‌جوی

دلیری که نامش تکین‌تاش بـــــــــود

همه ساله با عمّ بــــــه پرخاش بود

نهان هر گهی تاختن ساختــــــــــــی

بـــــــــــــه تاراج بومش برانداختی

زمانی ز کین پدر توختــــــــــــــــن

نیاســــــــودی از غارت و سوختن

یکی بهره بگرفته بد کشـــــــــورش

شکسته بســــی گونه‌گون لشکرش

همین هفته کآمد سپهبد فــــــــــــراز

همی خواست آمــد سوی جنگ باز

در اندیشه خاقان گرفتار بـــــــــــود

کش از هر دوسو رزم‌ و پیکار بــود

به هم با مهان انجمن کرد و گفـــت

که گردن ندانم چــــــــه دارد نهفت

از این پهلوان وز برادر پســــــــــر

ندانم چــــــــــه آورد خواهم به سر

ز دو رویه دشمن ندانم برســـــــــت

نــــــه پیداست کاختر کرا یاورست

چنانم که سرگشته‌ای روز تنـــــــگ

رهش پیش غرقاب وز پـس نهنگ

کنون چاره جویید تا چون کنیــــــــم

که این خار از پــــــای بیرون کنیم

ره آموز و روزه ده و چاره گــــــر

بوند این سه ســـــر بی پدر را پدر

بسی رأی زد هر کس از روی کـار

سرانجام گفتند کـــــــــــای شهریار

چـــــــــــو آتش نمایدت از دور دود

از آن بــه که سوزدت نزدیک زود

شهان و بـــــــــــزرگان روی زمین

چه فـــرخ پدرت و چه فغفور چین

همه باژ ضحـــــــــــــاک را داده‌اند

ز کامش بـــــــــــرون گام ننهاده‌اند

فـــــــریدون از او به به‌فرنگ و فر

همیدون بـــــــــه داد و نژاد و گهر

گراو را تو فرمان بری ننگ نیست

ترا با سپهــــــــدار او جنگ نیست

هـــــر ان ریش کز مرهم آید به راه

تو داعش کنـــــــــی پیش گردد تباه

همه کاخ و ایوان به بزم و به خوان

بیارای و این پهلوان را بخــــــوان

بــــر او بر شمر هدیه چندان ز گنج

کس آسان شود هرچه دیدست رنج

پـــــــــــس آن گه بدو از برادر پسر

بخوان نامه هـــــای گله سر به سر

کـــــه او خود ز دشمن کشد کین تو

نهد بـــــــــــــر سپهر برین زین تو

به‌دست کسان چون توان گشت شیر

نباید تـــــــــــــــرا پیش او شد دلیر

پسندید خاقان و پیش گـــــــــــــــوان

بفرمود پاسخ ســـــــــــــوی پهلوان

پس از نام و یاد جهان آفـــــــــــرین

ز دل بر سپهبد گرفت آفــــــــــرین

دگــــــر گفت کز باژ و هدیه ز گنج

دهم هـــر چه گویی، ندارم به رنج

ســــــــــزد شاه ایران اگر سرکشیت

که او را چـــــو گرد لشکر کشست

اگـــــــر خواهد از من شه نام جوی

فرستم سرم بـــــــر طبق پیش اوی

بدیـــــــــــــن باژ دو دیده گوهر کنم

ز تن پوستم بـــــــــــــــدره زر کنم

ولــــــــــــــی ارزو دارم از تو یکی

که آری بـــــــه کاخم درنگ اندکی

بــــــــــوی شاد یک هفته مهمان من

بیارای این میهن و مان مـــــــــــن

به جای فریدون اگــــــــــــر دانی ام

گز این آرزو شــــــــــاد گردانی ام

فرستاده را بـــــــــــــاره خویش داد

وز انـــــــــدازه دیبا و زرّ بیش داد

کسی کردش و شـــــد فرسته چو باد

پیام آنچه بـــــــــد گفت و نامه بداد

سپهدار از آن گفتهـــــا گشت رام

که پیغام بد بـــــــــــــا نوید و خرام

ســـــــــــوی شاه با لشکر آغاز کرد

وز ان روی خاقان بشد ســـاز کرد

هـــــــــــــــزار اسپ از فسیله گزید

دوره ده هـــــــزار از بره سربرید

ز گاوان فربه همــــــــی چهل هزار

ز نخچیر و مرغتن فزون از شمار

دو ره صد هــــــــــزار دگر گوسفند

همه کشت و بردشت و صحرافکند

پذیره بـــــــــــــــــه پیش سپهدار شد

چــــو یکجای دیدارشان باز شد()

به بر یکدگر را هـــــم از پشت زین

گرفتند این شـــــاد از آن آن از این

به یکجای بودند هــــــوش هر دوان

همه راه هم پرسش و هـــــــم عنان

سپهدار با هر که بــــــــــود از سپاه

نشستند بر خــــوان هم از گرد راه

ز هر خوردنی ســـــاز چندان گروه

یکی دشت بــد گردش اندر دو کوه

پـــــر از گور و نخچیر کوهش همه

به دشت اندر از گور و آهو رمـــه

به هر گام جامی پـــــــر از لعل می

طبق‌های نقــــــــــل و درم زیرپی

رده در رده کاسه و خــــوان و جام

فروزان به مجمر دورن عود خــام

به زیـــــــــر از طوایف نهفته زمین

ز بر کله در کله دیبــــــــــای چین

سپاهی ز شهد و شکــــــــــر ساخته

همه نیزه در دست و تیغ آختـــــــه

گروهی بــــــــــــه پیکار رفته فراز

گروهـــــی به نخچیر با یوز و باز

ز حلوا به هـــــــــــر صفی میوه‌دار

همه برکشان شکــــــــــرّ و قند بار

طبق‌ها و جـــــــام از کران تا کران

به مشک و می اندوده و زعفــران

سپهریست هــــــــــر جام گفتی مگر

مهش انگبین و ستاره شکــــــــــــر

کمربسته در پیــــــش خوبان پرست

همه باده و بــــــــاد بیزان به دست

چنان روشن از مــــــی بلورین ایاغ

کز او کور دیده به‌شب بی‌چـــراغ

دم نای هــــر جای و چنگ و رباب

پراکنده مستان بــــــــــر آتش کباب

گرفته خورش‌هـــا همه کوه و دشت

کشان پیشــکار آب و دستاروطشت

به بوی خورش‌هــــــــــا ددان تاخته

زبر در هوا مــــــرغ صف ساخته

نسشته به خــــــــوان یکسر ایرانیان

همه چینیان پیش بسته میــــــــــــان

شب و روز خاقان پرستش نمـــــای

کمربسته پیش سپهبد به پـــــــــــای

جدا خوانش هر روز دادی بــــلاش

یکی ابر بد ویژه دینار پـــــــــــاش

ســــــــــــــــر هفته آمد نوندی فراز

که آورد لشکر تکین‌تاش بـــــــــاز

زناکه خروشــــــــــــی برآمد به ابر

شد آن بزم بر سان کام هژیـــــــــر

سپهبد به‌خاقان یغـــــر گفت چیست

چه‌لشکر رسید و تکین‌تاش کیست

بگسترد خاقان ســـــــــخن سربه‌سر

گله هر چه بدش از برادر پســــــر

سپهــــــدار گفت اینست غمری دلیر

کز اینسان از سر خویش سیــــــــر

مـــــن اینجا و او رزمکوش آمدست

همانا که خونش به جوش آمدســت

یکست ابلهان را شتـــــاب و شکیب

سواران بد را چه بالا چه شیـــــب

ترا دل بدین غــــــــــــــم نباید سپرد

که تنها بس او را نریمان گـــــــرد

گرش صدهـــــــزاراند گردان جنگ

همه درگه جنگ و کین تیز چنـگ

ببینی که چــــون گویم ای شیر هین

که خونشان ستاند به شمشیر کیـــن

چنان کن که شبــــگیر با یوز و باز

خرامیم مر جنگ را پیشبـــــــــــاز

می و بزم کاینجاست آنجــــــــا بریم

نریمان زند تیغ و ما می‌خوریــــــم

من از ویژه‌گردان گزینم هــــــــزار

تو بگزین هم از لشکر اندک سوار

بدان تا چـــــــــــــو اندک نماید سپاه

دلیری کند دشمن، آید بــــــــــه راه

مگر ناگهش ســـــــــــر به دام آورم

وز این کار فرجـــــــــام نام آوردم

چــــــــــــو پرّ حواصل برآورد زاغ

برافروخت ز ایوان نیلــــــی چراغ

همان نامزد کرد انـــــــــــــدک سپاه

ببردند و راندند یــــــــک هفته راه

به‌بزم و به‌نخچیر برکوه و دشـــت

چنین تا به ژی دیدار گشــــــــــــت

بر آن تیغ بژ از بر کوهــــــــــــسار

تکین‌تاش با جنگیان ده‌هــــــــــزار

بگفتند از ایران دلیری ستـــــــــرگ

رسیدست نو با سپاهی بــــــــزرگ

ز خاقان یغر جنگ تــــو خواستست

وز ایران نبرد ترا خاستســــــــــت

ز تیغ بژ آمد به پایین کـــــــــــــــوه

بزد صف کین با سپه همگــــــروه

نیامدش باک از دلیری که بـــــــــود

چو گرد سپه دیــــــــد بشتافت زود

جنگ نریمان با تکین‌تاش

نریمان بیآمد هـــــــــــــم اندر زمان

به نـــــــــزد سپهدار و خاقان دمان

چنین گفت کامروز هـــر دو ز دور

نظاره بــراین جنگ سازید و شور

شما جام گیرید هــــــــــر دو به بزم

که من تیغ خـــــواهم گرفتن به‌رزم

اگـــــــــــــر بخت هشیار یار منست

بدین دشت پیــــــــــکار کار منست

از ایرانی و زاولی هــــــــر که بود

بفرمود تا صــــــــــف کشیدند زود

چو صف زد زدورویه یکسر سپاه

غریو از دل کـــــــوس برشد به‌ماه

سواری یغــــز غزنی از پیش صف

برون‌زد، دو سر خشتی‌ از کین به ‌کف

یکی تبتی جوشن انــــــــــــدر برش

کلاهی سیه چاپر بــــــــــــر سرش

به آورد گه‌گشت آن‌گه چو بــــــــاد

ز میدان به‌زین کوهه برسر نهــاد

ســـوی قلب خاقان به‌کین حمله‌برد

هم از گرد بفکند جنگی دو گـــــرد

دو دیگر فکند از ســـــــــوی میسره

برد باز بــــــــــــــــر میمنه یکسره

یکی ترک دیـــــــگر ربود از کمین

سوی لشکرش برد و زد بـر زمین

ز شــــــــادی گرفتند ترکان خروش

نریمان برآمد ز ترکان به جــــوش

بدو گفت از اینسان بـــــــود کارزار

یکی به‌زما کز سپاهت هـــــــــزار

ازاین کودک اکنــــون به‌دشت نبرد

نگه کن تو پیکار مردان مـــــــــرد

یکی نعره زد همـــــــــــچو شیر یله

که غرّد چو از عــــــــــزم بیند گله

شباهنگ پیشانـــــــــــــــــی ماه نعل

برانگیخت، گیتی به‌خـون کرد لعل

ززخمش همــــی در زمین خم فکند

سپاهــــــی بهٔک حمله برهم فکند

به‌میدان ز خون چون درآورد جوی

میان دو صف شد هم‌آورد جــــوی

به ناورد بلخی ســـــــــواری گرفت

سپــــــــربازی و نیزهداری گرفت

خروشید کأن تــــــــــرک پرخاشگر

که خشتش دو سر بـــد، کله چارپر

کجا تا ربایمش هـــــــــــم در شتاب

بسوزانمش در تـــــــــــــــف آفتاب

همان‌ترک‌بیرون‌زد ازصف چوشیر

گزیزنده یاب ابلقی تند زیــــــــــــر

میان در کمــــــــــــربند مالیده تنگ

به چاچی کمـــــان در نهاده خدنگ

خروشــــــــان نمود او ز دور آستی

که پیش ای اگر مرمرا خواستــــی

برانگیخت بــــــــــــاره نریمان گرد

به بازیگری دست ناورد بـــــــــرد

کمان قبضه و تیـــر و نیزه به‌دست

بسه‌نیزه بگرفت وزه‌رابه شست()

همی‌تاخت پیچـــان به‌گردش عنان

که تیرش زند سینه را یا سنـــــــان

چویک چندگشت، اندر آمد چـودود

زدش نیزه وز پشت ابلق ربـــــــود

به‌نوک سنان بـــــــــر مه افراختش

زمانی ز هر ســـــــــو همی‌تاختش

پس انداخت از نیــــــــــزه بر قلبگاه

برآمد غو کـــــــوس از ایران سپاه

چنان نعره‌شان بــــر مه و زهره شد

که مه بی‌دل و زهره بی‌زَهره شــد

سپهدار و خاقان فـــــــــــــرخنده نام

به شادیش هر دو گرفتند جـــــــــام

نریمان دگــــرباره از چپ و راست

بگشت‌و از ایشان همآورد خواست

برون تاخت گردی دگـر چون هژیر

کمان کرده الماس بارنده ابــــــــــر

به گردش ز هر سـو سواری گرفت

بــــــه تیغ و سنان کامکاری گرفت

پس از جـــــــــــــای مانند تند اژدها

درآمد، بدو کـــــــــــرد خشتی رها

نریمان ســـوی چپ عنان برشکست

سوی‌ راست بگــــرفت‌ خشتش‌ به ‌دست

چنان زدش بــــــر ناف زخم درشت

که باکوهه زینش بــــردوخت پشت

بیآویخت یکــــــسو ز زین سرنشیب

سرش پای شــــد پشت پایش رکیب

به‌میدان دگــــــــــرباره ناورد کرد

همی کشت هرکه آمــــدش در نبرد

به‌نیزه ز زین مــــــــــرد برداشتی

هم از بــــــــر به شمشیر بگذاشتی

مکش، زنده بر بایش از پشت زین

سبک هدیه آور به خاقان چین

بگشتند هر دو چو شیر نژند

گرفتند گاهی کمان، گه کمند

همه ترگ و خفتانشان گشت چاک

فروریخت خنجر، زره گشت خاک

عمودگران چون کمان یافت خم

سنان گشت چوگان و نیزه قلم

سپرها چو بیشه شد از زخم تیر

رخ از رنگ آهن به کردار قیر

سرانجام ترک آنچنان تاخت گرم

که از زور بر چرمه بنوشت چرم

بزد خنجری بر نریمان گرد

سپر نیمی و اوج ترگش ببرد

گرفت آتش از زخم تیغش هوا

ولیکن ندید آنچه بودش هوا

نریمان به چاره همی زنده جست

گه او را برد نزد خاقان درست

عنان تافت بگریخت پیشش ز جنگ

ببد تا رسید اندرو ترک تنگ

کمند آن گه از پس به باد گریز

میانش اندر افکند و کرد اسپ تیز

فکندش ابر خاک چون بی‌هشان

همی برد تا پیش خاقان کشان

بدو گفت کاین بیم خورده سوار

به هدیه از این کودک خرد دار

از ایرانیان رفت بر چرخ غو

ز کردار آن نو سپهدار گو

سپر برگرفتند و شمشیر تیز

به هم حمله بردند دل پر ستیز

جهان گشت بر چشم ترکان بنفش

فکندند یکسر سلاح و درفش

ز پیش اندرون تیغ کهسار بود

ز بس تیغ گردان خونخوار بود

ز چندان سپه یک دلاور نماند

گریزان برفتند چون سر نماند

همه دشت و که بد پراکنده باز

سلیح و ستوران و آلات ساز

گرفتند سرتاسر ایرانیان

نیآمد به یک موی کس را زیان

وز آن جا سوی شهر پیروز روز

کشیدند نیک اختر و دلفروز

چنان شاددل بود خاقان ازین

که گفتی نهادست بر چرخ زین

تکین‌تاش را برد جایی نهان

سرآورد بروی درنگ جهان

دو هفته در گنج بگشاد شاد

به بزم و به بخشش همی داد داد

به ایرانیان و سپهدار چیر

همیدون به فرّخ نریمان شیر

ببخشید هر هدیه چندان که نیز

نباشد به صد گنج ازآن بیش چیز

سپهبد فرستاد نامه به شاه

ز پیروزی و کار آن رزمگاه

ز رزم نریمان یل روز کین

وز آزادی شاه توران زمین

چنینست از دیرباز این جهان

رباینده آن زاین به کین این از آن

نه آشوب گیتی به هنگام تست

که تا بد همیدون بدست از نخست

همانست گیتی و یزدان همان

دگرگونه ماییم و گشت زمان

آیا توشه‌ات اندک و ره دراز

چه سازی چو آیدت رفتن فراز

دل از آز گیتی چه پر کرده‌ای

از او چون بری آنچه ناورده‌ای

ازاو کام دل در جوانی بجوی

که جوید ز تو کام در پیری اوی

بسی خویش و پیوند تو زیر خاک

همی بینی از پیش و نایدت باک

به دیگر بزرگان نگر تا چه کرد

برآرد همان از تو یک روز گرد

سواریست عمر از جهان در گریز

عنان خنگ و شبرنگ را داده تیز

دو اسپست و مرد دو اسپه به راه

سبک‌تر به منزل رسد سال و ماه

بدان کوش کایمان به بیرون بریم

که یکسر به گرداب گردون دریم

رفتن گرشاسب به جنگ فغفور و دیدن شگفتی‌ها

سپهدار چون هفته‌ای سور کرد

از آن پس شد اهنگ فغفور کرد

همه راه خاقان بپرداخته

به هر جای نزل و علف ساخته

سه منزل بدش با سپه رهنمای همی

ورا کرد بدرود و شد بازجای

شد شتابان سپهدار گو

نریمان و زاول گره پیشرو

به مرز بیابانی آمد فراز زمینش

که گفتی جهانیست گسترده باز

همه داغ پای پری

زمانه گم اندر وی از رهبری

نه گردون سپرده درازای او

نه خورشید پیموده پهنای او

به هر سوش دیوی دژ آگاه بود

به هر گوشه صد غول گمراه بود

همان تار پّرنده هزمان ز گرد

چو تیر آمدی در نشستی به مرد

بکشتند از آن غول بسیار و مار

به ده روز کردند از آنجا گذار

رسیدند جایی چراگاه گور

درو شیرگون چشمه آب شور

چو نخچیر از تشنگی در گذار

به نزدیک ان چشمه رفتی فراز

شدی نرم نرم آب آن چشمه زیر

پس آشفته گشتی چو غرنده شیر

بجستی و نخچیر را بی‌درنگ

همان گه بیوباشتی چون نهنگ

پس از یک زمان استخوانهاشپاک

بدی گرد آن چشمه بر تیره خاک

نه بشناخت آن آب را کس ز شیر

نه دانست کز چیست نخچیرگیر

دگر سنگ دیدند کوچک بسی

که چون زآندوبرهم بسودی کسی

همان گاه بادی شگرف آمدی

پس از باد باران و برف آمدی

ولیکن چو زآن جا به بومی دگر

ببردی، نبودی ورا آن هنر

دگر سنگ بد نیز کز بیم نم

چو ابر آمدی برزندی به هم

سبک ز ان هوا ابر بگریختی

نه روز برف و ژاله نه نم ریختی

ز مرز بیابان چو برتر کشید

سپه را سوی شهر ساجر کشید

بزد خیمه با لشکر از گرد شهر

برون شد که گیرد ز نخچیر بهر

در و دشت و که دید زاندازه بیش

رَم گور و آهو و غژغا و میش

همان روز بفکند بسیار گور

به‌خون‌غرقه هرسو همی‌تاخت بور

درختی بَر چشمه‌ساری بدید

عنان ره انجام از آن سو کشید

چو نزدیک‌شد‌خاست‌یک بانگ‌سخت

زنی دید ناکه که جست از درخت

یکی شیرخواره گرفته به بر

همی تاخت ز آهو به تک تیزتر

بپرسید کاین زن براینگونه چیست

یکی گفت کاین هم چو ما آدمیست

درین بیشها گرد این دشت و کوه

بدینسان بی‌اندازه بینی گروه

چو آهوبه تک همچو مردم به روی

چودیوان به‌ناخن چومیشان به‌موی

ز بن هیچ با ما نگرند رام

بمیرند زود آنچه گیری به دام

از ایشان چو بیمار گردد یکی

برندش براین تیغ کوه اندکی

به شیونگری گردش اندر خروش

برآرند و زی ابر دارند گوش

گرش ابر تیره ز دیده به اشک

بشوید، درستی گرد بی‌پزشک

وگر هیچ باران نبارد ز میغ

بمیرد، به زیر افکنندش ز تیغ

نریمان یکی از درختی ربود

بر پهلوان برد و او را نمود

به ره در همه بازویش خسته کرد

همی بود تا مرد و چیزی نخورد

ز نخچیر چون شد سپهدار باز

بیآمد کس شاه ساجر فراز

فرستاده با هدیه بسیار چیز

به پوزش پیامی نکو داده نیز

که دانم کز ایران به کین آمدی

به پیکار فغفور چین آمدی

من او را یکی بنده کهترم

نگهبان یک مرز ازین کشورم

سه ماهه ز ما تا بدو هست راه

نخستین ازو هر چه باید بخواه

هرآن گه گز او کام تو گشت راست

همه بندگانیم و فرمان تراست

به هر شهر ازین مرز دیگر بپوی

ز هر شاه باژی که باید بجوی

سپهبد سخنهاش بر جای دید

پسندید و آن کرد کاو رأی دید

ز زاول گره هر که بودند گرد

همان گه به فرّخ نریمان سپرد

به هر شهر فرمود تا با سپاه

بگردد، ز شاهان بود باژخواه

پند دادن گرشاسب نریمان را

بدو گفت پیش از شدن هوش دار

نگر تا چه گویم به دل گوش دار

جوان را اگر چه سخن سودمند

ز پیران نکوتر پذیرند پند

تو لشکر نبردی دگر زی نبرد

ندیدی ز گیتی بسی گرم و سرد

نهاد سپه بردن و تاختن

بیآموز با صّف کین ساختن

چو خواهی سپه را سوی رزم برد

مکن پیشرو جز دلیران گرد

سپه پیش دارد و بنه باز پس

ز گرد بنه گرد بسیار کس

چنان تاختن بر که اسپان ز کار

نباشند سست ار بود کارزار

به دشواری اندر مرو با سپاه

نه بی‌رهنمونان به نادیده راه

همان دیده‌بان دار بر تیغ کوه

به هامون طلایه گروها گروه

چو پیدا شود کینه خواهی بزرگ

که باشد قوی با سپاهی بزرگ

به هر گوشه کارآگهان برگمار

نهانش همی جوی با آشکار

ز نخچیر و از می به پرهیز باش

به‌شب دیر خسب و به‌گه خیز باش

چو لشکرگه آید برابر فراز

شبیخون نگه دار و لشکر بساز

بگرد سپه سربه‌سر کنده کن

طلایه ز هر سو پراکنده کن

هم از کنده و چاه پوشیده سر

بپرهیز و آسان شبیخون مبر

به نوبت ز جاندار وز پاسبان

کسان دار هم گرد و هم مهربان

سپه پاک با ترگ و خفتان کین بدان

شب و روز میدار و اسپان به زین

گه که آراست خواهی مصاف به

منی بفکن از سر گه نام و لاف

داد و دهش دل بیارای و رای

پذیرش کن از نیکوی با خدای

به دشت گل وخار و کند آب و چاه

مکن رزم کافتد به سختی سپاه

همیدون میآرای از آن سو نبرد

که در دیده باد آورد خاک و گرد

وز آن روی کز تیغ کوه آفتاب

دو چشم ترا تیره دارد ز تاب

به جایی گزین رزمگاه استوار

به آب و علف راه نزدیک وخوار

ز پس دار در استواری بنه

برش لشکری رزم را یک تنه

پیاده به پیش ار صف ساخته

سپر در سپر تیغ و خشت آخته

پس از هر سپر هم پی بدگمان

خدنگ افکنی در کمین با کمان

چنان کن که هرنیزه وز روز جنگ

سپردار باشد کمانی به چنگ

به نیزه درون ره چنان ساخته

کزو ناوکی گردد انداخته

به هر ده دلاور یک آتش فکن

نهاده به پیکار و کین جان و تن

سوارانشان در قفا صف زده

پس پشتشان زنده پیلان رده

صفی ‌راست هربرراه و صفی‌به‌خم

صفی چارسو درکشیده به هم

پیاده چو دیوار بر چای پیش

سواران درآمد شد از جای خویش

گروهی به کوشش میان بسته تنگ

گروهی در آسایش از بهر جنگ

پس پشت لشکر سری با سپاه

کمین را ز هر گوشه بربسته راه

گشاده ره پیل تا در شکست

از ایشان نگردد سپه پای خوست

پر انبوه صندوق پیل نبرد

ز چرخی و از آتش انداز مرد

سران را سزا جای دیدار کن

درفش از چپ و راست بسیار کن

فراوان ز گردان گردنفراز

ز بهر پسین حمله را دار باز

نخستین تن از دشمنت دار گوش به

پس آن‌گاه بر زخم دشمن بکوش

گردون روان قلعه‌ها کن بلند

بر آنسان کز آتش نیاید گزند

همه برج آن قلعه بالا و زیر

پر از گونه‌گون رزم ساز دلیر

ز هر یک چنان ساخته بانگ تیز

کزاو پیل و اسپ اوفتد در گریز

چنان ساز قلبت که از چپ و راست

رسد زود یاور چو فریاد خاست

ممان کارد از قلب کس پیش پای

مگر قلب دشمن بجنبد ز جای

چو داری پیاده سپه یکسره

بود جای پیکار کوه و دره

سوی رزم باید شدن همگروه

گرفتن سر تیغ و پایان کوه

وگر دشت ساده بود رزمگاه

به هم حلقه باید که بندد سپاه

وگر خیل دشمن پیاده بود

صف رزم بر دشت ساده بود

سوارانت را بر یکی جا بدار

که تا مانده گردند ایشان ز کار

چو بر جنگ پیلانت باشد شتاب

به هامون برافکن پراکنده آب

که تا پیل گردد هراسیده دل

نیارد نهان پی از بوی گل

چو آید گه جمله کت بسپرد

رهش باز ده زود تا بگذرد

به پیکان الماس چشمش بدوز

دگر تخت و صندوقش ازبر بسوز

همه تیر بر پای و ناخن زنش

مراو را فکن گرز بر گردنش

وگر خیل بدخواه از آن تو بیش

توجایی گزین تنگ برگرد خویش

مجوی از دو سو رزم کآید گزند

ز یک روی بگشای و دیگر ببند

بسازی دگر جوی هر روز کین

کمین نه نهان و همی بین کمین

سپاه ترا دل ده اندر نبرد

همی گرد هر جای با دار و برد

کسی گر به پیکار نام آورد

سر جنگجویی به دام آورد

مراو را به نیکی و خلعت رسان

که تا زور گیرند دیگر کسان

به جنگ آنکه سست آید از آزمون

ورا نام بفکن ز دیوان برون

ز دشمن چو بینی سواری دلیر

میان دو صف بر یلان تو چیر

سواران جنگی بر او بر گمار

ستوه آورش هر سوی از کار

ز بدخواه در آشتی ساختن

زار بترس از شبیخون و از تاختن

نگه کن کمینش به گاه ستیز

هم از بازگشتنش گاه گریز

از او تا نپردازی اندر شکست

سپه را مده سوی تاراج دست

چوبینی که دشمن زپس رخت‌وساز

همی اندک اندک فرستند باز

گر از درد باشند بیمار و سست

گر از خستگی‌ها به تن نادرست

وگر کم بود کس که جنگی بود

وگر از علف راه تنگی بود بود

ور از رزمگه کاهل آیند پیش

حمله‌هاشان نه بر جای خویش

بدین وقت‌ها رأی آویختن

فزون کن که خواهند بگریختن

چو زنهار خواهند، زنهار ده

که زنهار دادن به پیکار به

چنانشان مگردان ز بیچارگی

که جان را بکوشند یکبارگی

ز بن بر گزیندگان ره مگیر

مریز از کسی خون که باشد گزیر

چو تنوان گرفتن گریبان جنگ

سوی دامن آشتی یاز چنگ

به هر کار در زور کردن مشور

که چاره بسی جای بهتر ز زور

چو ثابت نباشد به جنگ و ستیز

از آن به نباشد که گیری گریز

به جنگ ارچه رفتن زه بهروزیست

گریز به هنگام پیروزیست

چو گویند کز جنگ برگاشت پشت

از آن به که گویند دشمنش کشت

بدّم گریزندگان شب مپوی

چو دشمن شد آواره بیشش مجوی

وگر کار کوشش بباشد دراز

نگردد همی دشمن از جنگ باز

ممان کز علف هیچ یابند بهر

نهان آبخورشان بیاکن به زهر

فکن تخم بد در چراگاهشان

خسک ریز و چه ساز در راهشان

همه یاد دار آنچت آموختم

که من کین بدین چاره‌ها توختم

بدو پاک بسپرد زاول سپاه

نریمان به شبگیر برداشت راه

رفتن نریمان به توران و دیدن شگفتی‌ها

چو شد هفته‌ای شهری آمدش پیش

کهی نزدش از مه بلندیش بیش

همه که دل خاره سنگین ز آب

بسان گیا رسته زو زرّ ناب

از آن شهریان هر که زآن زر برد

جز اندک نبردند از آن زر خرد

چو بسیار بردندی اندر زمان

بمردندی و جمله دودمان

همه شهر درویش بودند سخت

گیابودشان پوشش و فرش و رخت

ندید اندرایشان ازین سود و رفت

برآمد به کوهی شتابنده تفت

بدو گفت رهبر که گر زین سپاه

کند بانگ یک تن درین تنگ راه

ز باران چنان سیل از افراز و شیب

بخیزد که از عمق باشد نهیب

همیدون چنین گفت است کوهی دگر

که آهن چو ساییش بر سنگ بر

همه این جهان پر ز باران شود

هوا دیده سوکواران شود

کسی کاو بد آن کوه پوید سوار

گرد در نمد نعل اسپ استوار

وگرنه ز باران یکی سیل سخت

بخیزد که از بن برآرد درخت

بر آنسوی که تنگ کوهیست نیز

دو میل اندرو رستنی نیست چیز

در آن تنگ هرکس که دارد خروش

گرد سنگباران ز هر جای جوش

چنین گوید آن کاو ز دانا گروه

که دیوان همی افکنندش ز کوه

سپهدار خاموش ازو برگذشت

دگر پیشش آمد یکی پهن دشت

درو چشمه آب چون خون به رنگ

بر چشمه کرده گوزنی ز سنگ

در آن بوم و بر هر گوزنی که درد

برو چیره گشتی، بماندی ز خورد

دوان تاختی پیش او چون نوند

تن خویش سودی در او بار چند

چوروزش بدی مانده گشتی درست

چو مرگی بدی گشتی افتاده سست

دگر دید شهری نو آیین به راه

کهی نزد او سرش بر اوج ماه

همه سینه کوه بید و خدنگ

یکی بیشه گردش زریر و زرنگ

سر تیغ آن که همه خاک بود

گیاه و گلش پاک تریاک بود

کسی کآن گیا با می خوشگوار

بخوردی، نکردی برو زهر کار

شهش داشت آن را نگهبان بسی

نماندی که بی هدیه بردی کسی

چو بشنید کآمد نریمان گرد

شد و هدیه بیکران پبش برد

ز تریاک و از گونه‌گونه گهر

ز زربفت چینی و از سیم و زر

سپهبد به جاهش بسی برفزود

فرو آمد آنجا و یک هفته بود

بدان شهر گلزار بسیار بود

یکی چشمه به میان گلزار بود

به پهنا فزون از دو میدان زمین

همه آب آن چشمه چون انگبین

چو خورشید گیتی بیاراستی

یکی بانگ ازآن چشمه برخاستی

همه سنگش از زیر هم در شتاب

دویدی ستادی برافراز آب

چوکردی نهان خور فروغ از جهان

همان سنگ‌ها بازگشتی نهان

از آن چند برد از پی آزمون

سپه راند یک هفته دیگر فزون

یکی بیشه و خوش چراگاه بود

همه بیشه پرنده روباه بود

چو مرغان به پرواز در هر کنار

چه‌بر شخّ و هامون چه‌بر کوهسار

به هر درد پرّش بدی سود و بال

ولیکن بدی شوم بانگش به فال

بی‌اندازه زان روبهان سر برید

وز آن جا بشد نزد شهری رسید

بَر شهر بد ژرف چاهی مغاک بدان

درو چشمه آب چون سیم پاک

چشمه در هر که یک تنگ بار چو

درافکندی از یک رطل تا هزار

کوه آبش از موج بفراختی

ز پس باز بر خشکی انداختی

به خون و به دزدی چو آن مردمان

شدندی به دل بر کسی بدگمان

ببستی شه او را سبک دست و پای

در آن چشمه انداختی هم به جای

شدی، گر گنهکار بودی، تباه

فتادی برون، گر بدی بی‌گناه

دگر دید دشتی همه کند مند

در آن دشت سهمن درختی بلند

تنش سبز وشاخش همه چون زریر

به زیرش یکی چشمه آبی چو قیر

چو پیچان رسن برگ‌های دراز

فروهشته زو تا به هامون فراز

زنخچیر هرچ اندر آن دشت و کوه

به بیماری اندر بماندی ستوه

ویدی بشستی در آن چشمه تن

ز پیش درخت آمدی چون شمن

خروشان پرستیدن آراستی

نشستی گهی، گاه برخاستی

درست ار شدی در زمان باز جای

و گر نه بمردی فتادی به جای

ز نخچیر کز گرد او مرده بود

دو پرتاب ره چرم گسترده بود

نه بربیخ وشاخش نه بربرگ و بار

نکردی ز بن آتش تیزکار

همه دشت با شیر و گرگ و پلنگ

بد ازگرد او غرم و آهوی و رنگ

نه با آهوان یوز را بد ستیز

نه از شیر مرغوم را بد گریز

به شهری دگر نزد رودی رسید

به هر سوش مردم پراکنده دید

میان غلیژن زبر وز فرود

همه پشم جستند از آن ژرف رود

کز آن هر که دارد چو ز ابر بلند

برو آتش افتد نباید گزند

همه بنده‌وار آمدندش ز پیش

ببردند از آن پشم از اندازه بیش

همان جایگه دید مردی دورنگ

سپید و سیه تنش همچون پلنگ

سه چشمش یکی بر فراز ودو زیر

به‌دندان چوخوکان به‌ناخن چوشیر

ز گردش رده مردمان بی‌شمار

بسی کژدم زنده از پیش و مار

همی خورد از آن کش گزندی نبود

وزآن هر چه او را بزد مرد زود

سبک زآن پلنگینه دیو نژند

به خنجر سر و دست بیرون فکند

به جای دگر دید دو بیشه تنگ

ازاین‌سو طبر‌خون وزآن سوخدنگ

بَر هر دو بیشه یکی برز کوه

برآن کوه کپی فراوان گروه

به گردش بسی چشمه نفت و قیر

فرازش چو دریا یکی آبگیر

به دشت اندرون شهری آراسته

چو گنجی پراکنده از خواسته

همه مردمش را فزون از شمار

از آن کپیان برده و پیشکار

ز زیور همه غرق در سیم و زر

بسا کی ز گل برنهاده به سر

به بازار چون بنده فرزند نیز

در آن شهر بفروختندی به چیز

هم اندر زمان کس بَر شاه کرد

ز کاری که بایستش آگاه کرد

نبد شاه را ز اختر نیک بهر نریمان

به پیکارش آورد لشکر ز شهر

بیاورد لشکر به جنگ

زمانه بدان پادشا کرد تنگ

به کم یک زمان زان سپاه بزرگ

بد افکنده بسیار گردد سترگ

گرفتندش و لشکر آواره گشت

همه شهر با خاک همواره گشت

ز تاراج آن شهر وز گنج شاه

توانگر ببودند یکسر سپاه

بدین سان دو ماه اندر آن مرز شاد

همی گشت و بسیار درها گشاد

بسی شهر و بتخانه تاراج کرد

بسی شاه را بی‌سر و تاج کرد

بسی مرد گردافکن پهلوان

که از گرز بشکستشان پهلوان

نامه گرشاسب به فغفور چین

و زآن سو همان روز کاو رفته بود

سپهبد نبیسنده را گفت زود

یکی نامه آکنده از خشم و کین

بیارای نزدیک فغفور چین

بگو باژ و ساو آنچه باید بساز

چو خاقان یغر پیش آی باز

وگرنه به پای اندر آرم سرت

نهم بر سر از موج خون افسرت

چو گریان بتی گشت کلک دبیر

زسیمش تن و، سرزمشک و عبیر

به نوشین دو لب برزد ازمشک دم

ز پر سرمه دیده ببارید نم

سرشکش همه گوهر و قیر شد

گهر دانش و قیر زنجیر شد

تو گفتی که تند اژدهایی ز زرّ

که بر گنج دانش نهادست سر

از آن گنج یاقوت و درّ خرد

همی از بر سیم برگسترد

از آغاز چون کلک درقار زد

رقم بر سرش نام دادار زد

خداوند دانای پروردگار

ز دیده نهان وز خرد آشکار

جهان چون یکی پادشاهیست راست

بر این پادشاهی مر او پادشاست

زمین هست گنجش همیشه به جای

زرش رستنی، چرخ گردان سرای

هوا و آتش و آب فرمانبران

شب و روز یک و، سپاه اختران

بر هر یکی دانشش را رهست

وز ایشان هر آنچ آید او آگهست

دگر گفت کاین نامه نغزگوی

ز گرشاسب زاول شه نامجوی

به نزدیک فغفور فرخ نژاد

که‌ ماچ ین ‌وچین سربه‌سر زوست ‌شاد

بدان ای ز شاهان توران زمین

دلت کرده بر اسپ فرهنگ زین

که تخت شهی دیگرآیین گرفت

زمانه ره فرّه دین گرفت

فریدون فرّخ به گرز نبرد

ز ضحاک تازی برآورد گرد

ببردش به کوه دماوند بست

به جایش به تخت شهی برنشست

بیاراست از داد و خوبی جهان

به فرمانش گشتند یکسر شهان

فرستاد مر کاوه را رزمکاو

به خاورزمین از پی باژ و ساو

وزین سو مرا گفت برکش سپاه

به فغفور شو باژ وساوش بخواه

شنیدی که در کاول و مرز سند

چه‌کردم چه‌در خاور و روم و هند

چه باشیر و پیل و چه بادیو و گرگ

چه با اژدها رفته در کام مرگ

چه کس را نبد تاب من روز کین

ترا هم نباشد به دانش ببین

مکن آنچه زو رنج کشور بود

پس از جنگ فرجام کیفر بود

بمالدت دست زمان گوش بخت

چو از ما رسد مالشی برتو سخت

به فرمان شاه آی با باژ پیش

چنان کن که خاقان وز آن نیز بیش

پیام آنچه گفتن ز بر تا فرود

چو فرمان بری باد بر تو درورد

به کوره خرد در ربیر کهن

همی کرد پالوده سیم سخن

خطش گفتی و خامه درّ بار

که ازمشک مورست و ازرزّ مار

همه دانه مور از او گهر

همه زهر مارش عبیر و شکر

چوقرطاس پوشید مشکین زره

بزد بر کمربند زرین گره

سپهبد زبان آوری نغز گوی

برون کرد و بسپرد نامه بروی

نشست شه چین به جندان بدی

که شهری نبودی که چندان بودی

هزاران هزار از یلان سپاه

به درگاه برداشت بی‌گاه و گاه

وز آن جز که دستور و سالار بار

ندیدی به سالی ورا یک دو بار

بد آراسته شهرش از گونه‌گون

ز شش میل ره گردش اندر فزون

همه خانها برهم افراشته

به صد رنگ هر خانه بنگاشته

سپاهی و شهریش با دسترس

نبود اندر آن شهر درویش کش

چو ششماهه ره بوم توران زمین

به شاهی ورا بود زیر نگین

سرایی بدش سر کشیده به ماه

درازا و پهنا دو فرسنگ راه

ز خاراش دیوار و بوم از رخام

در او کوشکی یکسر از سیم خام

هر ایوان در آن کوشک از لازورد

زبر جزع و بومش همه زرّ زرد

ز یاقوت و از گوهر آبدار

هر ایوان پر از صد هزاران نگار

کشیده میان سرای از فراز

منقش یکی پرنیان پهن باز

چو بر وی فکندی فروغ آفتاب

ز گوهر گرفتی جهان رنگ و تاب

در ایوانش از زرّ تختی که شاه

نشستی بر آن شاد در پیشگاه

یکی گرزن از گوهر آمیخته

ز بالای تختش درآویخته

بر افراز گرزن زیا قوت و زرّ

یکی نغز طاووس بگشاده پر

زمان تا زمان بانگ برداشتی

ز بالای شه بال بفراشتی

به تاجش بر از کام دُرّ خوشاب

فشاندی و از دُم بر او مشک ناب

چو از ره فرستادۀ سرفراز

بیامد بر شاه توران فراز

ز دروازه تا درگه شه دو میل

دو رویه سپه دید و بالا و پیل

کشیده به درگاه گرگ و نهنگ

به زنجیرها بسته شیر و پلنگ

ز دهلیز تا پردۀ شهریار

فروزنده شمع از دو رو صد هزار

فرستاده چون چهرۀ شه بدید

زمین بوسه داد آفرین گسترید

یکی کارگه ساخت از هوش و مغز

ز دیبای دانش به گفتار نغز

ز جان پود کرد و ز فرهنگ تار

ز اندیشه رنگ و ز معنی نگار

همی بافت در یکدگر تار و پود

بگفت آنچه بود از پیام و درود

ز پوزش چو پرداخت نامه بداد

دبیر آنچه بود اندرو کرد یاد

چنان گشت فغفور از آن نامه تند

که از حدّتش گشت الماس کند

کمان دو ابرو به هم بر شکست

به تیغ زبان برد دشنام دست

بدو گفت شاهت گه نام و لاف

که باشد که راند زبان بر گزاف

زمین نیست گرد سپاه مرا

نه خورشید یک بارگاه مرا

اگر گنج سازم بیابان خشک

کنم سنگ او گوهر و ، ریگ مشک

سواراند گردم هزاران هزار

پراکنده را کـس نداند شمار

زخویشان هزار و صدو شصت و پنج

به نزدم شهان اند با تاج و گنج

از ایشان دو صد راست زرّینه کوس

که دارند بر چرخ گردان فسوس

چو خواهد جهان خور به زرآب شست

ز گیتی بر این بوم تابد نخست

در این شهر بتخانه دارم هزار

که هر یک به از گنج او شست بار

همه کشورم کان سیمست و زر

کُهشن معدن لاژورد و گهر

درختش طبر خون و بیشه خدنگ

گیا سنبل و عود و بیجاده سنگ

پری چهرگانش بُت دلنواز

ددش یوز و مرغانش طوطیّ و باز

یلانش کمند افکن و گردگیر

سوارانش دوزنده سندان به تیر

ز خاکش روان سیم خیزد چو آب

فتد ز آهوش نافۀ مشک ناب

برویدش زرّ چون گیا از زمین

ببارد ز میغش سرشک انگبین

طرایف همیدون ز گیتی فزون

هم از خسروی دیبۀ گونه گون

دگر جوشن و ترگ و درع گوان

سپرهای مدهون و برگستوان

زما چین و چین تا به جیحون مراست

بزرگی ز هر شاهی افزون مراست

به رزم اژدهای سرافشان من ام

به بزم آفتاب درفشان من ام

خدایست کز من مه و برترست

دگر هر که او مر مرا کهترست

پسر را فرستاده ام رزمساز

که از هر سویی لشکر آرد فراز

چو او در رسد ساز ایران کنم

همه بوم تا روم ویران کنم

فرستاده گر کشتن آیین بُدی

سرت را کنون خاک بالین بدی

زبان یافت گوینده اندر سخن

چنین گفت کای شاه تندی نکن

بسی راندی از گفت بی سود و خنج

اگر پاسخ سرد یابی مرنج

مزن زشت بیغاره ز ایران زمین

که یک شهر او به ز ما چین و چین

به هر شه بر از بخت چیر آن بود

که او در جهان شاه ایران بود

به ایران شود باژ یکسر شهان

نشد باژ او هیچ جای از جهان

از ایران جز آزاده هرگز نخاست

خرید از شما بنده هر کس که خواست

ز ما پیشتان نیست بنده کسی

و هست از شما بنده ما را بسی

وفا ناید از ترک هرگز پدید

وز ایرانیان جز وفا کس ندید

شما بت پرستید و خورشید و ماه

در ایران به یزدان شناسند راه

ز کان شبه وز کُه سیم و زر

ز پولاد و پیروزه و از گهر

هم از دیبه و جامۀ گون گون

به ایران همه هست از ایدر فزون

سواران ما هم دلاورترند

یکی با صد از چینیان همبرند

شما را ز مردانگی نیست کار

مگر چون زنان بوی و رنگ و نگار

هنرتان به دیباست پیراستن

دگر نقش بام و در آراستن

فروهشتن تاب زلف دراز

خم جعد ر ا دادن از حلقه ساز

سراسر به طاووس مانید نر

که جز رنگ چیزی ندارد هنر

خرد باید از مرد و فرهنگ و سنگ

نه پوشیدن جامه و بوی و رنگ

اگر خور بر این بوم تابد نخست

چه باشد نه تنها خور از بهر تست

وگر بر کران جهانی رواست

زیان چیست کاندر میان شاه ماست

ز تن جای ناخن به یک سو برست

دل اندر میانست کاو مهترست

ز پیرامن چشم خونست و پوست

میان اندرست آنکه بیننده اوست

تو گر چه بزرگی و با تاج و تخت

فریدون مِه از تو به فرهنگ و بخت

نشان بر فزونیّ گنج و سپاه

همین بس که هست او ز تو باژ خواه

اگر شب دو صد ماه گیتی فروز

نتابد همان چون در خشنده روز

هنر ها سراسر به گفتار نیست

دو صد گفت چون نیم کردار نیست

نباید ترا شد به پیکار او

که اینک خود آمد سپهدار او

اگر کوهی از کوهه در رزمگاه

به نیزه ربایدت چون باد کاه

چه نازی به چندین بت و بتکده

که فردا بود پاک بر هم زده

دگر باره فغفور شد تیز خشم

برافراخت تاج و برافروخت چشم

بر اندش به خواری و زخم درشت

بدرّید و بنداخت نامه ز مشت

دو ره صدهزار از یلان برشمرد

به مهتر پسر داد خاقان گرد

پذیره فرستاد پرخاشجوی

پسر سوی پیکار بنهاد روی

فرستاده زی پهلوان شد ز پیش

ز فغفور گفت آنچه بُد کم و بیش

خبر داد دیگر که لشکر به جنگ

فرستاد و اینک رسیدند تنگ

سواران کین توز بی حدّ و مر

فرستاد همراه با یک پسر

جنگ نریمان با پسر فغفور چین

نریمان سپاه از ره آورد بود

همان گاه خواندش سپهدار زود

یل زاولی ده هزار از شمار

گزین کرد وز ایرانیان شش هزار

بدو داد و کارش همه کرد راست

بدو گفت کاین رزم دیگر تراست

نریمان یل رفت و لشکر کشید

برابر چو نزدیک خاقان رسید

بزد خیمه و صد سوار از سران

گزین کرد کین جوی و کند آوران

به رسم طلایه برفت از سپاه

همی کرد مر چینیان را نگاه

سواری هزار از دلیران چین

طلایه بُدند اندر آن دشت کین

به هم باز خوردند و رزمی بخاست

که گیتی به زیر و زبر گشت خواست

همه درع گردان شد از ریز خون

چه بر چشمه نو حله لاله گون

نریمان میان بست مر جنگ را

عنان داده مه نعل شبرنگ را

گرفت از دلیران یکی را کمر

برآورد و زد بر سواری دگر

بکشت آن دو را و دگر ره به کین

دو تن را گریبان گرفت از کمین

به هم بر سر و گردن هر دو گرد

همی کوفت تا مغزشان کرد خرد

همی تاخت زینسان چو غرّنده میغ

نه بایست گرزش نه خشت و نه تیغ

به چشم مه اندر همی گرد زد

ز زین مرد بربود و بر مرد زد

گریبان سی مرد زینسان به مشت

گرفت و چهل تن بدان سی بکشت

بماندند بیچاره ترکان ز کار

ندیدیم گفتند از ینسان سوار

چو زینسان کشد مرد جنگی به مرد

چه آرد به شمشیر و گرز نبرد

یکی نیمه شد کشته بی تیغ تیز

نهادند دیگر سراندر گریز

خبر یافت خاقان سبک بر نشست

دژم شد چو دید از طلایه شکست

همه گیتی از خون در آغاز بود

اگر کوه اگر دشت اگر غار بود

ندید از بنه رزم را رای و روی

که بنهفت شب روی گیتی به موی

نریمان ز سوی دگر باز گشت

ببودند تا تیره شب در گذشت

چو گشت آینه رنگ روی سپر

دراو مهر رخشنده بنمود چهر

گرفتند هر دو سپه تاختن

کمین کردن و صفّ کین ساختن

ز منجوق و از گونه گونه درفش

شد آذین زده روی چرخ بنفش

به ابر اندر از کوس فریاد خاست

ز هر سو چکاکاک پولاد خاست

همه آسمان گرد لشکر گرفت

همه دشت خنجیر و خنجر گرفت

ز خون عیبه ها لاله کردار شد

سنان ارغوان تیغ گلنار شد

به هر گوشه بُد گنبدی خاسته

هوا را به گلشن بیاراسته

همه گنبد از گرد گردنکشان

گلشن قطرۀ خنجر سر فشان

ز بس ترگ پاشیده هامون به چهر

درفشان چو در شب ستاره سپهر

زده کله بر کشته کرکس در ابر

طمع کرده روبه به مغز هژبر

ز کُه دیدبان دیده بگماشته

به هامون یلان نعره برداشته

بدینگونه تا شب نیامد فراز

نچیدند کس دامن رزم باز

چو آن آتشین گوی را تیره شب

فرو خورد چو هندی بوالعجب

دو لشکر ز جنگ آرمیدند و جوش

طلایه همی داشت هر گوشه گوش

تن خسته بستند و شستند پاک

نهفتند مر کشته را زیر خاک

سُته بود دشمن ز جنگ و ستیز

گرفتند هم در دل شب گریز

نیارست بودن در آن دشت کس

نشستند یک روزه ره باز پس

بر آن مرز شهری دلارام بود

که آن شهر را خامجو نام بود

در شهر لشکر بیاراستند

ز هر گوشه دیگر سپه خواستند

چو زد آتش از کورۀ سبز تاب

شد آن تازه گلهای گردون گلاب

طلایه رسانید زود آگهی

که از چینیان گشت گیتی تهی

ز چندان سپه نیست بر جای کس

مگر خیمه ای چند بر پای و بس

خروش از دلیران ایران بخاست

پس گردشان برگرفتند راست

به روز دگر ناگهان گرمگاه

رسیدند در لشکر کینه خواه

طلایه نخستین به هم برزدند

پس آن گه بر انبوه لشکر زدند

چنان سخت شد جنگ هر دو گروه

که در لرزه افتاد از آن دشت و کوه

جهان شد ز صندوق پیلان جنگ

پر از آتش انداز و تیر خدنگ

همی زهر زخم پرند آوران

برآمیخت با مغز کند آوران

شد از تفّ خنجر دل خاره موم

ز زهر سنان باد گیتی سموم

فروهشت دامن ز خورشید گرد

بلا بر نوشت آستین نبرد

در ایران بُد آشوب و در روم جوش

به چین خاست گرد و به خاور خروش

چو دریای خون شد سپهر برین

درو کوه کشتی و لنگر زمین

تو گفتی شبست از سیاهی زمان

سنان ها ستارست گرد آسمان

نریمان برون تاخت از صف سمند

به یکدست تیغ و به دیگر کمند

چو دیوی که گردد ز دوزخ رها

بدین دستش آتش بدان اژدها

چپ و راست هامون نوشتن گرفت

به گرد هم آورد گشتن گرفت

سر تیغش از دل دم آشام شد

کمندش بر اندامها دام شد

گهی کشت یک یک از اندازه بیش

گهی خیل خیل اندر افکند پیش

ز کشته همه دشت پر پشته کرد

یلان را ز بس زخم سر گشته کرد

بدانست خاقان که یک یک به جنگ

ندارند در رزم با او درنگ

دو صد تن گزید از دلیران چین

به یک سوی لشکر شد اندر کمین

سواری بفرمود تا جنگجوی

شدش پیش و بنداخت خشتی بروی

پس از وی گریزان سر اندر کشید

بیآمد چو نزد کمینگه رسید

همان گاه خاقان کمین بر گشاد

سپه زی نریمان به کین سرنهاد

ز گردش چو دیوار پولاد بست

گرفتند و بروی گشادند دست

ببارید چندان برو گرز و تیغ

که در سال باران نبارد ز میغ

نترسید و خنجر برآهخت گرد

به خاقان نخست از همه حمله برد

تنش را به یک زخم ماند از کمین

یکی نیمه بر زرین یکی بر زمین

از آن پس تن افکند بر دیگران

همی زد به تیغ و به گرز گران

همه دشت از ایشان سرافکند و دست

به یک بار بر قلبشان بر شکست

دلیران ایران پس گرد چیر

همی حمله کردند غرّان چو شیر

سر کشته خاقان ز پیش سپاه

ببردند بر نیزه تا قلبگاه

به ترکان غریو اندر افتاد پاک

فکندند یکسر تن از زین به خاک

کلاه و کمرها بینداختند

خروشیدن و مویه بر ساختند

فکندند منجوق و کوس نبرد

گریزان برفتند پر خون و گرد

دو بهره شده کشته و دستگیر

دگر خستۀ خنجر و گرز و تیر

در شهر بستند یک باره تنگ

ز دروازه بردند بر باره جنگ

ز پیرامن شهر صف زد سپاه

نهادند هر سو یکی رزمگاه

ببد باره پر دایره سر به سر

ز بس جوشن و گونه گون سپر

بپوشید باران سنگ آفتاب

ز پیکان فرو ریخت پرّ عقاب

چنان نوک ناوک همی مغز دوخت

که بر سر همی ترگ ازو برفروخت

ز پولاد بد پنجه ها بی شمار

کمندی ز هر پنجه در استوار

کجا باره ز انبه بپرداختند

خم پَنجه در باره انداختند

به دو مرد جنگی به دیوار بر

همی تاخت چون غنده بر تار بر

نریمان سپر زود بر سر گرفت

بَرِ در شد و گرز کین برگرفت

همی کوفت تا در همه پاره شد

تن افکند در شهر و بر باره شد

بپرداخت دیوار از انبوه مرد

فرو زد به باره درفش نبرد

نهادند لشکر به تاراج سر

همه شهر کردند زیر و زبر

بکشتند چندان از آن جایگاه

ز کشته بُد از بوم و بر بام راه

همه کاخ و بتخانه ها گشت پست

شکسته بت و سرنگون بت پرست

به هر کس یکی گنج آراسته

رسید از بت و گونه گون خواسته

چو بردند پاک آنچه بایسته بود

زدند آتش اندر همه شهر زود

به هر کاخی اندر هوا باد تفت

شراعی زد از دیبۀ زرّ بفت

جهان پاک از آتش چنان بر فروخت

که زیر زمین گاو و ماهی بسوخت

بر آمد ز هامون به چرخ بنفش

دفشنده هر سو درفشان درفش

چو باغی شد آن شهر پر نوسمن

عقیقین درختان و سیمین چمن

به زیرش زر و پوش سوسن نشان()

زبر ابری از مشک بُسّد فشان

چو جوشنده دریائی از سندروس

بخارش همه زیرۀ آبنوس

تو گفتی زمین زر گدازد همی

هوا زرد بیرم طرازد همی

چو از شهر جز خاک چیزی نماند

نریمان دگر روز لشکر براند

به یک روزه ره بر فرو آرمید

ببد تا جهان پهلوان در رسید

آگه شدن فغفور از کشتن پسر

وز آن روی چون گشت خاقان تباه

شد این آگهی نزد فغفور شاه

فکند افسر از سر به سوک پسر

به زیر آمد از تخت بر خاک سر

همی خورد یک هفته بر سوک درد

پس آن گه بر آراست کار نبرد

سپهبد بُدش سرکشی یل فکن

قلا نام آن گرد لشکر شکن

سواری که در چینش همتا نبود

به زور و دلش کوه و دریا نبود

بدادش صد و سی هزار از سران

تکینان لشکرش و نام آوران

به جرماس پور برادرش زود

نوندی بر افکند چون باد و دود

که آمد سپهدار جنگی قلا

به دریای کوشش نهنگ بلا

فرستادمش تا بود یاورت

گه جنگ تنها بس او لشکرت

تو با او به پیکار ایرانیان

ببند از پی کین خاقان میان

بدین رزم اگرت آید از بخت راست

یکی نیمه از چین به شاهی تراست

قلا رفت و هم یار جرماس شد

به هم خشمشان زهر و الماس شد

دو ره صد هزار از سران سترگ

کشیدند در هم سپاهی بزرگ

به شهر کجا پیش رفتند باز

خبر یافت گرشاسب ز آن رزم ساز

نریمان و زاول گره را به جنگ

فرستاد و کرد او همان جا درنگ

به مرز کجا نزد یک روزه راه

رسیدند یک جای هر دو سپاه

برابر کشیدند صفّ نبرد

بر آمد ز جنگ آوران دار و برد

دل کوس کین تندر آواز شد

سر تیغ با برق انباز شد

زمین را دل از تاختن گشت چاک

بیاکند کام نهنگان به خاک

ز درع نبرد و ز گرد کمین

زمین گشت گردون و گردون زمین

ز برگستوان دار پیلان مست

همه دشت بُد کوه پولاد بست

همی تیغ خندید بر خود و ترگ

بر آنسان که خندد بر امید مرگ

ز دریا به دریا شد از جنگ جوش

ز کشور به کشور رسیده خروش

ز زخم یلان تیغ کین سر دِرو

سپاه یلان را سنان پیشرو

سواران به گرداب خون اندرون

گوان غرقه گه راست گه سرنگون

ز جنبش زمین پاک ریزان شده

چو مستان که افتان و خیزان شده

بمانده دل شیر گردون دو نیم

چو روبه شده شیر هامون ز بیم

گرفته سوی چرخ جان ها گذار

ز خنجر دمان خون چو ز آتش بخار

سه روز اینچنین بود پیکار سخت

نگشت از دلیران یکی چیر بخت

چهارم چه شد کار پیکار دیر

سر آمد سران را سر از جنگ سیر

نریمان زد اندر میان دو صف

به کف گرز و از خشم پاشنده کف

بر انگیخت تند ابرش زودرس

همی زد چپ و راست وز پیش و پس

به هم زخم برگاشت با اسپ مرد

به هر حمله انباشت گردون به گرد

ز ترگ سواران و از مغز پیل

همی رفت آواز گرزش دو میل

زره پوش در صف شدی رزم کوش

برون آمدی باز مصقول پوش

کفش چون کف میفشاران شده

چکان خون از او همچو باران شده

قلا دید در لشکر افتاده نوف

از آن زخم و آن حملۀ صف شکوف

بر افراخت از قلب یال یلی

برون زد چمان چرمۀ جز غلی

به دستش یکی برق کردار تیغ

چو الماس بارنده بیجاده میغ

خروشید کای مرد جنگی بایست

که از جنگ برگشتنت روی نیست

سرآمد جهانت به سیری ببین

که روزت همین است روی زمین

چه نازی بدین اسپ و این خود و ترگ

کت این تخت خونست و آن تاج مرگ

نهنگی گهربار دارم به کف

که گیتی چو آتش بسوزد ز تف

دمش زهر تیزست و الماس چنگ

خورش خون و دریاش میدان جنگ

هم اکنون نگون ز اسپ زیر آردت

به یک دَم ز تن جان بیو باردت

نریمان بخندید و گفت از گزاف

چه شوری، هنر باید اینجا نه لاف

نترسم من از کبک یافه درای

که اشتر نترسد ز بانگ درای

هم اکنون ز مغز تو ای نیم تور

کنم کرکسان را بدین دشت سور

ترا گر نهنگیست در جنگ چیر

از آن به عقابیست با من دلیر

عقابی که تا او شدست آشکار

بچه مرگ دارد روان ها شکار

هوا رزمگه کوهش این ابر شست

درختش کمان آشیان ترکشست

هم اکنون ز زینت آورد زیر گل

به چنگال مغزت به منقار دل

بگفت این و ابرش به خشم وستیز

به گردش در انداخت چون چرخ تیز

دو خمّ کمان نون و زه دال کرد

خدنگش عقاب سبکبال کرد

به تیری که پیکان او بید برگ

فرو دوخت بر تارگ ترک ترگ

به خاک اندر از زین نگون شد قلا

ببارید بر جانش ابر بلا

بشد تا مگر نام گیرد به جنگ

بشد جانش و نام نآمد به چنگ

دل و پشت ترکان شکست از نهیب

گریزان گرفتند بالا و شیب

پس اندر دلیران ایران به کین

گشادند بر خیل ترکان کمین

فکندند چندان گروه ها گروه

که از کشته شد پشته هر سو چو کوه

گرفتار آمد ده و شش هزار

سلیح و ستوران گذشت از شمار

همه دشت بُد ریخته خواسته

ز کشته جهان گند بر خاسته

سوی بیشه جرماس تنها برفت

همی تاخت تند اسپ چون باد تفت

درختیش پیش آمد اندر گریز

برون داشته زو یکی شاخ تیز

بر افتاد حلقش بر آن شاخ سخت

برفت اسپ و او کشته شد بر درخت

سپاهش نبود از وی آگاه کس

که هرکس غم خویش دانست بس

هر آن گه بیآمد زمانه فراز

نگردد به مردی و اندیشه باز

کرا چشم دل خفت و بختش غنود

اگر چشم سر باز دارد چه سود

نریمان چو پردخت از آن رزمگاه

به گرد کجا خیمه زد با سپاه

بُد اندر کجا نامور مهتری

نگهبان آن مرز نیک اختری

چو بر چینیان دید کآمد شکن

مهان هر چه بودند کرد انجمن

د‍ژم گفت هر کاو سر انجام کار

نبیند، بپیچاندش روزگار

سپاهی چنین رزم ساز ایدرست

ز پس بیست چندین دگر لشکرست

به خاقان و جرماس و جنگی قلا

نگر کاین سپهبد چه کرد از بلا

به هر شهر کش جنگ و پیکار بود

شد آن شهر با خاک هموار زود

ستیز آوری کار اهریمن است

ستیزه به پرخاش آبستن است

همان به که زنهار خواهیم از اوی

بدان تا نباشد ز ما کینه جوی

چنین گفت هرکس که فغفور چین

نباید که دارد دل از ما به کین

فغستان خاقان و گنج ایدرست

بدان گر رهیم این سخن در خوراست

چو مهتر به هم رأیشان دید راست

سزای نریمان بسی هدیه خواست

شدش پیش با خیل مه زادگان

تن خویش کرد از فرستادگان

پرستش کنان آفرین کرد و گفت

که بادت به مهر اختر نیک جفت

همی مهتر شهر گوید که من

ترا بنده ام واین بزرگ انجمن

شدست آن که فرزند شاه کجاست

تو کشتی پدر او ندانم کجاست()

درستست دیگر به نزدت خبر

که فغفور شه راست این بوم و بر

ازو باز پرداز و از چین نخست

پس آنگه تن و جان ما پیش تست

به پیمان که ایمن بود بت پرست

به بتخانه ها کس نیازند دست

سپهدار گفت ایستادم بر این

مرا با شما نیست پیکار و کین

نیارم فغستان خاقان به رنج

سپارید هرچ ایدرش هست گنج

سوی شهر بسته مدارید راه

که تا هر چه خواهد بخّرد سپاه

براین دست بگرفت و خطش بداد

بیاراست آن شهر یکسر به داد

یکی گُرد گرد سپه برفکند

خروشید هر سو به بانگ بلند

که با شهر کس را به بد کار نیست

چو باشد مکافاش جز دار نیست

همه گنج خاقان که بُد در نهان

بر آورد بیش از بهای جهان

به پشت هیونان بختی هزار

همی هفته ای رخت بردند و بار

پراکنده بتخانۀ گونه گون

بدان شهر در بود سیصد فزون

همه چون بهشت نو آراسته

به گوهر در و بام پیراسته

داستان قباد

گوی بُد هنرمند نامش قباد

از اهواز گردی فریدون نژاد

همی گشت با چاکران گرد شهر

که گیرد ز دیدار آن شهر بهر

به بازار بتخانه ای نغز دید

که بود از بلندی سرش ناپدید

زمین جزع و دیوار ها لاژورد

درش زرّ و بیحاده بر زرّ زرد

به دهلیز گه طاقش از آبنوس

که بُرجش همی ماه را داد بوس

همه خَم طاق از گهر پرنگار

دراو بسته قندیل زرّین هزار

بَرِ در ز مرمر دو دکان زده

به هر یک بر از بت پرستان رده

به مجمر فروزان همه مشک ناب

شده دود چون میغ بر آفتاب

شد از بس گهر خیره چشم قباد

بینباشت مغزش ز بس مشک باد

در آن خانه شد خواست نگذاشتند

شمن هرچه بُد بانگ برداشتند

که نزد خدایان ما بار نیست

نه هم کیشی ، ایدر ترا کار نیست

قباد هنرجوی بُد تند و تیز

برآهخت خنجر به خشم و ستیز

بدان چاکران گفت یکسر دهید

ز خون بر سر هر یک افسر نهید

از آن بت پرستان بیفکند هفت

همه چاک زد پردهء زرّبفت

همه شهر از آن درد بریان شدند

به فریاد نزد نریمان شدند

فرستاد گرد سپهبد به جای

یکی سرور از خادمان سرای

بدو گفت بردار کن هر که هست

بشد خادم و دید بتخانه پست

همه شهر با گریه و سرد باد

خروشان گرفته قبای قباد

شده چاکرانش از گهر بارکش

بتی زرّ پیکر کشان زیر کش

نیارست بد کرد کاو از سپاه

بُد از ویژگان فریدون شاه

چه شورست گفت این که انگیختی

که خاک از بر تارکت ریختی

سپهبد ترا دار فرمود جای

برو نزد او زود و پوزش فزای

قباد از بزرگی بر آشفت و گفت

به ایران و توران مرا کیست جفت

فریدون درشتم نگوید سخن

که یارد مرا گفت بردار کن

ز تو بی بهاتر کجا خواست کس

که ببریده پیشی و بدریده پس

کئی تو که با من بوی همزبان

که نز خیل مردانی و نز زنان

سپهدار را داد خادم خبر

که هست آن قباد فریدون گهر

اگرچه مرا دست دشنام برد

ترا نیز هم چندیی بر شمرد

ببخشی گناهش به از دار و بند

نباید که گردد شهنشه نژند

نریمان بر آشفت و دشنام داد

به خادم دگربار پیغام داد

که گر فریدون خود شه فرّخ اوست

ز دار اندر آویزش آهخته پوست

ندا کن که آن کس که بر مهترش

کند سرکشی، این رسد بر سرش

ورا با گروهش به هم هرکه بود

همان جا کشیدند بر دار زود

خوی زشت فرجام کار این کند

همه آفرین باز نفرین کند

خوی زشت دیوست و نیکو پری

سوی زشتخوی نگر ننگری

همیشه دَرِ نیک و بد هست باز

تو سوی دَرِ بهترین شو فراز

چو بشنید گرشاسب کار قباد

پسندید و گفت این بود راه پیمان گذر

نریمان نبودی مرا هم گهر

اگر کردی از راه پیمان گذر

چه رفتن ز پیمان چه گشتن ز دین

که این هر دو مه ز آسمان و زمین

چو یار گنهکار باشی به بد

به جای وی از تو بپیچی سزد

در آن هفته نخچیروانی ز دشت

بدان سو که جرماس بُد بر گذشت

بدیدش ز شاخی در آویخته

ز سر مغز و خون بر زمین ریخته

چو شاه کجا آگهی یافت راست

فرستاد کس وز نریمان بخواست

نهفتش به دیبا و کافور و مشک

تنش سوخت در آتش عود خشک

بَرِ شه فرستاد خاکسترش

بگفت آنکه بر سر چه راند اخترش

چه باید به گیتی چنین رنج برد

که آنکس که بی رنج بُد هم بمرد

جهان آن نیرزد بَرِ پُرخرد

که دانایی از بهر او غم خورد

گرت غم نماید تو شو کام جوی

می آتش کن و غم بسوزان بروی

از آن پخته می لعل کن جام را

که پخته کند مردم خام را

کرا با خمار گران تاب نیست

ورا چون کباب و می ناب نیست

همی می خور از بُن ، مخور هیچ درد

که می سرخ دارد دو رخسار زرد

جهان باد دان باده برگیر شاد

که اندر کفت باده بهتر ز باد

لب ترک و شادی و رامش گزین

کت اندر جهان رأی به نیست زین

گرت رأی آن نیست بیدار باش

پرستندۀ پاک دادار باش

همان خواه بیگانه و خویش را

که خواهی روان و تن خویش را

چنان زی که مور از تو نبود به درد

نه بر کس نشیند ز تو باد و گرد

رفتن نریمان به شهر فغنشور

نریمان از آن پس چو یک مه نشست

هر آنچ آمدش گنج خاقان به دست

به سالار شهر کجا برشمرد

بنه نیز هرچ آن نشایست برد

بدو گفت چون عمم آید فراز

همیدون بدو پاک بسپار باز

وز آنجا دو هفته بیابان و دشت

سپرد و ز مرز کجا بر گذشت

به شهر فغنشور شد با سپاه

بزد خیمه گردش هم از گرد راه

فرستوه شاه فغشور بود

کز اختر به شاهیش منشور بود

بفرمود پیکار و بر باره شد

همه شهر با او به نظاره شد

نریمان همان روز در مرغزار

همی گشت بر گرد لشکر سوار

چو پیل دونده یکی گاو میش

همی تاخت خیلی در افکنده پیش

چپ و راست حمله برآراسته

همه باره زو خنده برخاسته

نریمان چو دیدش پس از اسپ جست

سروهاش بگرفت هر دو به دست

به یک زور گردنش بر تافت تفت

سرش را بکند و بیفکند و رفت

شد از بیم بر چشم شه تیره هور

به دل گفت با این که شورد به زور

بشد جان جرماس و جنگی قلا

چرا من شوم خیره پیش بلا

چو تازه گل روز پژمرده شد

چراغ سپهر از پس پرده شد

بسازید صد تخت زیبا ز گنج

ز دینار چین بدره پنجاه و پنج

ستاره سرا پردۀ زرّبفت

به بر گستوان و زره پیل هفت

چهل خیمه ساده ز چرم پلنگ

ستاره ده از دیبۀ رنگ رنگ

هزار اشتر از بختی و جنگلی

دو صد اسپ تاتاری و جز غلی

صد از ریدگ ترک و دلبر کنیز

سلیح و طرایف ز هر گونه چیز

چو خورشید بر شیر بنهادگاه

میان پیشش اندر بخم کرد ماه

همه برد پیش نریمان گرد

به مهر آفرین کرد و بر وی شمرد

بدو گفت ما پیش تو بنده ایم

کِه و مِه دل از مهرت آکنده ایم

به شهر اندرون هر چه خواهد سپاه

به داد و ستد برگشادست راه

از آغاز کن کار فغفور راست

پس آنگه ز ما هر چه خواهی تراست

سپهبد پسندید و بگشاد چهر

بپیوست با او به یک جای مهر

به بزم و به نخچیر و چوگان و گوی

زمانی نبودی جدا هیچ از وی

چنین گفت یک شب فرستوه شاه

که دارم یکی خوب نخچیر گاه

کُه و دشتش آهو گله به گله

همان یال پرورده گور یله

گوزنان و غُرمان شده تیز دَن

به شورش درون شیر با کرگدن

چو فردا شود چاک روز آشکار

سزد گر بدان جای جویی شکار

می و بزم و نخچیر در هم زنیم

دمادم نبید دمادم زنیم

به هر باده ز آغاز شب تا به بن

از آن دشت نخچیرشان بُد سخن

ببودند مست و بخفتند شاد

به آرامگه جمله تا بامداد

چو از دیدۀ روز پالود خواب

درنگ شب قیرگون شد شتاب

پگه دشت نخچیر برداشتند

ز گردون مه گرد بگذاشتند

خزان بد گه برگ ریزان رزان

جهان سبز بیرم به زردی رزان

ز درّ و گهر تاک رشته نمای

زمین زرّ گداز و هوا سیم سای

سر که سپید و رخ دشت زرد

خم باده لعل آبدان لاژورد

رسیده به جای سمن بادرنگ

سترده ز چهر سمن باد رنگ

کلنگان ز پر ساخته دستبند

خروشان زده صف در ابر بلند

شکاری برآمد ز بالا و زیر

صف غرم و آهو بُدو گرگ و شیر

ز شاخ گوزنان رمه در رمه

زمین بیشه ای گشته عاجین همه

ز باران هوا همچو ابر بهار

ز خون تذروان زمین لاله زار

دمان یوز بازان بر آهو بره

نگون ساخته چرخ بر کودره

به ناورد هر جای خرگوش و سگ

ستوران به خوی غرقه مانده ز تگ

گرفته سوی کبک شاهین شتاب

ز خون کرده چنگل عقیقین عقاب

فتاده غو طبل طغری در ابر

گریزان ز گرد سواران هژبر

ز کُه دیده بان نعره برداشته

کمین آوران گوش بفراشته

چو گردی شده یوز کش در نبرد

بود ترگ زرّین و خفتانش زرد

همه زرد خفتانش در رزمگاه

ز خون گشته پر نقطهای سیاه

نهاده بر آهو سیه گوش چشم

جهان چون درخش از کمینگه به خشم

سر گوش قیرین چو نوک قلم

نشان پی اش بر زمین چون درم

سپهدار در حمله بر شیر و گرگ

به پیکان همی ریخت الماس مرگ

گه افکند نخچیر بر دشت و راغ

گهی زد به غالوک در میغ ماغ

سر گور بود از کمندش به دام

دلِ شیر شمشیر او را نیام

بیفکند شش گرگ و جنگی دو شیر

دل تشنه هامون ز خون کرد سیر

نشستند از آن پس میان فرَزد

همی بر گرفتند کار از میزد

به زیر آب و زافراز بارنده برگ

میانشان سر شیر و دندان کرگ

به کف جام و در گوش بانگ رباب

بر آتش سرین گوزنان کباب

همان جا که مرز فرستوه بود

دزی جای دزدان نستوه بود

دزی سرش بر اوج رخشنده مِهر

رَه پُر خمش نردبان سپهر

ز بالاش گفتی که در ژرف چاه

فلک چشمه و چشم ماهیست ماه

به سالی شدی مرغ از او بر فراز

به ماهی رسیدی از او زیر باز

نریمان بپرسید کاین دز کراست

فرستوه گفت ای رذ راه راست

یکی دزد رهدار با مرد شست

درین دز بر این کوه دارد نشست

ز گاوان و از گوسفندان همه

ز شهرم ربودست چندین رمه

زمان تا زمان کاروان ها برد

پیی جز به تاراج و خون نسپرد

بر این کوه ره نیست از پیش و پس

همین یک تنه راه تنگست و بس

همه ساله خیلی برین کوهسار

نشینند و ندهند کس را گذار

سپهدار گفتا رهمانت ازین

کنم راست این کوه و دز با زمین

کمین را دو صد گرد سرکش بخواند

به بیغولها در نهان در نشاند

ز هر گوشه ای گفت دارید گوش

چو من زین سر کُه بر آرم خروش

شما سر همه سوی بالا نهید

مترسید از راست وز چپ دهید

همان گه بپوشید خفتان کین

ز بالا قبا کرده زربفت چین

به دستار شاره بپوشید ترگ

نهان زیر در گرز بارنده مرگ

بیآمد چو شد تنگ با تیغ کوه

زدند از برش بانگ تند آن گروه

کزاین سان براین کُه چه پویی دلیر

مگر هستی از سرت یک باره سیر

برین رای تو چیز دُزدیدنیست

و یا رای این کوه و دِز دیدنست

چنین گفت کز دشت نخچیر گاه

به سالارتان نامه دارم ز شاه

از آن شاره سربند و چینی قبای

نهانش نیاورد کس را بجای

چو آمد بَر تیغ کهسار و بُرز

بزد نعرۀ تند و بفراخت گرز

سپه یکسر آواش بشناختند

خروشان سوی تیغ کُه تاختند

ز دز نیز دزدان همه پیش باز

دویدند و پیوست رزمی دراز

ز تفّ تَبر و آتش تیغ و تاب

برون تاخت از خاره آهن چو آب

چنان هر کمر جوی خون در گرفت

کِه کُه چادر لعل در سر گرفت

بر آن راه داران چو شد کار تنگ

برفتند در دز گریزان ز جنگ

سپه صف زد از گِرد دِز چار سو

دل مِهر و مه رزم کرد آرزو

ز پیکان کین آتش انگیختند

به هر جای لاتو در آویختند

هوا گشت زنبور خانه ز تیر

شد از سنگ باران رخ خور چو قیر

همی جنگ عراده از هر کران

ببارید بر مغز سنگ گران

همان ابر که بار() پیکار ساز

که بارانش از زیر بُد بر فراز

درختیست گفتی روان قلعه کن

ازآهن ورا برگ و شاخ از رسن

براو آشیان کرده مرغان جنگ

چه مرغان کشان مرگ منقار و چنگ

هرآن مرغ کز وی به پرواز شد

ز زخمش سر کوه پُر ماز شد

بُن باره سر تا سر آهون زدند

نگون باره بر روی هامون زدند

به رخنه سپه سر نهادند زود

ز دزدان بکشتند هر کس که بود

به سالار دزدان چو بشتافتند

به کنجیش در خانه ای یافتند

تنی ده ز یارانش با او به هم

به دشنه دریدند دل در شکم

نریمان یل هر چه چیزی شگفت

در آن دز بد از خواسته ، بر گرفت

دِز آن گه فرستوه را داد باز

کشیدند زی شهر با کام و ناز

خبر یافتن فغفور از کشتن جرماس و قلا

وز آن روی جرماس و جنگی قلا

چو ماندند بی جان به چنگ بلا

ز هر در خبر نزد فغفور شد

دژم گشت و ز آرام دل دور شد

یکی هفته با درد و با سوک بود

از آن پس تکین تاش را خواند زود

دوباره چهل بار بیور هزار

گزین کرد گُردان خنجر گذار

برایشان ز خویشان دو سالار کرد

دو صد پیل با هر یکی بار کرد

شتابنده فرمود تا رزم ساز

همه پیش گرشاسب رفتند باز

دگر لشکری بی کران بر شمرد

که آید به جنگ نریمان گرد

بد اندر کجا پهلوان سپاه

که آمد نوند نریمان ز راه

خبر داد کز نزد فغفور چین

سپاهی بی اندازه آید به کین

درازای لشکرگه آن سپاه

به نزد عقاب ار بپّرد دو ماه

بیابان یکی گام بی مرد نیست

همه چرخ یک برج بی گرد نیست

سوی من دگر لشکری رزم ساز

برون کرد خواهم شدن پیش باز

ز دو روی پیشست پیکار سخت

بکوشیم تا مر کِرا یار بخت

به پاسخ سپهدار گفتش که هیچ

مبر غم تو رزم آر و مردی پسیچ

به هر کار بیدار و بشکول باش

به شب دشمن خواب فرغول باش

دو چندان اگر لشکر آید به جنگ

به یک حمله شان بیش ندهم درنگ

کنم کارزای به روز ستیز

کز او باز گویند تا رستخیز

ده و شش هزار دگر نامجوی

به یاری فرستاد نزدیک اوی

یکی نامه شاه کجا در نهان

بیآورد زی پهلوان جهان

که سالار فغفور چین داده بود

نهفته پیامش فرستاده بود

که چون با سپه گردن افراخته

بیایم ، کنم صفّ کین ساخته

تو زآن سو بزن بر بُنه با سپاه

به شمشیر از ایرانیان کینه خواه

سپهبد ورا گشت از آن مِهر دوست

بدانست کز دل هواخواه اوست

بسی دادش امید و چندی نواخت

هم آنجا که بُد کار لشکر بساخت

که بُد شهر با لشکری یار او

همه خشنو از خوب کردار او

چو بدخواه با لشکر اندر رسید

برابر ستاره به مه بر کشید

یکی پیل بُدش از سپیدی چو عاج

ببست لز برش تخت صندوق ساج

گزین کرد گردی هزار از سران

برافراخت از کوهه گرز گران

سوی چینیان رفت تا بنگرد

درفش سران یک به یک بشمرد

جهان دید یک سر رده در رده

شراع و درفش و ستاره زده

ز هر سو سرا پرده از رنگ رنگ

همان خرگه و خیمهای پلنگ

طلایه چو دیدش سبک تاختند

به یک جای پیکار برساختند

سپهبد برانگیخت پیل از نخست

ز ترکش خدنگی دو شاخه بجست

یکی را زد افتاد بر گردنش

سرش را چو گویی ربود از تنش

دگر دید تازان سواری دلیر

سبک جست با خنجر از پیل زیر

زدش بر سر و ترگ و خفتان کین

به دو نیم شد مری با اسپ و زین

طلایه چو دیدند بگریختند

کس از بیم جان در نیاویختند

جهان پهلوان نیز برگشت باز

که شب تنگ بُد نبد رزم ساز

تن کشتگان هر دو زآن دشت کین

به سالار بردند ترکان چین

دل هر دو سالار از آن خیره شد

جهان پیش چشم یلان تیره شد

بر افکند هر یک نوندی به راه

یکی نامه با کشتگان پیش شاه

که گفتند گرشاب سست است و پیر

ببین زخمش اینک به تیغ و به تیر

به پیکان سر از تن رباید همی

به تیغش ز یک تن دو آید همی

از ایران سپاهست بسیار مر

همه جان فروشان پیکارخر

سوارانش چونان که روز نبرد

ز دریا به گردون برآرند گرد

به نوک سنان روم بر چین زنند

به گرد مه از نیزه پرچین زنند

پیاده چو بندند درهم سرای

نه پیچند اگر موج خیزد ز جای

تو گویی که دیوار صف بسته اند

اگر چون درخت از زمین رسته اند

به آهون زدن در زمان از شتاب

سبکتر ز ماهی روند اندر آب

اگر در بیابان بَر ریگ و سنگ

نشان سازی از حلقۀ خرد تنگ

به زودی ز صد میل ره بیشتر

بر آن حلقه ز آهون برآرند سر

سپهکش چو گرشاسب گرد دلیر

که نخچیر او گرگ و دیوست و شیر

ز هامون به پیل اندرون روز کین

درآید چو چابک سواری به زین

یکی نیزه زآهن به چنگ اندرون

تو گویی که هست آسمان را ستون

کجا کوفت برکوه گرز گران

در آن زخم کُه بگذرد کاروان

پیاده کند بیش جنگ و نبرد

بر آرد ز گردان گه حمله گرد

ولیکن به بخت تو شاه بلند

پَس نامه نزد تو باشد به بند

چو شب تیغ مَه برکشید از نیام

به ادهم برافکند زرین ستام

ز هر دو سپه خاست بانگ جرس

طلایه همی گشت بر پیش و پس

همه شب دلیران ایران و چین

در آرایش رزم بودند و کین

رزم گرشاسب با سالار فغفور

چو زد روز بر تیره شب دزدوار

سپیده برآمد چو گرد سوار

هوا نیلگون شد چو تیغ نبرد

چو رخسار بد دل زمین گشت زرد

دو لشکر به پرخاش برخاستند

برابر صف کین بیاراستند

برآمد دم مهرهء گاودم

خروشان شد از خام رویینه خم

زمین ماند از آرام و چرخ ازشتاب

به که خون گشاد از دل سنگ آب

دم بد دلان و تف تیغ و تیر

برآمیخت چون آتش و زمهریر

سر نیزه را شد ز دل مغز و ترگ

زبان کشته شمشیر و گفتار مرگ

تو گفتی هوا بد یکی سوکوار

زمین کشتۀ زارش اندر کنار

غَوِ کوس بودی غریوش به درد

سنان ها مژه اشک خون جامه گرد

به هر گام بد مغفری زیر پی

پر از خون چو جامی پُر از لعل می

شده تیغ در مغز سر زهرسای

سنان از جگر بر دل اکحل گشای

دل و چشم بد دل به راه گریز

دلیران شده مرگ را هم ستیز

زخم کرده خرطوم پیلان کمند

به یال یلان اندر افکنده بند

یکی را به دندان برافراخته

یکی را به زیر پی انداخته

همی تاخت گرساشب بر زنده پیل

همی دوخت دل ها به تیر از دو میل

چنان چرخ پرگرد و پر باد کرد

که گردون که بد هفت هفتاد کرد

بُدش پنجه بر نیزۀ آهنین

شدی در میان سواران کین

بدان نیزه از پیل درتاختی

ز زینشان به ابر اندر انداختی

به هر سو که از حمله کردی هوا

چو پرّنده مردم بدی در هوا

سوی قلب ترکان به پیکار شد

به کین جستن هر دو سالار شد

به نیزه یکی را هم اندر شتاب

ربود از کمین همچو آهو عقاب

زدش زابر بر سنگ تا گشت خُرد

بیفکند از این گونه بسیار گرد

همه هر سوی از حمله بر پشت پیل

بینباشت از چینیان رود نیل

چنین بود تا روز بیگاه شد

ز شب دامن رزم کوتاه شد

چو دریای قار از زمین بردمید

درو چشمۀ زرد شد ناپدید

دو لشکر ز پیکار گشتند باز

طلایه همی گشت شیب و فراز

همه شب ز بس بیم ایرانیان

نیارست ترکی گشادن میان

همی هر کس از ترس آتش فروخت

یکی خسته بست و یکی کشته سوخت

چو چشمه ز دام دم اژدها

برافروخت وز بند شب شد رها

از او چرخ بر تیغ کُه رنگ زد

تو گفتی که دینار بر سنگ زد

دو لشکر دگر ره به کین آمدند

دلیران ز بستر به زین آمدند

برآمد ز کوس و تبیره غریو

ز بیم آب شد زهرۀ نره دیو

پر از شیر و شمشیر شر رزمگاه

از آهن قبا و ز آهن کلاه

دمید از دل عیبه آتش برون

ز چشم زره چشمه بگشاد خون

زخشت و شل و ناوک سرکشان

ز بر چرخ گفتی شد آتش فشان

ز خون از در و دشت بنشت گرد

شنا بُرد در خون همی اسپ و مرد

ز خرطوم پیلان همه دشت و غار

به هر گام چون پوست افکنده مار

گراینده بازوی کندآوران

همی ریخت زهر پرند آوران

سپاه آهنین باره ای بُد دو میل

همه برج آن باره از زنده پیل

ز بس خنجر و ترگ در تیغ تیغ

ز هر قطره خون بشد میغ میغ ()

جادویی کردن ترکان بر ایرانیان

چنین بود یک هفته پیوسته جنگ

جهان گشت بر چینیان تار و تنگ

بد از خیلشان جاودان بی شمار

گرفته بی اندازه پرّنده مار

به افسونگری بر سر تیغ کوه

شدند از پس پشت ایران گروه

همی مار کردند پرّان رها

نمودند ار ابر اندرون اژدها

تگرگ آوریدند با باد سخت

پس از باد سرما که درّد درخت

بد از سوی توران زمین افتاب

وز این سو ز سرما همی یخ شد آب

چنان گشت کز باد بفسرد شخ

همه دشت و کُه برف گسترد یخ

درخش جهنده جهان برفروخت

سیاه ابر با چرخ دامن بدوخت

بر ایرانیان خواست آمد شکست

که بیکار شدشان ز پیکار دست

خبر یافت از جاودان پهلوان

فرستاد چندی دلاور گوان

برایشان ز ناگه کمین ساختند

سرانشان به خنجر بینداختند

همان گه ز سرما جهان پاک شد

همه تنبل جاودان پاک شد

بر کار یزدان کیهان خدیو

چه دارد بها کار جادو و دیو

همه گیتی ار دشمن تست پاک

چو ایزد نگهدار باشد چه باک

سپهدار بر پیل هم در زمان

خروشید و پیش صف آمد دمان

که گرتان دلیریست جنگ آورید

نه در جنگ نیرنگ و رنگ آورید

همی اژدها ز ابر سازید و سنگ

چنان کودکان را نمایید رنگ

بَر ما دمان اژدهای نبرد

کمند یلان است در تیره گرد

همان خشت و تیرست مار بپر

فسونگر سواران پرخاشخر

تگرگ فشاننده باران تیر

دم بد دلان زان شده ز مهریر

به نام خدای سروشی سرشت

به شهریور و مهر و اردیبهشت

به فرّ فریدون و ارجش به هم

به گاه و گه شاه هوشنگ و جم

که از من رهایی در ین کار زار

نیابید کس ناشده کار زار

بزد خشت سالارشان را ز زین

فکند و ، به ایرانیان گفت هین

کرا بر سر آید دم رستخیز

به ایران نخواهید بردن گریز

سر از کین ابر کوهه زین نهید

به تیغ و به گرز و و تبرزین دهید

مرا گونه پیری ببستی به جای

به تنهایی آوردمیشان ز پای

دو لشکر نهادند دل ها به مرگ

بیارید تیر از دو سو چون تگرگ

چو بُد جنگ چندی به تیر خدنگ

پس از تیر با نیزه کردند جنگ

پس از نیزه زی تیغ کین آختند

پس از تیغ کشتی فرو ساختند

زده دست از کینه بر یکدگر

یکی در گریبان یکی در کمر

به دشنه یکی گشته سینه شکاف

به خشت آن دگر باز درّیده ناف

سرانجام شد روز ترکان درشت

به ناکام یکسر بدادند پشت

یکی ترکش انداخت دیگر کلاه

گریزان برفتند بی راه و راه

پس اندر نشستند ایرانیان

گشاده به کین دست و بسته میان

همه ره بد افکنده پنجاه میل

گرفتند تیرست و پنجاه پیل

ز خرگاه و از خیمه رنگ رنگ

ز شمشیر و از ترکش پُر خدنگ

ز دیبا و از آلت گونه گون

همه گرد کردند یک مه فزون

چنان توده ای گشت بر چرخ و ماه

که دیدی ازو دیده یکماهه راه

ز پیرامنش زرد و سرخ و بنفش

زده گونه گون پرنیانی درفش

تو گفتی که کوهیست پُر لاله زار

شکفته درخت اندرو صد هزار

سپهدار از او بهر شه برگزید

دگر بر گرفت آنچه او را سزید

ببخشید بهر د گر بر سپاه

سوی جنگ فغفور برداشت راه

داستان دهقان توانگر

دهی دید در راه در دشت و راغ

بی اندازه پیرامنش کشت و باغ

مِه ده پذیره شدش با گروه

بیاراست بزمی به فرّ و شکوه

ورا میهمان داشت با مهتران

پراکنده نزل و علف بی کران

به هر کس چنان هدیه دادن گرفت

کزاو ماند گرد سپهبد شگفت

چه مردی بدو گفت کاین دستگاه

شهان را بود بر فزونی و گاه

چنین داد پاسخ که دهقان به کار

چو از کشت شد وز گله مایه دار

براو بی زیان بگذرد سال پنج

بیابد بر از هر چه برداشت رنج

نباشد شگفت از ره باستان

که از سیم و زر باشدش آستان

توانگر چو من نیست ایدر کسی

ندارم کس و چیز دارم بسی

خورم خوش همی هر چه دارم به ناز

نپایم که گیتی نپاید دراز

توانگر که او را نه پوشش نه خورد

چه او و چه درویش با گرم و درد

همه شادی آنراست کش خواستست

کرا خواسته کارش آراستست

بسان درختیست گردنده دهر

گهی زهر بارش گهی پای زهر

به چشم سر آیدت حور بهشت

به چشم دل از دیو دارد سرشت

یکی خانه آباد هرگز نکرد

که از ده فزون بر نیآورد گرد

درو خوش دو تن راست چون بنگری

به غم نیست این هر دو را رهبری

یکی آنکه از رأی و دانش تهیست

دگر آنکه باچیز و با فرهیست

مه ده منم و این ده ایدر مراست

از ایران پدر مادرم از کجاست

خداوند این کشتورز و گله

به من شاه چین کرد این ده یله

مرا شادمان داشت فغفور چین

بر او کردم اندر جهان آفرین

سپهدار نیز ارش باشد پسند

ز تاراجم ایمن کند وز گزند

هر آنچش هوا بُد سپهدار داد

وز آنجا سپه راند هم بامداد

به منزل سراپرده چون برکشید

ز دهقان یکی نامه اندر رسید

که زنهار شاها بدین مرد پیر

ببخشای و من بنده را دست گیر

کنیزی بُدم چنگساز از چگل

فزاینده مهر و رباینده دل

به مشکوی سرو بهاری سرای ()

به بزم اندر آوای بلبل سرای

به پیری جوان بودم از ناز او

شده دل به دستان و آواز او

بر او بر کسی ز آن سپه شیفتست

ز پنهانش بُر دست و بفریفتست

جهان پهلوانش گر آرد به دست

فرستم به جایش پرستار شست

اگر یابم آن زاد سرو روان

تن مرده را داده باشی روان

دژم شد جهان پهلوان چون شنید

بسی در سپه جست و نامد پدید

سرایی یکی دید کش پرده بود

پس خیمه اندر نهان کرده بود

به چین هر دو بگریختن خواستند

نهانی چو ره را بر آراستند

شد این آگهی زی سپهبد درست

سبک هر دوان را گرفت و بجست

کنیزک پدید آمد اندر قبای

میان بسته چون ریدگان سرای

زره کرده پوشش به جای حریر

کمر همچو دربسته مژگان چو تیر

دو مشکین کمند از بر گرد ماه

گره کرده در زیر پَرّ کلاه

مراو را ز صد گونه خوبی و ناز

فرستاد نزدیک بهمرد باز

همان جا به درگاه دهقان پیر

ببارید بر بنده باران تیر

سرش را ز تن برد و بردار کرد

تنش را خور گرگ و کفتار کرد

وز آن جا به شهر فغفور شد

بر آسود و از رنجگی دور شد

به بدرود کردن فرستوه شاه

در آن هفته بُد با نریمان به راه

همان روز کآمد سپهبد فراز

وی آمد هم از راه زی شهر باز

ز نزل و علف هر چه بودش توان

بیاراست و آمد بَر پهلوان

بسی هدیه های نوآیینش داد

همیدون یکی گاو زرینش داد

نگارش ز یاقوت و دُرّ خوشاب

درونش بیاکنده از مشک ناب

ز نو ارغوان وز سپرغم به بر

یکی افسرش برنهاده به سر

بدو گفت داریم ما هر کسی

در این گاو مروای فرّخ بسی

ورا سال گیریم از اختر به فال

بدو فرّخت باد گوییم سال

به زرّش چنان کاو نکاهد زرنگ

مکاه و مسای از فراوان درنگ

به گوهرش بادی گرامی چنوی

بدین بوی گیتی ز تو مشکبوی

بدینسان سپر غم چو آن ارغوان

سرت سبز و رخ لعل و بختت جوان

پذیرفت از او پهلوان سترگ

بر آن فال بر ساخت بزمی بزرگ

سه روز از می ناب برداشت بهر

به روز چهارم بیامد به شهر

همه کوی و بازار گشتن گرفت

به هر جای بتخانه ای بد شگفت

یکی بتکده دید ساده ز سنگ

چهل ناخشه هر یک ار بیر رنگ

به هر ناخشه بر چهل لاد نیز

ز جزع و رخام و ز هر گونه چیز

درو گنبدی آبنوسی بلند

ز گوهر نگار وی از زرّ بند

چراغ فروزنده گردش هزار

به آلت همه سیم و بسد نگار

ستونی میانش در از لاژورد

خروسی بر او کرده از زرّ زرد

ز هر سو در آن گنبد آبنوس

زدی هر زمان یک خروش آن خروس

چو مُردی چراغی شدی او فراز

به منقار بفروختی زود باز

یکی حوض زیر ستون از رخام

برش بسته دکّانی از سیم خام

بتی بر وی از سنگ بنشاسته

به پیرایه و افسر آراسته

به پیکر چو مردی نشسته به جای

سرافراخته گرد کرده دو پای

شمن گرد وی خیل از چینیان

سترده ز نخ پاک و بسته میان

دویدند زی پهلوان هر که بود

جدا هر کسش نو پرستش نمود

در آن انجمن دید پیری کهن

بپرسیدش از کار آن بت سخن

به پاسخ چنان گفت پیر آن زمان

که هست این خدای آمده ز آسمان

به دل هر چه داریم کام و هوا

چو خواهیم ازو زود گردد روا

برآورد گرشاسب از خشم جوش

چنین گفت کای گمره تیره هوش

یکی نا توان چون بود کردگار

نه گویا نه بینا نه دانا به کار

خدای جهان کردگارست و بس

که بر ما توانا جز او نیست کس

یکی کز سپهر روان تا به خاک

جهان یکسر او آفریدست پاک

نه چون کرد رنج آمدش زو به چیز

نه گر بر گِرد رنجی آیدش نیز

به یک بنده بدهد سراسر جهان

ندارد به کاهش زمان جهان

بدان تا بداند دل راهجوی

که ارجی ندارد جهان پیش اوی

ره بت پرستی هم از شیث خواست

که از مرگ چون گشت با خاک راست

به شاگردی اش هر که دلشاد بود

دل و دانش و دینش آباد بود

چنان پیکری را نهادند پیش

پرستیدنش ره گرفتند و کیش

کنون نیز هر جا که شاهی بود

دگر دانشی پیشگاهی بود

چو میرد بتی را به هم چهر اوی

پرستش کنند از پی مهر اوی

ز دوزخ ندان جاودان رستگار

کسی را که این باشدش کردگار

دگر ره شمن گفت کای نیکنام

خدای تو چندست و دینش کدام

چنین داد پاسخ که پیدا و راز

یکست ایزد داور بی نیاز

سپهر او برآورد و این اختران

همو ساخت بنیاد این گوهران

تن و جان ما را به هم یار کرد

خرد را بدین هر دو سالار کرد

گوا کرد بر بنده گوینده راست

دو گیتی براو مر یکی بی گواست

چو از پادشاهیش یاد آیدت

دگر پادشاهی به باد آیدت

رَه دینش آنست کز هر گناه

بتابیّ و فرمانش داری نگاه

به هستیش خستو شوی از نخست

یکییش ز آن پس بدانی درست

به پیغمبرش بگروی هر که هست

نیاویزی از شاخ بیداد دست

بدانی که انگیز شست و شمار

همیدون به پول چنیود گذار

عنان سخن هر کسی کاو بتافت

سر رشتۀ پاسخش کس نیافت

بماندند خیره دل از پیش اوی

گرفتند بسیار کس کیش اوی

آمدن فغفور به جنگ نریمان

سوی لشکرش پهلوان رفت باز

به پیکار فغفور بر کرد ساز

وز آن سو سپه را چو فغفور شاه

فرستاد زی پهلوان کینه خواه

به در بر همیشه هزاران هزار

سپه داشت گردان خنجر گزار

هزار و صد و شصت شه پیش اوی

بدند از سپاهش همه خویش اوی

ازو چارصد را به پرده سرای

زدندی همه کوس و زرّینه نای

بدش رسم هر روز فرشی دگر

ز شاهانه دیبای چینی به زر

یکی دست زیبای او جامه نیز

یکی خوب دوشیزه دلبر کنیز

بد از شهر ها سیصد و شست و پنج

ز گردش سراسر چو آکنده گنج

خراج یکی شهر هر بامداد

رسیدی بدو از ره رسم و داد

هر آن کار و رایی که انداختی

بگفت ستاره شمر ساختی

بخوان برش هر روز چون شش هزار

بدی مرد در بزم هم زین شمار

به جایی که رفتی برون با سپاه

به رزم ، ار به بزم ، ار به نخچیرگاه

ز خویشان و از ویژگان هفت کس

بدندی ز پیرامنش پیش و پس

چنان یکسر از جامه و اسپ ساز

بدان تا کس از بُن نداندش باز

بدش کوشکی یکسر از آبنوس

بدان کوشک از زرّ هفتاد کوس

چو از شب شدی روی گیتی دژم

مر آن کوس ها را زدندی به هم

همه شهر از آواز آن سر به سر

کس از خانها شب نرفتی به در

که هر سو کس شاه بشتافتی

بکشتی روان هر که را یافتی

به رزم نریمان چو شد کار سخت

در گنج بگشاد و بر بست رخت

هیونان بختی ده و شش هزار

به هم ساخت با آلت کارزار

چهل گاو گردون ز زر بار کرد

دو صد دیگر از دیبه انبار کرد

بفرمود تا هر که در کشورش

شهی بود با لشکر آمد برش

ببستند بر پیل صندوق و کوس

ز گرد آبگون چرخ گشت آبنوس

سپاهی فراز آمد از چین ستان

به رزم از یلان هر یکی کین ستان

نه از مرگشان باک نز تیغ تیز

نه از آب بیم و نه زآتش گریز

به مردی یگانه به کوشش گروه

بر زخم سندان برِ حمله کوه

به دل شیر تند و به تن پیل مست

به کین برق تیز و به تیر ابردست

فزون ز ابرشان ناوک انداختن

هم از بادشان تیزتر تاختن

بد اسپ از گیا بیش وز ریگ مرد

از اختر سپاهش بد از چرخ گرد

ز رنگین سپرها در و دشت و راغ

چنان گشت کز گل به نوروز باغ

ز هر پیکری بود چندان درفش

که از سایه شد روز تابان بنفش

یکی نیستان بود پر پیل و کرگ

ز نیزه نی اش پاک وز تیغ برگ

ز پیروزه تختی به زر کرده بند

نهادند بر چار پیل بلند

بر آن تخت بنشست فغفور شاه

ز بَر چتر و بر سر ز گوهر کلاه

فرازش درفشی درفشان چو شید

به پیکر طرازیده پیل سپید

سرش طغری و تنش یکسر ز زرّ

ز یاقوت چشم از زبرجدش بر

بتی بودش از زرّ گوهر نگار

فراوان بر او برده لؤلؤ به کار

ببردش که تا گر شود کار سخت

کندش او گه رزم پیروز بخت

ز پیش سپه پیل تیرست و شست

شده زیر پی شان سر کوه پست

همه پشت پیلان رویینه تن

پُر از ناوک انداز و آتش فکن

ز لشکر همی خواست گرد سوار

بر آن سان که خیزد ز دریا بخار

ز جندان به ده روزه راه دراز

بیآمد بر ژرف رودی فراز

ستاره شمر گفت از آن سوی رود

مرو لشکر آور هم ایدر فرود

که گر کودکی زان سوی رود پای

مرو لشکر آواره گردد ز جای

بُد از یک سوی رود فغفور شاه

دگر سو نریمان به یک روزه راه

شه آگه ز فغفور کآمد به جنگ

بیار است لشکر چو شد کار تنگ

به ایرانیان گفت گردان چین

هراسیده اند از شما روز کین

نباید که امشب شبیخون کنند

به کین از شما دشت پر خون کنند

چو آید شب آتش مسوزید کس

نه آواز باید نه بانگ جرس

بوید از کمین دیده بگماشته

زره در بر ، اسپان به زین داشته

به آذرشن و ارفش شیرفش

سپرد از دو لشکر کینه کش

فرستادشان بر چپ و دست راست

کمین کرد خود هم بدان سو که خاست

چو پوشید شب عاج گیتی بشیز

پراکند بر سبز مینا پشیز

تو گفتی که بر تخت پیروزه پوش

گهر ریخت هندوی گوهر فروش

ز ترکان شهی بود فرمانگزار

سپه داشت از جنگیان سی هزار

سوی رزم ایرانیان با شتاب

شبیخون سگالید و بگذشت از آب

بیآمد بی آگاهی شاه چین

کمین کرد و آگه نبود از کمین

سپه دید در خیمها بی هراس

نه جایی طلایه نه آواز پاس

بزد کوس و تن بر سپه برفکند

خروش یلان شد به ابر بلند

درآمد ز چپ ارفش کابلی

سوی راست آذرشن زابلی

پس اندر نریمان و ایرانیان

گرفتند بدخواه را در میان

شب قیرگون شد ز گرد سپاه

چو زنگی که پوشد پرند سیاه

جهان پاک چون تیره دوزخ نمود

در او تیغ چون آتش و شب چو دود

دلیران دشمن به بند کمند

چو دیوان شب تیره گردن به بند

ز ترکان نرستند جز اندکی

نشد باز جای از دو صدشان یکی

چو از دامن ژرف دریای قار

سپیده برآمد چو سیمین بخار

گیاها بد از خون تبرخون شده

دل خاره زیر تبر خون شده

گریزندگان نزد فغفور باز

رسیدند ، با رنج و گرم و گداز

ستاره شمر شد غمی ز آن شتاب

که لشکر گذر کرد نا گه ز آب

بدانست کافتاد خواهد شکست

سبک نزد شه رفت زیجی به دست

بدو گفت بر تیغ این کُه یکی

شوم بنگرم راز چرخ اندکی

بدین چاره بگریخت شد نا پدید

دگر تا شه چین بُد او را ندید

به دُمّ گریزندگان بر دمان

بیآمد نریمان هم اندر زمان

دو ره گُرد بودش ده و شش هزار

برآراست از گرد ره کارزار

ببد تند فغفور هم در شتاب

بیآمد به پیکار ازین سوی آب

دو لشکر رده ساختند از دو روی

جهان گشت پر گرد پرخاشجوی

غوکوس با مهره بر شد به هم

ز شیپور و از نای برخاست دم

بپوشید پهنای هامون ز مرد

ببد خشک دریای گردون ز گرد

ز خون گشت روی زمین پرنگار

ز پیکان دل و چشم کیوان فکار

زمین آنکه از بر بُد از زیر شد

جهان را دل از خویشتن سیر شد

ز بس گونه گونه درفش سپاه

بهاریست گفتی همه رزمگاه

ز تیغ اندرون برق و باران ز تیر

ز گرد ابر تیره ز خون آبگیر

چنان رود خون بُد که بر کوه و دشت

سوار آشناوار بر خون گذشت

ز بس نعل پاشیده بر دشت کین

زره داشت پوشیده گفتی زمین

سواران به کین گردن افراخته

یلان نیزه بر نیزه انداخته

ز کُه تا کُه از گرد پیوسته میغ

ز کشور به کشور چکاکاک تیغ

سنان را دل زنده زندان شده

بر امید ها مرگ خندان شده

ز خون پرندآوران پشت پیل

چو شنگرف پاشیده بر کوه نیل

همی تا بشد خور پس تیغ کوه

بدین گونه بُد رزم هر دو گروه

چو موج درفشان فرو برد سر

پراکنده بر روی دریا گهر

نمود از سر کوه خمیده ماه

چو از زرّ زین بر سیاه اسپ شاه

فروهشت شب دامن از روی جنگ

سپه بازگشت از دو سو بی درنگ

ببستند راه شبیخون به پیل

طلایه پراکنده شد بر دو میل

ز بس کز دو رو آتش افروختند

شب تیره را دیده بر دوختند

همی هر کسی مردم خویش جست

یکی کشته برد و یکی مرده شست

چو روز از جهان کارسازی گرفت

دمید آتش و زر گدازی گرفت

سپیده دمش گشت و کوره سپهر

هوا بوته زرّ گدازیده مهر

دگر باره هر دو سپه ساخته

کشیده صف و تیغ و خشت آخته

ز پولاد ده میل دیوار بود

بدو بر ز خشت و سنان خار بود

زمین پاک جنبان از آشوب و شور

زمان خیره از نعرۀ خنگ و بور

هوا از درفشان درفش سران

چو باغ بهار از کران تا کران

چو زلف بتان شاخ منجوق باد

گهش برنوشت و گهی برگشاد

تو گفتی که هر یک عروسیست مست

نوان و آستیها فشانان به دست

گرفتند رزمی گران همگروه

هوا گرد چون قیر شد کوه کوه

چنان کشته بر هر سوی انبار گشت

که هر جا که بُد دشت دیوار گشت

ز بس نعره هر کوه نیمی بکاست

به هرکشور از خون دو صد چشمه خاست

زمانه شب و تیغ مهتاب شد

دل مرد چشم و سنان خواب شد

برافروخت از نعل اسپان گیا

بگردید بر کُه ز خون آسیا

بغرّید کوس و بدرّید کوه

زمین گشت تار و زمان شد ستوه

بجوشید گردون بپوشید ماه

بشورید قلب و بجنبید شاه

یلان را جگر بُد ز کین تافته

شده بانگ سست و لبان کافته

ز سر سوده تیغ و ز کین زیر ترگ

ز تن جان ستوه و ز جان سیر مرگ

همه کوه درع و همه دشت نعل

دل خور کبود و رخ ماه لعل

درفشی فراز مه افروخته

درفشی به خاک اندر انداخته

ز بس خشت گردان پیکار ساز

شده پیل چون در نیستان گراز

به قلب اندر استاده فغفور چین

به گردان لشکر همی گفت هین

به هر کاو فکندی یکی کینه خواه

همی زرّ بدادی به ترگ و کلاه

نریمان چپ و راست اندر نبرد

همی تاخت بر گرد گردان چو گرد

زمین گفتی از وی بگردد همی

سمندش جهان بر نوردد همی

از اسپش همه دشت آوردگاه

ز ناورد بد چرخ و از نعل ماه

به تیغ از یکی تا بپرداختی

به نیزه سرش بر مه انداختی

به کین پاشنه خیز کرده سمند

بر قلب شد با کمان و کمند

بیفکند ده پیل و سیصد سوار

سوی شاه چین حمله برد ابروار

سوارانش را یکسر آواره کرد

درفشش به نیزه همه پاره کرد

شد افکنده چندان ز گردان چین

که بیش از گیا کشته بُد بر زمین

ز بس جان که از مرگ پالوده شد

تنش سست و چنگال فرسوده شد

ز کشته چه گویم بر آن کس که زیست

ببخشید چرخ و ستاره گریست

همه شاه را خوار بگذاشتند

گریزان ز پس راه برداشتند

پدر بُد که خسته پسر را به پای

سپردی همی چشم و ماندی به جای

زره دار بُد کز تن خویش پوست

همی کند و پنداشتی درع اوست

تنش بنگریدی که بر پای هست

به سر دست بردی که بر جای هست

چو دل جستی از تن سنان یافتی

پر از ناوک تیردان یافتی

دم خون چو رو مهین هین گرفت

ز غم چهرۀ شاه چین چین گرفت

بُتش را که آورده بُد پیش باز

به صد لابه هر گاه بردی نماز

همی خواست پیروزی اندر نبرد

نبد هیچ سودش فزون لابه کرد

چو لشکرش بگریخت او نیز تفت

در اسپ نبرد آمد از پیل و رفت

به جندان شد و هر چه باید به کار

بیاراست از ساز جنگ و حصار

ز ترکان ز صد مرد ده رسته بود

وزآن ده که بُد رسته نه خسته بود

همه کوه و غار و در و دشت و تیغ

بُدافنده ترگ و سر و دست و تیغ

مرا فکنده را گرگ دل کرد پاش

گریزنده را غول گفتی که باش

سرا پرده و خیمه و ساز چنگ

همان جوشن و ترکش و نیملنگ

بت و تخت فغفور و پیلان رمه

گرفتند گردان ایران همه

چنین است بخش سپهر روان

یکی زو توانا دگر نا توان

یکی جفت تخته یکی جفت تخت

یکی تیره روز و یکی نیک بخت

جهان را ز تو خوی بد راز نیست

همی گویدت گرچش آواز نیست

نهان با تو صد گونه رنگ آورد

زبون گیردت گر به چنگ آورد

به خواری کشد چون به مهرت ببست

به پای افکند چون کشیدت به دست

چو میشت دهد پوشش و خورد و ساز

پس آن گه چو گرگان به دردت باز

از آهوش تا بیشتر آگهیم

به مهرش درون بیشتر گمرهیم

رسیدن گرشاسب به نزد نریمان و گرفتاری فغفور

از آن پس نریمان چو شد چیره دست

پس از رزم در بزم و شادی نشست

ببد تا بیآمد جهان پهلوان

گرفتند شادی ز سر هردوان

سخن چند راندند از آن رزمگاه

وزآنجا به جندان گرفتند راه

ده و شهر و دز هر چه دیدند پاک

بکندند و ، با خون سرشتند خاک

تو گفتی زخوبان و از خواسته

بهشتیست هر خیمه آراسته

همی بُرد هر شیر جنگی شکار

گرفته به بر آهوی مشکسار

ز بازوش گرد میان کرده بند

ز گیسوش در دست مشکین کمند

فراوان بتان زینهاری شدند

فراوان به دزها حصاری شدند

رسیدند زی شهر جندان فراز

سپه خیمه زد دشت شیب و فراز

به چرخ از همه شهر بر شد خروش

ز جوشن وران باره آمد به جوش

به یک سو نریمان به کین دست بُرد

برآمد دگر سو سپهدار گرد

به هر گوشه عرّاده برساختند

همی دیگ جوشیده انداختند

کز آن دیگ چون آب جستی برون

همی سوختی جانور گونه گون

دگر بُد روان قلعهای نبرد

براو رزم سازنده مردان مرد

سر نیزه ها کرده چون چنگ شیر

که مردم کشیدندی از باره زیر

گرفتند گردان ایران و چین

کمان های زنبوری و چرخ کین

ز شاهین و طیاره بر هر گروه

همی سنگ بارید چون کوه کوه

ز پاشیدن آتش از هر کران

همی ریخت گفتی ز چرخ اختران

رخ مه ز گرد ابر پر چین گرفت

سر باره از نیزه پرچین گرفت

همه ترگ هاون شد از زخم سنگ

سر و مغز چون سرمه از گرز جنگ

بُد از تیر و پیکان های درشت

هر افکنده ای چون یکی خارپشت

جهان پهلوان کوشش اندر گرفت

گراینده گرز گران بر گرفت

چو بر باره مردم غمی شد ز جنگ

جهان پهلوان رفت گرزی به چنگ

در از آهن و باره از سنگ بود

به کین کرد سوی در آهنگ زود

همی زد چنان گرز کز زخم سخت

در و قفل و زنجیر شد لخت لخت

به شهر اندر افکند تن با سپاه

فروزد به باره درفش سیاه

به هر گوشه تاراج و پیکار خاست

خروشیدن بانگ زنهار خاست

همه بوم زن بُد ، همه کوی مرد

همه شهر دود و همه چرخ گرد

ز خون بسته شد بر کفِ پای گل

نه بر پای تن بُد ، نه بر جای دل

کجا خانه ای بُد به خوبی بهشت

از آتش دمان دوزخی گشت زشت

بتان را به خاک اندر افکنده تن

به خون غرقه پیش بت اندر شمن

به هر کوی جویی چنان خون گذشت

که از شهر یک میل بیرون گذشت

دو هفته چنین بود خون ریختن

جهان پُر ز تاراج و آویختن

چو چاره نبد شهری و لشکری

گرفتند زنهار و خواهشگری

از ایشان گنه پهلوان درگذشت

سپه را ز تاراج و خون باز داشت

نریمان همی رفت تا کاخ شاه

ز گردش پیاده سران سپاه

همه چاک خفتان زده بر کمر

گرفته به کف تیغ و خشت و سپر

هزاران پیاده به پیش اندرون

کشیده همه خنجر آبگون

پسِ پشت از ایران و زابل گروه

سواران برگستوان ور چو کوه

چو آمد سوی کاخ فغفور چین

ابا این بسنده دلیران کین

جهان دید پرخیل دلبر فغان

همه برده از پرده بر مه فغان

دو گلنارشان غرقه در خون شده

دو نرگس به مه بر دو جیحون شده

ز گل کنده شمشاد پُرتاب را

بدو رشته دُر خسته عناب را

به بتخانه ای بود فغفور چین

نهاده سر از پیش بُت بر زمین

همی خواست یاری به زارّی و درد

ز ناگه نریمان بدو باز خورد

بیازید و بگرفت دستش به شرم

بسی گفت شیرین سخن های گرم

که تاج شهی خار بنداختی

بر از پایگه سر کشی ساختی

شه ار چه به پایه ز هر کس فزون

نشایدش از اندازه رفتن برون

بیاورد بالای تا بر نشست

پیاده همی شد رکیبش به دست

جهان پهلوان بود بمیان شهر

به گردش بزرگان لشکر دو بهر

یکی تخت زیرش ز یاقوت و زر

به دیبای چین سایبانی ز بر

چو فغفور را دید شد پیش باز

نشاند از بَر تخت و بردش نماز

بسی خواست زو پوزش دلپذیر

که این بد که پیش آمد از من مگیر

تو دانی که پیش فریدون شاه

من از دل یکی بنده ام نیکخواه

نشاید به جز کام او کردنم

که فرمانش طوقیست بر گردنم

کسی را که روزیت بر دست اوست

توانایی دست او دار دوست

ترا بود از آغاز پنداشتی

که پند مرا خوار بگذاشتی

کنون گر ز من گشت آشفته کار

هم از من نکو گردد ، انده مدار

اگر چند از مار گیرند زهر

هم از وی توان یافت تریاک بهر

نگهبان گمارید چندی بر اوی

وزآنجا به تاراج بنهاد روی

پس پرده در کاخ مشکوی شاه

نه او شد نه کس را ز بُن داد راه

ز گنجش هم اندر زمان ده هزار

شتروار هر چیز برداشت بار

چه از زر چه از دیبۀ رنگ رنگ

چه آرایش بزم و چه ساز جنگ

بگفتند کاین گنج کمترش بود

بگو تا نماید دگر گنج زود

به نیکی ورا گفت دادم نوید

مبادا کزآن پس شود ناامید

اگر چند خواری کند روزگار

شهان و بزرگان نباشند خوار

ز جندان و از گنج فغفور چین

ز تاراج آن بوم و بر همچنین

فراز آورید آنچه بُد در سپاه

گزین کرد ازو پنج یک بهر شاه

بفرمود تا نام هر یک بهم

زدند از پی یادگاری قلم

شتر سی هزار از درم بار کرد

دگر نیم ازین بار دینار کرد

ز زرینه آلت به خروارها

ز سیمینه ، چندانکه انبارها

شمرده شد از نافه سیصد هزار

صد از سلۀ زعفران شصت بار

ز دُر چار صد تاج آراسته

گزیده همه یک یک از خواسته

ز یاقوت سیصد کمر بیغوی

ز گوهر چهل گرزن خسروی

دو صد خوان ز زرّ و ز جزع و جمست

وز آلتش خروار تیرست و شست

ز زرّ پیرهن سی و شش بافته

به هم پود با تار برتافته

طراز همه دُرّ بر زرّ ناب

گریبان و یاقوت و درّ خوشاب

ابا هر یکی افسری شاهوار

هم از گونه گون طوق با گوشوار

چهل درج پر درّ و یاره همه

که بُد نامشان دُّر واره همه

هزار و چهل بت ز هر پیکری

به کردار آراسته لشکری

ز زر بفت صد تخت بر رنگ رنگ

که بُد کمترین جامه سی من به سنگ

صد و سی هزار از خز و پرنیان

دو صد رزمه نو حلۀ چینیان

کنیزان دگر سی هزار از چگل

پری چهره خادم هزار و چهل

دو ره ده هزار از بتان سرای

همه با ستور و سلیح و قبای

صد و سی هزار از ستور یله

که بر دشت و کُه داشت چوپان گله

ده و شش هزار اسپ نو کرده زین

همه زیر بر گستوان های چین

هزار اسپ دیگر به زرّین ستام

از ارغوان و از تازی تیزگام

ز خفتان و از جوش کارزار

ز درع و کژ آکند نو سی هزار

صد و بیست گردون همه تیغ و ترگ

دو چندان سپرهای مدهون کرگ

ز زر خشت تیرست و سی بار پنج

که مردی یکی بر گرفتی به رنج

نود بار صد جفت چینی کمان

به زر نیزه و تیر بیش از گمان

هزار و صد و سی جناغ پلنگ

ز هر گوهر آراسته رنگ رنگ

پرند آور هندویی شش هزار

تبرزین و ناخج فزون از شمار

صد و سی سپر گونه گونه ز زر

غلافش ز دیبا نگار از گهر

بی اندازه منجوق و زرّین درفش

همان چتر ها زرد و سرخ و بنفش

شراع و ستاره دو صد زرّ بفت

ز دیبا سراپرده هفتاد و هفت

دو صد خرگه اندر خور بزم و جام

نمد خز و چوبش همه عود خام

هم از بیکران خیمۀ گونه گون

از اندازه شان فرش و آلت فزون

دگر خیمۀ میخ او شش هزار

سراسر ز دیبای گوهر نگار

ز زر اندرو صد ستون ستیخ

از ابریشمش رشته و ز سیم میخ

ز دیبا یکی فرش زیبای او

دو پرتاب بالا و پهنای او

درفشان درفشی دگر از پرند

ز گوهر چو ز اختر سپهری بلند

که بر پیل کردندی آن را بپای

به صد مرد برداشتندی ز جای

بر او پیکر گرگی افراشته

به نوک سرو پیل برداشته

فراوان گهر زآن درفش بنفش

کشیدند در کاویانی درفش

سه گردون زرّین شتالنگ بود

ز هر دارویی هفتصد تنگ بود

فراوان دد و مرغ و نخچیر و گور

طرازیده از زرّ و سیم و بلور

ز عنبر یکی گنبد افراخته

به یک باره هر سو روان ساخته

بدودر چو کافور تختی ز عاج

فرازش فروهشته از مشک تاج

سرایی به بند و گشای آبنوس

هم از زر تیرست و هفتاد کوس

هزار و چهل جفت دندان پیل

ز پیروزه سی تخت همرنگ نیل

سروهای کرگ از هزاران فزون

همه چون خمانیده زآهن ستون

ختو هشتصد بار کز زهر بوی

چو آید فتد هر زمان خوی ازوی

ز کیمخت گردون دو صد بسته تنگ

همیدون طبر خون و چینی خدنگ

پر از نقره صندوق تیرست و شست

ز زرش همه قفل و زنجیر بست

پر از زر رسته چهل جفت نیز

چهل بُد طرایف ز هر گونه چیز

بیا کنده سی درج نو جفت جفت

ز هر گوهر سفته و نیم سفت

دوره چارصد تنگ قرطاس چین

پلنگینه چرم سِفن هم چین

ز هر موی روباه سیصد هزار

ز سنجاب و قاقم فزون از شمار

دوصد باره موی سمندر دگر

که آتش نباشد براو کارگر

دمان هفتصد پیل چون کوه نیل

به زر بسته دندان هر زنده پیل

دو ره چارصد یوز بد میش گیر

به تن همچو پاشیده بر قیر شیر

سیه گوش تیرست هریک به بند

پلنگان آمخته هشتاد و اند

فراوان سگ تند نخچیر در

به جل ها پرند و به زنجیر زر

دو صد باز و افزون ز سیصد خشین

صد و شصت طغرل همه به گزین

ده و شش هزار استر بارکش

به مهد و نمدزین دو صد بار شش

دو ره سی هزاران ز تازی هیون

ز فرش و نمد بارشان گونه گون

ز گاوان صد و سی هزار از شمار

ز میشان دوشا هزاران هزار

چو پنجه هزار دگر برده بود

که هریک به صد ناز پرورده بود

نامه گرشاسب به نزد فریدون

سپهبد گزید این همه چار ماه

یکی نامه فرمود نزدیک شاه

نویسنده قرطاس بر برگرفت

سر خامه در مشک و عنبر گرفت

بر آمد ز شاخ آن نگونسار سار

که بر سیم بارد ز منقار قار

سواری سه اسپه پیاده روان

تنش رومی و چهره از هندوان

همان شیرخواره کش از قیر شیر

ز گهواره بر جست گویا و پیر

همه تنش چشم و همه چشم گوش

همه گوش دل ها ، همه دل خروش

دویدندش با سرنگونی به راه

سخن گفتنش بر سپیدی سیاه

نگارید نام خدای از نخست

که بی نام او دین نیاید دُرست

خداوند هرچ آشکارست و راز

از آهو همه پاک و دور از نیاز

بری از گهر بی گزند از زمان

فزون از نشان و برون از گمان

دگر آفرین کرد بر شاه نو

که بادش بلند افسر و گاه نو

خدیو زمانه کی فرّمند

گشاینده گیتی و ضحاک بند

شه خاور و خسرو باختر

کیومرّثی تخم و جمشید فر

فرستاده از دین به کشور درود

گذارنده بی کشتی اروند رود

دهد شاه را بنده مژده ز بخت

که بنوشتم این دیو کش راه سخت

به خون بداندیش ز الماس کین

بشستم همه بوم ماچین و چین

ز جیحون شدم تا بد آن جا که مهر

بر آن بوم تا بد نخست از سپهر

به هر شاه بر باژ گردم نخست

جز از کام شه کس نیارست جست

به فغفور در سرکشی کار کرد

نشد رام و آهنگ پیکار کرد

بسی پند دادم برش خوار بود

نپذرفت کش بختِ بد یار بود

دل خیره در رأی فرهنگ تاب

بپیچد همی چون سرش ز آفتاب

فرستاد پیشم سپه چند بار

پراکنده بیش از هزاران هزار

همان جادوان ساخت تا روز جنگ

نمودند هرگونه افسون و رنگ

ز سرما و آوای دیو و هژبر

ز مار بپر و اژدهای در ابر

برآمد به هم بیست رزم گران

شد افکنده سیصد هزار از سران

سرانجام هم بخت شه بود چیر

درآمد سر بخت بدخواه زیر

همه بوم چین گشت بر هم زده

بتان برده ، بتخانه آتشکده

دگر سی هزار از گرفتاریان

جز از بردگان اند و زنهاریان

به بند اندرون بسته هشتاد شاه

که با کوس زریّن و گنج اند و گاه

مگر شاه فغفور کش نیست بند

که شه بود و بندش ندیدم پسند

ز گنجش یکی بهره برداشتیم

دگر دست نابرده بگذاشتم

مگر شاه با مهر پیش آیدش

ببخشید گناه و بخشایدش

نریمان یل مژدگان آورست

که مر شاه را بنده کهترست

به هر رزمگه در بدادست داد

چو آید ، کند هر چه رفتست یاد

نشستست بنده دو دیده به راه

بدان تا نمایش چه آید ز شاه

چه فرمان دهد دیگر از رزم سخت

کرا دارد ارزانی این تاج و تخت

به عنوان بر از بنده شاه گفت

که از فرّ او هست با ماه جفت

همه کار فغفور زیبای او

بیاراست آن رسم دربای او

صد و ده شتر را درم بار کرد

چهل دیگر از بار دینار کرد

دگر چارصد دست زربفت چین

گزید آنچه پوشیدی از به گزین

سرا پرده و خیمه پیشکار

عماری و پیل و کت شاهوار

کنیزان دوشیزه تیرست و شست

به رخ هر یک آرایش بت پرست

به دستور او یک به یک برشمرد

سخن راند پس با نریمان گرد

که در ره چنان و دار کارش به برگ

که نبود نیازش به یک کاه برگ

مکن کم ز خوردش همه رسم و ساز

وز او مردمش را مدار ایچ باز

از آن پس چهل جفت یاره ز زر

گزین کرد و صد گوشوار از گهر

دو ثد دانه یاقوت و لعل آبدار

ز درّ و زبر جد دو ره صد هزار

بفرمود کاین با تو همراه کن

چو رفتی نثار شهنشاه کن

گره شد ز غم بر رخ شاه چین

ز کاهش چو افتاد بر ماه چین ()

ز خسته دل زار و چشم دژم

سرشت آتش درد بآب بقم

همی گفت کای پادشاهی دریغ

که ماهت نهان شد به تاریک میغ

بدی باغ آراسته پرنگار

درختانت کندند یکسر ز بار

سپهری بُدی روشن از تو جهان

شدند اختران و آفتابت نهان

عروسی نو آیین بُدی گاه را

ربودند ناگه ز تو شاه را

ندانم که کی بینمت نیز باز

ابا روز شادی و آرام و ناز

دو جز عش ز لؤلؤ شده ناپدید

همی زد ز خون نقطه بر شنبلید

برآرد جهان سرکشان را زکار

کند نرمشان گردش روزگار

سپهر روانرا ببد دستبرد

بسست این چنین چند خواهی شمرد

یکی دایره ست آبگون چنبری

فراوان درین دایره داوری

نه مر پادشاه و نه مر بنده را

شناسد نه نادان نه داننده را

تو ای دانشی چند نالی ز چرخ

که ایزد بدی دادت از چرخ برخ

نگر نیک و بد تا چه کردی ز پیش

بیابی همان باز پاداش خویش

چو از تو بود کژی و بی رهی

گناه از چه بر چرخ گردان نهی

ز یزدان شمر نیک و بدها دُرست

که گردون یکی ناتوان همچو تست

نریمان چو دید اشک فغفور و درد

رخش گشته ماننده برگ زرد

بد گفت مندیش چندان به راه

شکیب آر تا من سوم پیش شاه

به یزدان که بنشینم آن گه ز پای

نگر کامت آرم سراسر به جای

شد و برد پیش آن همه خواسته

اسیران و خوبان آراسته

همه راه پیوسته پنجاه میل

ستور و شتر بود و گردون و پیل

ز گردون به گردون شده بانگ و جوش

جهان پر درای و جرس پر خروش

شه چین جدا بافغستان و رخت

همی رفت بر پیل با تاج و تخت

ورا جای بر زنده پیلی سپید

مهان بر هیونان عودی هوید

سخن جز به دستور سالار بار

نگفتی به ره در جهان نهان و آشکار

خور و پوشش و فرش و خوبان به هم

نکرد ایچ از آن رسم کش بود کم

خبر یافتن فریدون از آمدن نریمان

ازین مژده چون آگهی یافت شاه

بر افروخت از ماه برتر کلاه

هزار اسپ بالای زرینه ساز

فرستاد با لشکر از پیشباز

دو ره پیل سیصد چو دریا به جوش

ز برگستوان دار و از درع پوش

ز صندوق پیلان خروشنده نای

غریوان شده زنگ و کوس و درای

دو صد پیل در دیبه رنگ رنگ

ز برشان درفش دلیران جنگ

همه پیلبانان به زرین کمر

ز دُر تاجستان ، گوشوار از گهر

پلنگان به زنجیر زرّینه بند

همان گرگ و شیر ژیان در کمند

شد آمل بهشتی نو آراسته

درم ریز و دیبا فشان خواسته

سه منزل سپه داده زی راه روی

دورویه زده صف به کردار کوی

تبیره زنان پیش و بازیگران

سران می دهنده به یکدیگران

سپر در سپر گیل مشکین کله

خروشان همه چون هژیر یله

ز رنگین سپرها چنان بُد زمین

کجا چرخ در چرخ دیبای چین

همه مردم شهر بی راه و راه

زده صف به دیدار فغفور شاه

طرازیده بر پیل اورنگ اوی

ز گوهر گرفته جهان رنگ اوی

یکی چتر طاووس رنگ از برش

ابر سر ز یاقوت و دُر افسرش

بَر درگه شه چو آمد فراز

چنان کش همی دید شاه از فراز

ز پیل زیان آوریدند زیر

زمانی بماندند بر جای دیر

ببردند زی کاخ شاه بلند

نهادند بر پایش از زرّ بند

فریدون نیاورد ازو هیچ یاد

نپرسیدش از بُن نه امید داد

برش نیز یک هفته نگذاشت کس

بباد فرهش بد همین کرد بس

نریمان بر شه شد از گرد راه

گرفت آفرین داد نامه به شاه

نخست از نثار آنچه بُد پیش برد

پس آن گه دگر هدیه ها برشمرد

به یک هفته در هفتصد بار شش

بُد از پیش شه مردم بارکش

همی گفت چون کشور چین که دید

که چندین شگفت از وی آمد پدید

نه در گنج ماند و نه در کاخ جای

نه در باغ و ایوان و نه در سرای

کشنده سته مانده بی پای و پی

شمارنده از رنج خون گشت خوی

از آن پس نریمان به پای ایستاد

فروبست دست و زبان برگشاد

به بوسه نشان کرد مر خاک را

گرفت آفرین خسرو پاک را

ز فغفور و آرایش کشورش

سخن راند و از گنج و از لشکرش

که شاهی سزا افسر و گاه را

ندیدم چو او جز شهنشاه را

اگر بر خرد خیره بیداد کرد

شدش گنج و رنجش همه باد کرد

نپیچد شه از مردمی رأی خویش

فرستدش دلخوش سوی جای خویش

نباید بُد ایمن به بخت ارچه چیر

که دولت نماندست یک جای دیر

که داند که این چرخ بدساز چیست

نهانیش با هر کسی راز چیست

به رنجست آنکش هنرها مِهست

نکوکاری و نیکنامی بهست

که ماند نکونامی ایدر به جای

بود با تو نیکی به دیگر سرای

شمر یافه تر زندگانی تو آن

که نکنی نکویی و داری توان

بود دوری از بد ره بخردی

بهی نیکی و دوریت از بدی

به تلخی چو ز هست خشم از گزند

ولیکن چو خوردیش نوشست و قند

ببخشود شه ز آن سخن ها و گفت

بزرگی فغفور نتوان نهفت

ورا این بزرگیش بی راه کرد

که با ما به کین دست بر ماه کرد

ازین نیست باد فره اکنونش بیش

که یک هفته شد تا نخواندمش پیش

ببر خلعت و بند بردار ازوی

به پوزش دلش پاک از اندُه بشوی

بگویش گناه از تو آمد نخست

که فرمان ما داشتی خوار و سست

کمان ، گاه ضحاک بنداختی

چو گاه من آمد به زه ساختی

من این بد مکافات آن ساختم

نه ز آن کارج تو شاه نشناختم

کنون بودنی بود مندیش هیچ

امید بهی دار و رامش پسیچ

مر این خانه را خانه خویش دان

مرا گرچه بیگانه از خویش دان

به تو گر بدی کردم از آزمون

به هر بد کنم صد نکویی فزون

ز دیدار تو شرم دارم همی

بدین کرده ها پوزش آرم همی

ز خواری و رنجی کت آمد مشیب

گه گیتی چنینست بالا و شیب

سپهر روان با کسی رام نیست

ز نیک و بد و ماش آرام نیست

چو پرّنده مرغیست فرخنده بخت

جهان باغ و ماها سراسر درخت

به باغ اندرون مرغ پرّان ز جای

نشیند بر آن شاخ کآندیش رأی

بر آن باش فردا که هر دو به کام

نشینیم یک جای و گیرم جام

نریمان شد و برد خلعت پگاه

بپوشید و شد شاد فغفور شاه

گرفت آفرین پشت را داد خم

ز شادی به چشم اندر آورد نم

چو شاه فروزندگان از سپهر

ز پیروزه گون تخت خود دید چهر

فریدون پگه کرد سوری پسیچ

کز آن سان نبد دیده فغفور هیچ

به گلشن گهی کز دو سو داشت در

نمودند دیدار با یکدیگر

ز هر در درآمد یکی ، تا ز جای

نه برخاست باید یکی را به پای

به بر یکدیگر را گرفتند شاد

به پوزش سخن چند کردند یاد

نخستین گرفتند بر خوان نشست

پس از آن گه به بگماز بردند دست

نشستنگهی بود ایوان چهار

ز هر گونه آراسته چون بهار

میان اندرون خانه رنگ رنگ

ز مینا گِل او ز بیجاده سنگ

همه بومش از صندل و چوب عود

بدو اندر از زرّ سیصد عمود

معلق بدو چارصد کنگره

ز جزع و بلور و گهر یکسره

بساطش سراسر زبر جد نگار

همه شفشه زرّ بد پود و تار

ابر پیشگه تختی از لاژورد

گهر در گهر ساخته سرخ و زرد

دو صد طاس پر عنبر از پیش تخت

زده در میانشان ز مرجان درخت

ز زرّ بی کران نار و نارنج بود

که هر یک بهای یکی گنج بود

همه دانه نار یاقوت و دُر

ز کافور نارنج ها کرده پُر

طبق های نقل از عقیق یمن

پُر از مشک کرده بلورین لگن

ز هر سو یکی باد بیزن ز بر

فروهشته از پرّ طاووس نر

ز کافور شمامها ریخته

تل عود و آتش برآمیخته

پر از درّ و یاقوت هر جای جام

خمی پخته می هر سوی از سیم خام

به هر گوشه جز عین یکی آب گیر

گلاب آب و دُر سنگ و ریگش عبیر

ز سیم و ز زر مرغ و پیل و دده

به نیرنگ کرده روان بر رده

چو نخچیرگاهی به وقت بهار

در او هم گلستان و هم گل به بار

هزار از بزرگان خسرو پرست

تکوک بلورین و بالغ به دست

بتان سرایی میان بسته تنگ

به کف جام وز جامه طاووس رنگ

همه سرو سیمین به زرّین کمر

همه میگسار آهوی مشک سر

به شمشاد پوینده عنبر فروش

به یاقوت گوینده در خنده نوش

فروزان به مجمر یکی عود خشک

فشانان به باد آن دگر گرد مشک

می زرد بد در بلورین ایاغ

چو در آب پاک از نمایش چراغ

نوا پیشگان بر گرفتند رود

همی جام می داد جان را درود

بدینسان فریدون مهی بیشتر

همی ساخت هر روز بزمی دگر

همه یاد فغفور چین خواستی

به شادیش با جام برخاستی

ز هر تحفه چندانش آورد پیش

که هم چین شدش خوار و هم گنج خویش

از آن پس نریمان یل را نواخت

ز بهرش بسی خسروی هدیه ساخت

صدش بدره بخشید دینار گنج

ز هر دیبه رخت پنجاه و پنج

دو صد ریدگ ترک با اسپ و ساز

پری چهره سی خادم دلنواز

ز شمشیر و ترگ و سپر بی شمار

ز خفتان و از درع و جوشن هزار

ز گستردنی بار سیصد هیون

شراع و ستاره ده از گونه گون

زرنج و همه غور و زابلستان

هم از بلخ تا بوم کابلستان

بدو داد پیوسته تا مرز سند

نبشته همین عهدها بر پرند

سزا هر که را بود با او بهم

گهر داد و بالا و زرّ و درم

دگر هر چه بُد اندر آن بزمگاه

ز خوبان و از فرش وز تخت و گاه

ببخشود یکسر به فغفور چین

یکی کرسی نغز دادش جز این

ز زر بر سرش کودکی میگسار

به کف جامی از گوهر شاهوار

هر آن گه که شه دست بفراشتی

وی آن جام می پیش او داشتی

چو خوردی به آواز گفتی که نوش

ازو بستدی باز بودی خموش

شراعی که از پرّ سیمرغ بود

بدادش پُر از گوهر نابسود

دگر تاجی از گوهر شاهوار

که شب شمع با او نبودی به کار

بدادش ز بیچاره تختی دگر

طرازیده بر پشت شیری ز زر

که هر ساعت آن شیر جستی ز جای

زدی نعره آن گه نشستی ز پای

به کام اندر آتش دمیدی ز دور

شدی زو هوا پُر بخار بخور

دو یاقوت دادش دگر لعل رنگ

صد و بیست مثقال هر یک به سنگ

چهل دّر دیگر همه نابسود

که هر یک مِه از خایه باز بود

به مثقال سی سرخ گوگرد پاک

به یکپاره چون اختری تابناک

دگر هر چه از چین بُد آورده چیز

سراسر بدو باز بخشید نیز

به درگاه او باز فغفور شاه

ببخشید یک یک همه بر سپاه

جز آن افسرین گوهر شاهوار

دگر آنچه در راهش آمد به کار

شه گیتی از بهر گرشاسب باز

بسی هدیه گونه گون کرد ساز

هم از کوس و منجوق وز تخت زر

هم از پیل و بالا و تیغ و کمر

قبا و کلاه گهربفت خویش

دگر هدیه هر چیز دَر گنج بیش

همه بوم ماهان و جای مهان

هم از قهستان تا در اصفهان

بدو داد تا مرز قزوین و ری

یکی عهد بر نامش افکند پی

مهانی که بودند با او به چین

سزا هدیه ها داد نو هم چنین

پاسخ نامه گرشاسب از فریدون

نبشت آن گهی پاسخش باز و گفت

رسید آن سخن های با مهر جفت

یکی نامه گویا چو فرّخ سروش

که از درّ معنی صدف کرده گوش

پیام آورش مژده را مایه بود

خرد را سخنهاش پیرایه بود

روان ها شد از مژده شادی سرشت

به هر دل دری بگشاد از بهشت

ترا تا گشادست دست بلند

بود بی گمان پای دشمن به بند

تو شیری و تیغ تو ز الماس ابر

روان بار ابر و عنان دار ببر

هوا نیست نز گرد تو تیره فام

زمین نیست نسپرده اسپت به گام

ز خون کف شیران به کفشیر تست

دل و رزم و کین جفت شمشیر تست

هنرها چنین از تو نبود شگفت

دلیری و رزم از تو باید گرفت

تو رنجیّ و من برخوردم از جهان

همانا که تو دستی و من دهان

بیآمد به مژده نریمان گرد

همه هر چه گفتی یکایک شمرد

اگر چند فغفور کژّی گزید

ز ما راستکاریّ و خوبی سزید

بدو جون ترا نیکویی بود رأی

به نیکی فرستادمش باز جای

چو آید بدو باز بسپار چین

به چینش از رخ بخت بزدای چین

بر او باژ و ساو همه چین نخست

نبشت و ستد عهدی از وی درست

به نزل و علف هر که بودند شاه

بفرمود کآیند پیشش به راه

دو منزل شدش همره و گشت باز

سپه راند فغفور با کام و ناز

به بزم و به خوان هم بدان رسم پیش

همی زیست در ره چو در شهر خویش

بزرگان بدین مژده برخاستند

همه چین و جندان بیاراستند

زمین سر به سر دیبه چین گرفت

هوا از درم ریز پروین گرفت

همی هر سوی آذین دیبا زدند

ز شادی ثری بر ثریّا زدند

همه خاک ره گل شد از بس گلاب

ز گِل گُل دمید از نرمی لعل ناب

صدف گشت هامون ز بس دُر نثار

شد از نافه ابر آهوی مشک بار

چنان بُد ز بس گرد اسپ سپاه

که از بر ندیدند کس مهر و ماه

جهان پهلوان با بزرگان چین

پذیره شدش چند منزل زمین

چو فغفور بنهاد در کاخ پای

بیامد سَرِ خادمان سرای

ز گرشاسب آزادی آورد پیش

همان نیز خاتون از اندازه بیش

که بر ما ز تو مهر به داشتست

پس پرده بیگانه نگذاشتست

ز دروای ما هر چه بایست نیز

همی داد خرّم ز هر گونه چیز

ازین مژده فغفور شادی گرفت

چنین کار ازو گفت نبود شگفت

کند هر کس آن کآید از گوهرش

که هر شاخ چون تخمش آرد برش

دگر روز شبگیر با فرهی

چو بنشست برگاه شاهنشهی

بزرگان چین سر برافراختند

بَرِ شاه چین آمدن ساختند

سلب هر چه شان بُد کبود و سیاه

فکندند یکسر ز شادی شاه

چنان پادشاهی بر او راست شد

کا گاهش بر از مَه همی خواست شد

نخست از همه کس که بُد نامدار

جهان پهلوان برد پیشش نثار

خراجی که در چین ز هر سو فراز

ستد بد بدو نیز بسپرد باز

بدو داد باز آن همه شاه چین

بسی هدیه بخشید نیزش جز این

از آن پس به نزدیک شاه کیان

یکی نامه فرمود بر پرنیان

گه رفتنش با مهان سپاه

برون رفت پیشش دو منزل به راه

ورا کرد بدرود و برگشت شاد

جهان پهلوان سر سوی ره نهاد

خواهش نریمان از شاه افریدون و زن خواستن او ص ۳۷۵

وز آن سو نریمان چو یک مه ببود

به درگاه شه رفت شبگیر زود

کمر بستۀ راه و بر سر کلاه

ز بهر شدن خواست فرمان شاه

دگر گفت کز چین چو برخاستم

بر شهریار آمدن خواستم

مرا عّم من پهلوان داد پند

که چون باز خانه رسی بی گزند

یکی جفت شایسته کن درخورت

بپیوند ازو در جهان گوهرت

که خواهد نژادی بزرگ از تو خاست

که گیتی بدارد به شمشیر راست

درختی ز تخم تو سر برکشد

که بر آسمان شاخ او می‌ کشد

همه پهلوانانش باشند یار

دلیران رزم و بزرگان بار

کنون شهریار آشکار و نهفت

شناسد که نگزیرد از روی جفت

به گیتی خداوند از آن شد پدید

که هر چیز را پاک جفت آفرید

جهان از دو حرف آمدست از نخست

سخن کم زد و حرف ناید درست

خطی ناورد خامه ای بی دو سر

چو مرغی نگیرد هوا بی دو پر

یگانه گهر گرچه زیبا بود

نکوتر چو جفتیش همتا بود

بزرگیست در بلخ بامی سرست

مرا نیز در تخمه هم گوهرست

جز از درخت او نیست زیبای من

بدو شاه روشن کند رأی من

مگر بنده ای زو دهد کردگار

که اندر رکیب شه آید به کار

نوندی هم آن گاه شه برنشاند

به سوی شه بلخ و او را بخواند

بسی مژده داد از بلند اخترش

سخن راند باز آن گه از دخترش

مر او را ز بهر نریمان بخواست

همه دست پیمان او کرد راست

ز گنجش بسی هدیه بخشید و چیز

همه بلخ بامی بدو داد نیز

فرستادش آن گه سوی بلخ باز

که رو کار دختر بجوی و بساز

سوی سیستان شد نریمان گرد

بر او شه بسی هدیه ها برشمرد

که شادان شو و جفت خود را ببین

سوی سیستان آر و آنجا نشین

که آن شه که بر شهر کابل سرست

ز خویشان ضحاک بدگوهرست

به دل دشمنی جوی و بدخواه ماست

کز اهریمنی تخمه اژدهاست

بدان مرز هر سو نگهدار باش

از آن دشمن بد تو بیدار باش

نریمان به دامادواری چو باد

سوی سیستان رفت پیروز و شاد

به آوردن جفت کس رفت زود

فرستاد چیزی که شایسته بود

شه بلخ چندان برافشاند گنج

که ماند از کشیدن جهانی به رنج

چه از فرش و آلت چه از سیم و زر

چه از درّ و دیبا و سنگ و گهر

عماری بیاراست با مهد شست

کنیزک دو صد جام و مجمر به دست

به جام اندرون دُر از اندازه بیش

به مجمر همه عود سوزان ز پیش

دگر چارصد ریدگ دلنواز

چهل خادم ترک شمع طراز

جهان پُر ز خوبان چون ماه کرد

چنین هدیه با دخت همراه کرد

زمین از گرانی ببد سرگرای

که بیچار هگشت از پی چار پای

ز بلخ آنچنان بار دربار بود

که تا سیستان ره چو دیوار بود

نریمان پذیره شد آراسته

جهان گشته سور سران خاسته

ببارید تند ابر شادی ز بر

دل شادمان از برآمد به در

در آیین دیبا زده کوی و بام

فروزان به هر سو تلی عود خام

چنان درفشان بود و عنبرفشان

که درویش زر بُد به دامن کشان

همه راه آذین و گنبد زده

به هر گنبدی گل فشانان رده

به پرواز مرغان برانگیخته

ز هر یک دگر شعری آویخته

ز دیبا در و دشت طاووس رنگ

دم نای هر جای و آوای چنگ

بزرگان همه راه با کوس و بوق

فشانان به طشت آب مشک و خَلوق

نظاره دد از کوه مرغ از هوا

گه این لهو سازنده گه آن نوا

هم از راه در شاه با ماه خویش

در ایوان نشستند بر گاه خویش

ز مشک و گهر تاج بُد شاه را

ز یاقوت و دُر افسری ماه را

به هم هفته ای شاد بگذاشتند

بر از کام و آرام برداشتند

سرشک خرد چون از ابر هنر

صدف یافت آن درّ شد مایه ور

گرانمایه مُهر جهان کردگار

گرفت از نگین خدایی نگار

تن ماه چهره گرانی گرفت

روان زاد سروش نوانی گرفت

گلش هر زمان گشت بی رنگ تر

همان بار درش گران سنگ تر

چو بُد گاه زادنش بیمار گشت

بر او انده بار بسیار گشت

چنان سخت شد کار زادن بر اوی

کزاو زندگی خواست برتافت روی

به مشکوی مشکین بتان سرای

همه سر پُر از خاک و زاری فزای

پزشکی بُد از فیلسوفان هند

که گرشاسب آورده بودش ز سند

بیاراست هر داروی از بیش و کم

بدو داد با تخم کتان به هم

همان گه شد آسان بر آن ماه رنج

پدید آمدش دُر گویا ز گنج

جدا گشت تیغ شهی از نیام

برون شد خور از میغ تاریک فام

چراغی بُد از خود ز خوبیّ و فر

برافروخت از خود چراغی دگر

زادن سام نریمان

پسر زاد ماهی که از چرخ مهر

ز خوبی بدو آرزو کرد مهر

به دیدار گفتی پدر بود راست

برین برگوا کس نبایست خواست

نریمان یل نام او سام کرد

به مهرش روان و دل آرام کرد

نوندی به نزد فریدون شاه

به مژده برافکند پویان به راه

پرندین چنان کودکی ساختند

چو گردانش بر اسپ بنشاختند

کمند و کمان درفکنده با یال

یکی گرز شاهان گرفته به بال

یکی نیزه بر دست و خنجر به چنگ

سپر باز پشت و کمر بسته تنگ

فرستاد با نامه ای بر حریر

به گرشاسب گردنکش گردگیر

برآن نامه از دست کودک نشان

ز مشک و گلاب و می و زعفران

فرسته همی شد چو مرغ بپر

به هر منزلی بر هیونی دگر

به ره نامه مر پهلوان را سپرد

ز شادی جوان شد سپهدار گرد

برآن پیکر شیر بچه شگفت

فروماند ، وز دل نیایش گرفت

درآمد ز زین گشت غلتان به خاک

همی گفت کای راست دادار پاک

تو کن روزی بنده آن روزگار

که بینمش در صف همیدون سوار

فرستاده را داد بسیار چیز

همان جامه و یاره خویش نیز

وز آن ره که بُد زی بر شاه شد

فریدون شه زو چو آگاه شد

پذیره فرستادش از چند میل

سپه یکسر و کوس و بالای و پیل

برون از در کوشک از جای خویش

چو نزدیک شد رفت ده گام پیش

بَرِ خویش همبرش بنشاند شاد

بپرسید و از رنج ره کرد یاد

همی داشت یک مهش دل شاد خوار

گهی بزم و بازیّ و گاهی شکار

سر ماه دیبا و زرّ و درم

سلیح و دگر هدیه ها بیش و کم

ببخشید چندانش از گونه گون

شده توده یک کوه بالا فزون

سوی خانه فرمود تا شد به کام

به دیدار فرّخ نریمان و سام

داستان قباد کاوه

چو شد پهلوان بسته ره را کمر

قباد آن کجا کاوه بودش پدر

به درگه چنین گفت پیش مهان

که این شه ندارد نهاد شهان

پدرم از جهان جز مر او را نخواست

به شمشیر گیتی ازو گشت راست

از اورنگ برکند ضحاک را

سپرد افسرش زیر پی خاک را

ز گرشاسب ما بیش بردیم رنج

بدو بیش بخشد همی شهر و گنج

شد این آگهی نزد شه آشکار

نهان داشت تا بود هنگام بار

چو شد بر سران بارگاه و سرای

برآورد سر شاه دانش سرای

چنین گفت کای نامدار انجمن

نیوشید یکسر ز دل پند من

به یزدان پناهید تا از گزند

بودتان به هر دو جهان سودمند

منازید از آن شادمانی و ناز

که آرد سرانجام درد و گداز

بی اندرز هر گز مباشید کس

ببینید هر کار را پیش و پس

مبندید با رشک و با آز رای

که این غم فزایست و آن جانگزای

مجویید دانش ز بی دانشان

که نادان ز دانش ندارد نشان

کنید آزمون ها به دانش فزون

که هست آینه مرد را آزمون

همیشه دل از شاه دارید شاد

به ویژه که دارد رَهِ دین و داد

بنازید اگرتان نوازد به مهر

بترسید چون چین درآرد به چهر

مگویید شه را به از بی رهی

که تان بد رسد چون رسد آگهی

اگرچه باشید از دور باز

بود دست شاهان به هر سو فراز

بود گوش با چشم شه را بسی

کجا گوش و چشمش بود هر کسی

چو شه دادگر باشد و ره شناس

بدو داشت باید ز یزدان سپاس

نباید گواژه زدن بر فسوس

نه بر یافه گفتن شدن چاپلوس

چنان خوش نباید بُدن کت خورند

چنان ترش نه نیز کت ننگرند

ز زخم سنان بیش زخم زبان

که این تن کند خسته و آن روان

چو دستور شد دل خرد همچو شاه

زبان چون سپهبد سخن چون سپاه

سپهدار دارد سپه را به جای

کز اندازه ننهد کسی پیش پای

بنا گفته بر چون کسی غم خورد

از آن به که بر گفته کیفر برد

سه چیز آورد پادشاهی به شور

کزآن هر سه شه را بود بخت شور

یکی با زنان رام بودن به هم

دوم زفت کاری ، سیوم دان ستم

شه نیک با کامرانی بود

چو بد گشت کم زندگانی بود

سزا پادشاهی مر آنرا سزاست

که او بر هوای دلش پادشاست

ز گیتی بی آهو نیابی کسی

اگرچه دارد هنرها بسی

شه آن به که باشد بزرگ از گهر

خرد دارد و داد و فرهنگ و فر

به آکندن گنج نکند ستم

نخواهد که خسبد ازو کس دژم

ز هر بد به دادار جوید پناه

به انداز هر کس دهد پایگاه

نماند به تیغ و به تدبیر و گنج

که آید ز دشمن به کشورش رنج

مرا این همه هست و پاکیّ تن

دگر تا شهم بَد نیاید ز من

نه رنج کسی یافه بگذاشتم

نه بر بی گنه رنج بگماشتم

جهانبان دهد پادشاهی و تخت

نگردد کسی جز بدو نیکبخت

جز ایزد ندادستم این تاج کس

سپاس از جهان بر من او راست بس

سزد پس که بدگوی چیزی کند

به بد گفتن من دلیری کند

پس آن گه ابا خشم گفت ای قباد

بد مردمان از چه گویی به یاد

مگر رشک مغزت بکاهد همی

زبانت سرت را نخواهد همی

ز گرشاسب وز کاوه رانی سخن

گله هر چه کردی شنیدم ز بن

همه روم تا خاور و هند و چین

زبون گشت گرشاسب را روز کین

جهان خیره ماند ز برزش همی

به گردون کشد پیل گرزش همی

سته دیو و پیل از خم خام اوست

ژیان شیر و تند اژدها رام اوست

کجا نیزه زد در صف کارزار

پسین مرد باشد چو پیشین فکار

به هند ار فروکوبد از گرز بوم

ز بس زور او لرزه گیرد به روم

چو من هم ز جمشید دارد نژاد

تو چون کاوه دانیش گشته به باد

پدرت از سپاهان بُد آهنگری

نه زیبا بزرگی نه والاسری

چو بگزید ما را نکونام شد

به کف درش پتک گران جام شد

از آهنگری رست و سالار گشت

پس از کلبه داری سپهدار گشت

بُد آن گاه در کلبه با دود و دم

کنونست در بزم با ما به هم

بدادیمش اهواز و ده باره شهر

همی زین فزونتر ز ما یافت بهر

اگر برد رنج آمدش گنج بر

تو نیز آیدت آرزو ، رنج بر

ز بهر همه کس بود شهریار

نه از بهر یک تن که باشدش یار

دگر تا تویی یافه زینسان مگوی

به دشتی که گمراه گردی مپوی

مجوی آنچت آرد سرانجام بیم

مکش پای از اندازه بیش از گلیم

مینداز سنگ گران از برت

که چون بازگردد فتد بر سرت

گر آزرم بابت نبودی ز بن

چو از رفتگان بودی از تو سخن

همان کردمی با تو از راه داد

که در چین نریمان به دیگر قباد

سخن هر چه گفتم به دانش ببین

نگاری کن این را و دل را نگین

شد از بیم شه زرد و ارزان قباد

به زاریّ و پوزش زبان برگشاد

بس گشت در خاک زنهار خواه

ببخشید خون و ببخشود شاه

خبر یافت کاوه پسر را بخواند

فراوان بر او خشم و خواری براند

به خون کرد با خنجر آهنگ او

رهاندند خویشانش از چنگ او

فرستاد کس شاه کشور نواز

به یک جایشان آشتی داد باز

وزآن سو جهان پهلوان شادکام

همی زیست خرّم به دیدار سام

همی گفت کاو چون گِرد زور و برز

ز من به بود گاه شمشیر و گرز

به یک سال از آن شادی و فرّهی

نشد دستش از جام روزی تهی

نوندی سر سال نو کرد راست

خراج خداوند کابل بخواست

شه کابلی گفت و کاین نیست داد

شهنشه به بیداد فرمان نداد

تو خواهی و خواهد خداوند تاج

به سالی دوباره نباشد خراج

بر این آرزو پهلوان سترگ

فرستاد نامه به شاه بزرگ

خراج همه کابل و بوم اوی

بدو داد یکسر شه نامجوی

جهان پهلوان از پی نام را

ببخشید باز آن همه شام را

ز گیتی همه سیستان ساخت جای

به رفتن نزد چند گه نزد رای

جهان سرگذشت نو از هر کسی

چنین گونه گون یاد دارد بسی

جهان خانه دیو بد پیکرست

سرایی پرآشوب و درد سرست

یکی گور دانیست بر راه رو

که گوری فزون نیست هر گاه نو

بیابانش لهوست و ریگش نیاز

سمومش هوای دل و غول آز

دهی شد که باشد برو رهگذار

درون هست و بیرون شدن نیست چار

دهندست و آنچ او دهد بیش و کم

ستاند همان باز با جان به هم

به دانندگان همچو زندان زشت

بر آن کس که نادان و بی دین بهشت

برش این یکی دان که دانش سرای

برد زو همی توشه آن سرای

وی ار ناگهانت بخواهد ربود

تو زو بهره خویش بردار زود

داستان گرشاسب با شاه طنجه

کنون از شه طنجه و پهلوان

شنو کار کین جستن هر دوان

بدان گه که از نزد ضحاک شاه

سوی طنجه شد پهلوان سپاه

ز دریا و خشک آنچه آورده بود

به دست شه طنجه بسپرده بود

که تا باز خواهد چه آرد هوا

بدین کرده بُد مرد چندی گوا

سرآمد مر آن شاه را روزگار

پسرش از پس او شده شهریار

پسر نیز رفته به راه پدر

نبیره ببسته به جایش کمر

چنان بود رأی شه سرفراز

که آن خواسته خواهد از طنجه باز

بر این کار پوینده ای کرد راست

ز شاه کیان هم بدین نامه خواست

شه طنجه را طمع بربود و گفت

که این آگهی با دلم نیست جفت

گذشتست از این کار سالی دویست

مرا سال نیز از چهل بیش نیست

چنین دام هرگز مگستر به راه

ز گنجم گرت رأی چیزیست خواه

نهی پایت از پایه بیرون همی

که خرگوش گیری به گردون همی

سپهبد بدانست کآنست رنگ

به جنگ آید آن خواسته باز چنگ

ده و دو هزار از سران سپاه

گزید و برون شد به فرمان شاه

به فرّخ نریمان چنین کرد یاد

که کارت همه راه دین باد و داد

گر آیم من ار نه به هر بیش و کم

مزن جز به رآی شهنشاه دم

ببوسیدش از مهر و لشکر کشید

خبر چون بَرِ شاه طنجه رسید

پراکند بس گنج و کین کرد ساز

بی اندازه آورد لشکر فراز

شد از بس که بودش سپاه گران

زمین چون سپهر از کران تا کران

برآمد سپهدار با لشکرش

ز گرد ابر بست از بر کشورش

بر طنجه نزدیک یک روز راه

به گرد دهی خیمه زد با سپاه

مِه ده یکی پیر بُد نامجوی

بسی سال پیموده گردون بدوی

فراوان ز نزل و علف برشمرد

همه برد نزد سپهدار گرد

از آن خواسته دارم خبر

که در طنجه بنهادی از پیشتر

برادرم زندست و با من گواست

در آن نامه هم نام و هم خط ماست

از آن شاد شد پهلوان چون شنود

سوی طنجه شه نامه ای ساخت زود

سر نامه کرد از جهاندار یاد

خداوند دین و خداوند داد

فرازنده هفت چرخ سپهر

فروزنده گیتی از ماه و مهره

دگر گفت کای گمره از کردگار

چه طمع است کاندر دلت کرد کار

بود نزد فرزانه کمتر کس آن

که خیره کند طمع چیز کسان

نکوتر بود نام زفتی بسی

ز خوانی که با طمع بنهد کسی

همانا به چشمت هزاک آیدم

و یا چون تو ابله فغاک آیدم

کزینسان سخن های غاب آوری

همی چشم دل را به خواب آوری

کرا رنگ چهره سیه تر ز زنگ

بدو کی پدید آید از شرم رنگ

هنرهام هر کس شنیدست و دید

تو از ابلهی چون کنی ناپدید

کجا من شتاب آورم بر درنگ

نوند زمان را شود پای لنگ

اگر بر زمین برزنم بانگ تیز

جهد مرده از گور بی رستخیز

به گهواره در هند کودک خروش

چو گیرد ، به نامم نباشد خموش

به چین آتشی کاید از آسمان

برند از تف تیغ تیزم گمان

یکی خواسته کان جهان را بهاست

چو من گردی آورده از چپ و راست

چو در گنجت ای زاغ رخ تیره روز

نهفتی چو اندر زمین زاغ کوز

کنون گویی آگه نی ام ز آن درست

همه کس شناسند کآن نزد تست

سرانت گواه اند بسیار و من

فرستادم اینک به نزدت دو تن

اگر چند باشند بسیار کس

گوا نزد داور دو آرند و بس

اگر باز بفرستی آن خواسته

نان هم که بو دست آراسته

هم از من بود پایه ات نزد شاه

هم از شاه یابی بزرگی و جاه

وگر ناوری آنچه رای آورم

سرو افسرت زیر پای آورم

بر از چرخ کیوان گر ایوان تست

وگر نام دیوان به دیوان تست

سرت را ز گرودن به گرد آورم

دل دوستانت به درد آورم

پیمبر براهیم بود آن زمان

بُدش نام زردشت از آسمان

به صحفش بر این خورد سوگند نیز

بدان دو گوا داد بسیار چیز

به هم با فرستاده شان رنجه کرد

فرستاده آهنگ زی طنجه کرد

چو شه نامه برخواند آن هر دو تن

گوایی بدادند بر انجمن

جز ایشان گوا بود دیگر بسی

ولیکن نیارست دَم زد کسی

دژم زی فرسته شه آورد روی

بدو گفت رو پهلوان را بگوی

چو دیوار بر برف سازی نخست

نگون زود گردد به بنیاد سست

نه هرچ آن بگویند باشد همان

بر راست گم زود گردد گمان

به مردی و گنج و سپاه از تو کم

نی ام، چیست این طمع پر باد و دم

نبودی مرا در جوانی همال

کنون چون بوی کت بفرسود سال

یکی مویم افتاد در کار زار

اگر بینی از بیمت آید چومار

مرا با شهنشاه از این نیست جنگ

به جنگم توئی آمده تیز چنگ

فرستادگان را به خواری براند

دو ره صد هزار از یلان را بخواند

در آهن بیاراست صد زنده پیل

ز طنجه برون خیمه زد بر دو میل

بُد از سرفرازان یکی کینه توز

سپهدار او بود نامش متوز

ز لشکرش نیمی بدو داد بیش

ز بهر نبردش فرستاد پیش

فرسته خبر زی سپهدار برد

سپهبد سبک دست پیکار برد

بیآورد نزدیک دشمن سپاه

به جنگ اندر آمد هم از گرد راه

طلایه بزد بر طلایه نخست

به خون هر سوی غرقه شد بوم و رست

به پیچش گرفتند گردان عنان

سوی سینه ها راست کرده سنان

توگفتی ز بس گرد بالا و پست

که هامون به گردون درآورد دست

یکی ژرف دریا شد از خون زمین

که بُد نزد او چشمه دریای چین

زمانه زمین را همی خون گریست

ستاره ندانست رفتن که چیست

گرفتند زاول گره بی شمار

سلیح و ستور اندر آن کار زار

چو چرخ شب آرایش از سر گرفت

ز ماه تمام آینه برگرفت

فرو هشت زلفین مشکین نگون

ز زر خال زد بر رخ نیلگون

نفرمود پیکار دیگر متوز

که شد گاه آورد و بگذشت روز

به گردان فرستان گرد سپاه

که دارید امشب شبیخون نگاه

کمین ساخت هر جای بالای و شیب

سپاهش کس آن شب نخفت از نهیب

همه شب ز بیم شبیخون متوز

همی بود بیدار تا گشت روز

چو بازی برآورد چرخ روان

به زرین و سیمین دو گوی دوان

یکی گوی سیمین فرو برد سر

دگر گوی زرین برآورد سر

دو لشکر سنان ها برافراختند

کمینگه گرفتند و صف ساختند

زمین را سپهر از گرانی سپاه

نداند همی داشت گفتی نگاه

جهان پهلوان درع گردی چو گرد

بپوشید و بگرفت گرز نبرد

بر او هفتصد سال بگذشته بود

ز گشت سپهری کهن گشته بود

خروشید گفتا مرا خیره خیر

ز بیغاره دشمن کهن خواند و پیر

کنون به کنم رزم و کوشش ز بُن

که بهتر کند کار تیغ کهن

کهن بهتر از رنگ یاقوت و زر

همیدون می از نو کهن نیکتر

مرا گشتِ چرخ ارچه خم داد پشت

همان بیش زورم به زخم درشت

بگفت این و با لشکر از چپ و راست

به جنگ آمد و گرد کوشش بخاست

پر از بومهن شد سراسر جهان

ستاره هویدار و گردون نهان

ز بس در زمین از تف نعل تاب

به دریای قلزم به جوش آمد آب

همی تا دو صد میل در کُه خروش

فتادی و باز آمدی باز گوش

ز بر آسمانی بُد از تیره گرد

زمین زیر دریا بُد از خون مرد

سواران در آن ژرف دریا نوان

چو کشتی درفش از برش بادبان

پُر از دام هامون ز خمّ کمند

به هر دام درمانده گردی به بند

شده لعل گرد از دم خون وتیغ

چو گاه شب از عکس خورشید میغ

ز بس کاینه بُد درفشان ز پیل

همی خاست آتش ز دریای نیل

سپهدار با گرز و نیزه به چنگ

پیاده همی تاخت هر سو به جنگ

به هر گنبدی جست پنجاه گام

همی کوفت گرز و همی گفت نام

گهی دوخت با سینه خرطوم پیل

گهی ریخت خون همچون دریای نیل

چه خیل پیاده چه خیل سوار

ز بد خواه چندان بیفکند خوار

که مر مرگ را گشت چنگال سست

شد از دست او پیش یزدان نخست

به درعش در از زخم مردان جنگ

به هر حلقه در بود تیری خدنگ

شل و ناوک و تیر در مغفرش

فزون ز انبه موی بُد بر سرش

که و دشت پُر کشته بُد پیش و پس

چنین تا شب از رزم ناسود کس

شب تیره چون شعر بافنده گشت

کبود و سه بافت بر کوه و دشت

مراین را به زر پود در تار زد

مر آن را به مشک آب آهار زد

دَرِِ جنگ هر دو سپه شد فراز

به سوی سپه پهلوان گشت باز

ز خون دید هر جای جویی روان

همی هر کسی گفت با پهلوان

که فردا اگر پیشت آید متوز

نخستین جز از وی ز کس کین متوز

که سالار این بیکران لشکر اوست

برین شهسواران خاور سر اوست

درفشش نهنگست و خفتان پلنگ

سیاه اسپ و برگستوان لعل رنگ

ز پولاد و دُر آژده مغفرش

پرندین نشان بسته اندر سرش

نبرده درفشش برون سپاه

بیاید بود هر سوی کینه خواه

برون آمد امروز تند از کمین

فراوان سران زد زما بر زمین

ندیدیم جز تو چنان نیز گُرد

به زور تن و مردی و دستبرد

جهان پهلوان گفت کامروز جنگ

چو شد تیز، جستمش نآمد به چنگ

چو خور تیغ رخشان ز تاری نیام

کشد، گردد از خون شب لعل فام

هر آنجا که فردا به چنگ آرمش

به یک دَم زدن زنده نگذارمش

وز آن سو سپه با متوز دلیر

سخن راندند از سپهدار چیر

که گفتند گرشاسب پیرست و سست

جوان کی تواند چنان رزم جست

کنون تیز دندان تر آمد به جنگ

که دندان نماندستش از بس درنگ

کجا جستی از جای و جستی ستیز

چو آتش بُدی تند و چون باد تیز

فکندی به هر زخم پیلی نگون

بکُشتی به هر حمله ده تن فزون

گرفتی دُم اسپ و بفراختی

به هم با سوارش بینداختی

متوز جفا پیشه گفت این نبرد

همه سخت از آن باد بو دست و گرد

چو گردد شب از تیرگی نا امید

سپیده برآرد درفش سپید

من و گرز و گرشاسب و آوردگاه

سرش بر سنان آورم پیش شاه

رزم دیگر گرشاسب با شاه طنجه

سپیده چو شب را به بر درگرفت

شبش کرد بدرود و ره برگفت

ببد سیم دریا زمین زرّ زرد

خم آهن کُه و آسمان لاژورد

گرفتند گردان به کین ساختن

جهان از یلان گشت پر تاختن

ز غرّیدن کوس و شیپور و نای

ز بانگ جرس وز جرنگ درای

سته مغز کیوان و بی هوش گشت

دل و زَهره زُهره پر جوش گشت

دُم اسپ کوته شد و تک دراز

فرازی ببد پست و پستی فراز

ز بس تیرگی چهر گیتی فروز

سه گشت، گفتی شب آمد به روز

سَرِ گرد با جان به جوزا رسید

تن گشته با خون به دریا رسید

درنگ جهان گفت گیتی شتاب

از آهن روان خون چو از سنگ آب

یلان را به خون غرقه تیغ و سپر

یکی جان سپار و یکی تن سپر

پر از شیر غران ز نعره زنان

پر از مار پرّان ز خشت آسمان

ز خرطوم پیل و سَرِ جنگجوی

همه دشت پاشیده چوگان و گوی

چو مرغی شده مرگ پرش خدنگ

ز سرنیزه منقارش و خشت چنگ

یلان را به منقار درّنده ناف

سران را به چنگال تارک شکاف

در آن رزم زاول گره یکسره

شکسته شدند از سوی میسره

برایشان یکی گرد سالار بود

که عم زادِ فرّخ سپهدار بود

نهاد اندر آوردگه پای پیش

سپه را فرو داشت بر جای خویش

بسی کشت چندان که سرگشته شد

سرانجام در رزمگه کشته شد

سپهبد بر آن درد تند از کمین

به زیر آمد از پیل با گرز کین

دو دستی همی کوفت از پیش و پس

نیارست با زخمش اِستاد کس

مگر توبئی () کآمد از صفّ جنگ

یکی خشت چون مار پیچان به چنگ

بیفکند او را و ناسود هیچ

گریزان عنان را ز پس داد پیچ

گرفت از هوا خشت او پهلوان

بینداخت و بردوختش پهلوان

متوز از کمینگه برانگیخت اسپ

عمودی به دستش چو ز آهن فرسپ

بیفکند چندان سر از چپ و راست

چو گرشاسب را دید بگریخت خواست

سپهبد به یک تک در اسپش رسید

برآورد گرز و غوی برگشید

چنان زدش و با اسپ برهم فکند

که از زورش اندر زمین خم فکند

دلیران ایران پسش هر که بود

به زین کوهه بر سر نهادند زود

گرفتند هر سو رَهِ کارزار

فکنده شد از طنجه ای سی هزار

گریزنده جان در تک پای دید

نبد پای کس کاو ز یک جای دید

ز درج شبه سر چو شب باز کرد

به پیرایه پیوستن آغاز کرد

بتی گشت گیسوش رنگ سیاه

زنخدانش ناهید و رخ گرد ماه

شد طنجه تازنده از جای جنگ

ز پس باز شد تا در شهر تنگ

سپه را ز سر باز نو ساز کرد

دل جنگیان یک به یک باز کرد

دگر گفت پیروز گاه نبرد

ز بختست نز گنج و مردان مرد

بکوشید یکدست فردا دگر

دهد بختم این بار یاری مگر

چو گرشاسب تنها دراید به جنگ

ز هر سو بر او ره بگیرید تنگ

به زخمش فرازید بازو همه

شبان کز میان شد چه باشد رمه

به کشتی بُنه هر چه بُد کرد بار

سپه بُرد نزدیک دریا کنار

که تا گر دگر بارش افتد شکست

به دریا گریزان شود دوردست

همه شب بدین رای بفشرد پی

درازیّ شب کرد کوته به می

جنگ دیگر گرشاسب با شاه طنجه

چو شاه حبش سوی خاور گریخت

همه رخت و دینار و گوهر بریخت

شه روم بنشست بر تخت عاج

درآویخت زایوان پیروزه تاج

دو لشکر به هم کینه خواه آمدند

دلیران ناوردگاه آمدند

غو کوس تند شد و گرد میغ

در آن میغ خون آب شد برق تیغ

برآویخت یک باره با مهر خشم

خرد را سترگی فرو بست چشم

همی تاخت خنجر ز گرد سیاه

چو ایمان پاک از میان گناه

کمان شد یکی برزگر تخم کار

وزآن تخم پیگان ودل کشتزار

از آن تخم هر کشت کآمد دُرست

ز خون خورد آب و برش مرگ رُست

ز پاشیده خرطوم پیلان به تیغ

تو گفی همه مار بارد ز میغ

سر خشت گفتی می آشام شد

صفش بزم و می خون و دل جام شد

دلیران بر اسپان کفک افکنان

بدین دست گرز و ، به دیگر عنان

روان خون به زخم از بر پشت پیل

چو ز آب بقم چشمه بر کوه نیل

روان هر سوی اسپی هراسان ز جای

سوارش نه پیدا و زین زیر پای

سپهدار بر زنده پیلی دمان

همی تاخت آورده بر زه کمان

کجا بُد سری با درفشی به دست

به پیکان همی دوخت و افکند پست

ز تیرش تو گفتی که در مغز و ترگ

همی آشیان کرد زنبور مرگ

چو یک چند بر پیل پیوست جنگ

پیاده ببد تیغ و نیزه به چنگ

برد بر کمربند چاک زره

به نعره گسست از گریبان گره

به تیغ و سنان هر کجا کینه توخت

گهی دل درید و گهی سینه دوخت

همی داد شمشیرش اندر شتاب

هم اندر هوا کرکسان را کباب

به هر بار کاو گرز بفراشتی

به زنهار مَه بانگ برداشتی

به هر تیر کاو برگشادی ز زه

زمانه زدی نعره گفتی که زه

سر خنجرش لاله کارنده بود

ز درع یلان حلقه بارنده بود

تو گفتی به هر حلقه گردون دو نیم

همی ری نکارد ز پولاد میم ()

هزار از دلیران جوینده کین

به گردش تنوره زدند از کمین

بدانسان زدندش همی چپ و راست

که در کوه ودریا چکاچاک خاست

شل و خنجر و گرز چندان سپاه

چه بر ترگ او بر چه بر کوه کاه

تو گفتی همی زخم آن سرکشان

گل افشان شمردی نه آهن فشان

شه طنجه آمد چو تند اژدها

بر اوکرد در گرد خشتی رها

نبد سود، برگاشت روی از نبرد

برادرش پیش اندر آمد چو گرد

بپوشیده خفتان و نیزه به دست

برادرشبه زیر اسپ چون کوه پولاد بست

بینداخت زی پهلان خشت و رفت

پسش پهلوان رفت چون باد تفت

گرفتش دُم اسپ و از جای خویش

برآورد و بنداخت سی گام پیش

برآنگونه زد نعره ی کوه کاف

که سیمرغ بگریخت از کوه قاف

تن افکند بر قلب لشکر به کین

دلیران ایران پسش هم چنین

چنان جنگ بر جنگیان تیز شد

که دست و گریبان هم آویز شد

تو گفتی ز خون چرخ جوشد همی

زمین چادر لعل پوشد همی

به هر گوشه آویزش سخت بود

سر و کار با گردش بخت بود

ز غریدن کوس ترسان هژبر

عقاب از تف تیغ پرّان در ابر

ز گرد آسمان در سیاهی شده

ز جوشن زمین پشت ماهی شده

بریده ز تن جان امید از نهیب

چو عشق از دل مهرجویان شکیب

گشاینده شمشیر بند از زره

چو باد از سَرِ زلف خوبان گره

چو ابرش شده چرمه از خون مرد

شده باز چون چرمه ابرش ز گرد

یلان را رخ و کام پرخون و خاک

چه خفتان چه برگستوان چاک چاک

بریده بر او جوشن از تیغ تیز

زره پاره و ترگ ها ریز ریز

فسرده به خون اندرون تیغ ز مشت

پُر از آبله کف ز زخم درشت

شه طنجه برگاشت روی از نهیب

سپاهش گرفتند بالا و شیب

گریزنده دیدی گروها گروه

چه از سوی درا چه از سوی کوه

چو نخچیر بر کُه یکی با شتاب

یکی همچو ماهی دوان زیر آب

دگر تن به شهر اندر انداختند

به باره ره جنگ برساختند

چو بفکند زرّین سپر آسمان

مَهِ نو به زه کرد سیمین کمان

خبر زان بُنه شد به گرشاسب زود

کجا شه به کشتی فرستاده بود

برافکند کس تا گرفتند پاک

شه طنجه را دل شده از درد چاک

فروهشت در شب ز باره رسن

به دریا گریزنده شد با دو تن

سیه پوش گیتی چو شد زرد پوش

کُه کهربا برزد از چرخ جوش

سپهدار با شهر برساخت جنگ

بپیوست رزمی گران بی درنگ

چو لشکر شد آگه که بگریخت شاه

دگر کس نیارست شد رزم خواه

تن از باره یکسر فکندند زیر

به کین دست ایرانیان گشت چیر

فکندند در شهر خرسنگ و خاک

از آن پس به آتش سپردند پاک

شه طنجه را نزد دریا کنار

گرفتند از ایران گروهی سوار

که زورقش را باد گم کرده بود

ز دریا به خشک از پس آورده بود

ورا زی سپهدار با آن دو تن

ببردند، در حلق بسته رسن

سپهدار گفت ای بد زشت کیش

خوی بد چنین آورد کار پیش

خوی نیک همچون فرشتست پاک

خوی بد چو دیوست بی ترس و باک

ز فرزند وز جفت و تخت شهی

بماندی و خواهی شد از جان تهی

پس آن خواسته جملگی را درست

همیدون از آن هر دو تن بازجست

ببریدشان گوشت یکسر به گاز

بمردند و کس هیچ نگشاد راز

چنینست کار طمع را نهاد

بسا کس که داد از طمع جان به باد

ز طمعست کوته زبان مرد آز

چو شد طمع کوته زبان شد دراز

چو برداشتی طمع از آنچت هواست

سخن گر ز کس برنداری رواست

از آن هر سه چون پهلوان دل بشست

همه کاخ شه گشت و هر سو بجست

ز سنگ سیه خانه ای ناگهان

بدید، اندرو کرده گنجش نهان

همه چیزها یک به یک برده نام

به سنگ اندرون کنده دیوار و بام

به در بر نوشته که این خواسته

جهان پهلوان راست ناکاسته

ببد شاد دل وز جهان آفرین

برآن شاه کآن ساخت کرد آفرین

ببرد آن هم خواسته سر به سر

از آن پس نیازرد کس را دگر

همه طنجه را از سر آباد کرد

اسیرانش را یکسر آزاد کرد

فراوان ز هر شهر و هر بوم و مرز

نشاند اندرو مردم کشت ورز

هم از تخم شه پادشاهی نشاست

بر او رسم باژ آنچه بُد کرد راست

نوندی بدین مژده زی شهریار

در افکند و ره را برآراست کار

چه چیز آمد این خواست کز جهان

کسی نیست بی آزش اندر نهان

چو باشد جهانی بدو دشمنست

چو نبود غم جان و رنج تنست

ایا آز را داده گردن به مهر

دوان پیش او هر زمان تازه چهر

به گیتی در آنست درویش تر

کش از آز بر دل گره بیش تر

هر آن سر که او آز را افسرست

به خاک اندرست ار ز مه برترست

بوی بنده آز تا زنده ای

پس آزاد هرگز نئی بنده ای

یکی چاه تاریک ژرفست آز

بُنش ناپدید و سرش پهن باز

سراییست بروی بی اندازه در

چو یک در ببندی گشاید دگر

به هر راه غولیست گسترده دام

منه تا توان اندرین دام گام

پراکنده عمر و درم گرد گشت

بخور کت به خواری بباید گذشت

چنان کآمدی رفت خواهی تهی

تو گنج از پی گنج بانی نهی

نهم گویی ازبهرفرزند چیز

مبر غم، که چیزش بود بی تو نیز

کسی را جهانبان ز بُن نافرید

که از پیش روزی نکردش پدید

ترا داد و آنکس که پیوند تست

دهد نیز آن را که فرزند تست

گردیدن گرشاسب و عجایب دیدن

سپهبد چو از طنجه برگاشت باز

بگشت اندر آن مرز شیب و فراز

همی خواست تا یکسر آن بوم و بر

ببیند که کم دید بار دگر

چو یک هفته شد دید کوهی چو نیل

بدو رودی از آب پهنا دو میل

درختان رده کرده بر گرد رود

تنه لعلگون شاخهاشان کبود

بدان شاخ ها برگ ها سبز و تر

نه آهن نه آتش بر او کارگر

وزو هر که کندی به دندان برش

نبردی دگر درد دندان سرش

ز بهر شگفتی بزرگان و خُرد

به نی ز آن فراوان بریدند و برد

از آن پس بر سبزدشتی رسید

همه کو کنار و گل و سبزه دید

چنان بُد بزرگیّ هر کوکنار

که پر گشتی از گوشه او کنار

دگر دید مرغی به تن خوب رنگ

بزرگیش هم برنهاد کلنگ

یکی مرغ کوچکتر از فاخته

همیشه پسش تاختن ساخته

همه ساله بر طمع پیخال اوی

بدی مانده در سایه بال اوی

هر آن گه که پیخال بنداختی

وی اندر هوا آن خورش ساختی

سپهدار از اندیشه شد خیره سر

همی گفت کاین بخش یزدان نگر

بدین آن دهد کآید آن را برون

درین بخش او راه داند که چون

یکی گفت مرغی چو رنگی تذرو

همانجاست در بیشه بید و غرو

نداند ز بن برچدن دانه چیز

که کورست وکور آید از خایه نیز

همه روز نالان و جوشان بود

به یک جای تا شب خروشان بود

دگر مرغکی کوچک آید فراز

دهدش آب و چینه به روز دراز

چو از بس چنه پرشود ژاغرش

گرد زورمندی تن لاغرش

خروشنده از جای بجهد دژم

مرین کوچکک را بدرّد ز هم

برین بوم و بر هر کس از راستان

زند بی وفا را از او داستان

دهی دید جای دگر چون بهشت

ز پیرامنش باغ و بسیار کشت

برآورد بت خانه ای زو به ماه

درش جزع رنگین سپید و سیاه

زمینش به یکپاره از لاژورد

همه بوم و دیوار مینای زرد

درو شیری از سیم و تختی به زیر

بتی کرده از زرّ بَرِ پشت شیر

به دست آینه چون درفشنده مهر

بدآن آینه درهمی دید چهر

هرآن دردمندی که بودی تباه

چو کردی بدآن آینه در نگاه

چو چهرش ندیدی شدی زین سرای

ورایدون که دیدی، شدی باز جای

شب تیره بی آتش تابناک

بُدی روشن آن خانه چون روز پاک

بت آرای خیلی در آن انجمن

که بودندی از پیش آن بت شمن

جدا هر یکی هدیه ای کرده ساز

ببردند پیش سپهبد فراز

بپرسید از ایشان جهان پهلوان

کزینسان دهی و آب هر سو دوان

سرا و دز و کشتش ایدون بسی

چرا جز شما نیست ایدر کسی

دژم هر کسی گفت کز راه راست

یکی بیشه نزدیک این مرز ماست

ددی در وی از پیل مهتر به تن

چو تند اژدها زهر پاش از دهن

تن او یکی هشت پای و دو سر

سرش از دو سو، پای زیر و زبر

چو شد پای زیرینش از کار و ساز

بگردد برآن پای کش از فراز

همش چنگ شیرست و هم زور پیل

بدرّد به آواز کوه از دو میل

شگفتیست جویان خون آمده

ز دریای خاور برون آمده

به چنگ از کُه و بیشه شیر آورد

به دَم کر کس از ابر زیر آورد

کمینی نهد هر زمان از نهان

برد هر که یابد ز ما ناگهان

به راهش بویم از نهان دیده دار

گریزیم چون او شود آشکار

تهی شد ده از مردم و چارپای

نماندست جز ما کس ایدر به جای

همی شد نشاییم زن بوم و رست

که این جای بُد زادن ما نخست

برین بام بتخانه دلفروز

نشسته بود دیده بانی به روز

که تا چونش بیند زند نعره زود

ز هامون گریزیم در ده چو دود

سپهدار پذرفت کامروز من

رهایی دهمتان از این اهرمن

سپه برد تا نزد بیشه رسید

بَر بیشه صفّ سپه برکشید

چنان تنگ درهم یکی بیشه بود

که رفتن درو کار اندیشه بود

درختانش سر در کشیده به سر

چو خطّ دبیران یک اندر دگر

همه شاخ ها تا به چرخ کبود

به هم برشده تنگ چون تار و پود

تو گفتی سپاهیست در جنگ سخت

وزو هست گردی دگر هر درخت

کشان شاخ ها نیزه و گرز بار

سپر برگ ها و سنان نوک خار

ز بس برگ ریزش گه باد تیز

گرفتی جهان هر زمان رستخیز

نتابیدی اندر وی از چرخ هور

ز تنگی بسودی درو پوست مور

نی اش گفتی از برگ و خار از گره

مگر تیغ این دارد و آن زره

به پهلوی بیشه یکی آب کند

برش خفته دد همچون کوهی بلند

بپوشید خفتان کین پهلوان

برافکند بر پیل برگستوان

به صندوق در رفت با ساز جنگ

همی راند تا نزد او رفت تنگ

سوی روشن پاک برداشت دست

از او خواست زور و به زانو نشست

زه آورد بر چرخ پیکار بر

ز دستش گره زد به سوفار بر

یکی فیلکی سود سندان گذار

بزد دوخت بر هم ز فرش استوار

دد آن گه سر از جای بر کرد تیز

به پیل اندر آمد به خشم و ستیز

به چنگال بفکند خرطوم اوی

به دندان بکندش سر از تن چو گوی

زدش نیزه بر سینه گرد دلیر

ز صندوق با گرز کین جست زیر

چنان کوفت بر سرش کز زخم سخت

در آن بیشه بی برگ و بر شد درخت

همی چند زد بر سرش گرز جنگ

تن پیل خست او به دندان و چنگ

چنین تا همه ریخت مغز سرش

به زهر و به خون غرقه گشته برش

بمالید رخ پهلوان بر زمین

گرفت آفرین بر جهان آفرین

که کردش بر آن زشت پتیاره چیر

که هم اژدها بود و هم پیل و شیر

همان گه بیاکند چرمش به کاه

برافکند بر پیل و برداشت راه

به سوی بیابانی آمد شگفت

شتابان بیابان به پی برگرفت

به نزدیکی بادیه روز چند

چو شد، دید در ره حصاری بلند

هم سنگ دیوارِ برج و حصار

ز گردش روان ریگ و جای استوار

بر او نردبانی هم از خاره سنگ

یکی راهش از پیش دشوار و تنگ

از آهن دری بر سر نردبان

بر او مردی از چوب چون دیده بان

بر آیین تیرافکنانش نشست

کمانی و تیری گرفته به دست

بر آن پایه نردبان هر که پای

نهادی، سبک مرد چوبین ز جای

به تیرش فکندی هم اندر زمان

شدی تیر او بازسوی کمان

به درع و سپر چند کس رفت تفت

همین بود و شد کشته هر کس که رفت

جهان پهلوان خواست درع نبرد

خدنگی بینداخت بر چشم مرد

چنان زد که یک نیزه بفراختش

ز بالا به ریگ اندر انداختش

هم اندر پی آهنگ افراز کرد

ز بر قفل بشکست و در باز کرد

یکی شیر دید از پس دَر بپای

ز روی و ز مس کرده جنبان زجای

به کردار کوره پر آتش دهان

دمادم درخش از دهانش جهان

سپهبد ز فرازنگان باز جُست

طلسمش که چون بود شاید درست

یکی گفت هست آتش تیز تفت

درین سنگ¬ کش¬زیرچاهست ونفت

ز چشمه همی زاید آن نفت زیر

وزاو گیرد آتش همی کام شیر

همان جنبش مرد و تیر و کمان

ازین آتش و نفت بُد بی گمان

چنان ساخت فرزانه پیش بین

که تا گیتیست این بود هم چنین

به چاره شدند اندر آن جای تنگ

همه بوم و دیوار بُد خاره سنگ

ز مرمر برافراز بام و حصار

یکی قبه جزعین ستونش چهار

دراو تختی از زرّ و مردی دراز

برآن تخت بُد مرده از دیرباز

گرفته همه تنش در قیر و مشک

گهر برش و از زیر کافور خشک

به طمع آنکه رفتی برش ز آزمون

زدی بانگ و بی هُش فتادی نگون

چنان کرد فرزانه ز آن مرد یاد

کز اختوخ پیغمبرش بد نژاد

کجا نام اختوخ دانی همی

دگر نامش ادریس خوانی همی

دژم پهلوان با دلی پرشگفت

تهی رفت از آن جا و ره برگرفت

باز گشت گرشاسب به ایران ص۳۹۸

به ایران سوی شاه با فرّهی

چو آمد به شاه کیان آگهی()

پذیره شدش منزلی بیش و کم

نشست از بر تخت با او به هم

ببوسید و پرسید چیزی که دید

سپهبد همی گفت و شه زو شنید

پس آن چرم پتیاره کآورده بود

بیآورد و شاه و سپه را نمود

کهی بد دو سر بر وی و هشت پای

که ده زنده پیلش نبردی ز جای

همه کام دندان پیل و نهنگ

همه پنجه چنگال شیر و پلنگ

ازو خیره شد شاه با هر که بود

همی هر کسی پهلوان را ستود

فکندند بر درگه شهریار

بر او مردم انبوه شد صد هزار

پس از پهلوان باز پرسید شاه

که چون طنجه کندی و بردی سپاه

چرا کردی آباد بار دگر

چنین داد پاسخ یل پرهنر

که هنگام ضحاک گیتی ستان

نهادم یکی شهر چون سیستان

نشایستی اکنون که شاهی تراست

شدی شهری از بنده با خاک راست

چو پولی است زی آن جهان این جهان

در او عمر ماه راه و ما کاروان

چو از بهرم آن کاو شد آباد داشت

به دیگر کس آباد باید گذاشت

پس از گنج طنجه سخن کرد یاد

هر آنچ از ره آورد شه را بداد

نپذرفت شه زان همه هیچ چیز

دگر چیز بخشیدش از گنج نیز

از آن پس یکی مه ز شادیّ و می

نیاسود با وی جهاندار کی

همی خواست کآسوده گردد ز رنج

که تا رفت زی طنجه بُد سال پنج

چو شد چهره ادهم شب سپید

به زربفت روزش بپوشید شید

سر مه رسید از نریمان پگاه

دو نامه به نزد سپهدار و شاه

بسی آفرین کرد بر شاه و داد

بسی بویه پهلوان کرده یاد

چو برخواند نامه یل نامجوی

براند از دو دیده به رخ بر دو جوی

شدش موی کافوری از اشک پر

چو بر شفشه سیم خوشاب دُر

بدانست شه کآرزو راز کرد

دگر روز کار رهش ساز کرد

ز گنجش بسی گونه گون هدیه داد

سوی سیستانش فرستاد شاد

نریمان چو زاین مژده آگاه گشت

زد آیین و گنبد همه کوه و دشت

زمین رنگ باغ بهاران گرفت

هوا از درم ریز باران گرفت

ز دیبا تو گفتی بر آن شهر بر

بگسترد همواره سیمرغ پر

دو فرسنگ بد لشکر آراسته

غو کوس و نای از جهان خاسته

پیاده ز دو سوش دیوار بست

سپر در سپر تیغ و نیزه به دست

برافکنده بر پیل بر خیل خیل

چه برگستوان و چه دیبا جلیل

میان اندر آراسته پیل سام

به دیبای چینیّ و زرین ستام

بر او سام بر کتف کوبال خویش

زره از پس و گرز و خفتانش پیش

درفش نریمان ز بالای سر

فروهشته از پیل گرز و سپر

نریمان ز پس با همه سروران

تبیره زنان پیش و رامشگران

خزان و بهاریست گفتی به هم

ز دینار باریدن و از درم

چو آمد به تنگی سپهدار شیر

سبک سام گرد آمد از پیل زیر

گرفتش به بر پهلوان گزین

نریمان فرخنده را همچنین

همه راه بودند با می به دست

شدند اندر ایوان به هم شاد و مست

بیاسود هر کس ز شادی و کام

ز کف پهلوان نیز ننهاد جام

هر آنچ از ره آورد بُد نام را

سراسر ببخشید مر سام را

سپاس جهانبان بسی یاد کرد

که جانش به دیدار او شاد کرد

دل و رای از آن پس برافروختش

شکار و سواری بیاموختش

بدان گه که سالش ده و چار شد

سوار و دلیر و صف آوار شد

به هم برزدی لشکری در نبرد

ربودی به نیزه ز زین کوهه مرد

بدی پیل در صفّ کین رام او

شدی غرقه غوّاص در جام او

سپری شدن روزگار گرشاسب

از آن پس جهان پهلوان گاه چند

همی زیست خرم دل و بی گزند

چو بر هفتصدش شد سی و سه سال

ز تن مرغ عمرش بیفکند بال

جهان کند بیخ درنگش ز جای

سر زندگانیش را زد به پای

به نخچیر بُد روزی آمد ز دشت

هم از پی بیفتاد و بیمار گشت

بدانست کش بست بند سپهر

جهان خواهد از جانش بگسست مهر

بفرمود تا بیند اختر شمار

که بهره چه ماندستش از روزگار

ستاره شمر دید و آن گه به درد

چنین گفت گریان و رخساره زرد

که ده روز اگر بگذرد بی زیان

زید شاد با کام دل سالیان

سپهبد بدانست راز سپهر

که از وی جهان پاک ببرید مهر

هر آنکس که بودش ز پیوند و خویش

همه خواند و بنشاند بر گرد خویش

چنین گفت کای نامداران من

همه نیکدل غمگساران من

مرا زایزد آمد به رفتن پیام

بر اسپ شدن کردم اکنون لگام

چه بر اژدها و چه بر دیو و شیر

به مردی بُدم گاه پیکار چیر

کنون با کسی خواستم کارزار

که پیشش نتابد چو من صدهزار

چرا خوار شد مرگ و ما چون چرا

به جان خوردنش نیست چون و چرا

دمان اژدهاییست ریزنده خون

سر و دست سیصد هزارش فزون

به هر سرش بر صد دهانست پیش

به هر دست بر چنگ سیصد چو بیش

به هر جانور چنگ تیزش دراز

به هر سرش چون دیده بان دیده باز

نتابد ز پیل و نترسد ز شیر

نه از کین شود مانده نز خورد سیر

نه بر شاه و بر بنده آرایشش

نه بر خوب و بیچاره بخشایشش

ز هر دوده کانگیخت او دود زود

دگر ناید از کاخ آن دوده دود

یکی تند تیر افکنست از کمان

که تیرش نیفتد خطا بی گمان

چو در باختر راند تیر از کمین

زند بر نشانه به خاور زمین

کنون چون نهادم سوی راه گوش

کِه ومِه نیوشید پندم به هوش

پس از من همه راه داد آورید

به نیکیم گه گاه یاد آورید

ز دل جز به یزدان منازید کس

همه نیک و بد زو شناسید و بس

ز یزدان و فرمان شاه و خرد

مگردید کز بن نه اندر خورد

مجویید همسایگی با بدان

مدارید افسوس بر بخردان

به درد کسان دل مدارید شاد

که گردون همیشه نگردد به داد

بسازید با خوی هرکس به مهر

ز نیکان به تندی متابید چهر

ممانید بر کهتران کار خوار

نکوهیدگان را مگیرید یار

به مست و به دیوانه مدهید پند

مخندید بر پیر و بر دردمند

مبرّید پیوند خویشان ز بن

مگویید درویش را بد سُخن

همه دوستان را به مهر اندرون

گه خشم و سختی کنید آزمون

سزاوار درخور گزینید جفت

به چیز کسان کش مباشید و زفت

کس از گنده پیران و بیگانه نیز

ممانید در خانه و دزد چیز

به نرمی چو کاری توان برد پیش

درشتی مجویید از اندازه بیش

مبندید دل در سرای سپنج

کش انجام مرگست و آغاز رنج

دو روی و فریبنده و زشت خوست

به کردار دشمن به دیدار دوست

یکی شادی آن گه رساند به مرد

که پیش آورد ده غم و رنج و درد

چنان کز نیاکان مرا هست یاد

شما را ز من یکسر این پند باد

شدم من، به اندرز من بگروید

ز من پاک بدرود و خشنو بوید

چو روز پدر یکسر آید به سر

به جایش نشاید کسی جز پسر

نریمان مرا از پسر برتریست

چو من رفتم او مر شمارا سرست

شمارید پیمانش پیمان من

که فرمان او هست فرمان من

بخواهید چیزی که دارید رای

از آن پیش کِم رفتن آید ز جای

شد آن انجمن زار و گریان بروی

برآمد غریویدن های و هوی

همه زار گفتند هرگز مباد

که ما بی تو باشیم یک روز شاد

چو ما خشندیم از تو فرزانه رای

تو جاوید خشنود باش از خدای

پند دادن گرشاسب نریمان را

برفتند گریان و گرشاسب باز

دگر باره شد با نریمان به راز

بدو گفت کآمد سر امّید من

ز دیوار در رفت خورشید من

چو مرگ آمد و کار رفتن ببود

نه دانش نماید نه پرهیز سود

ره پیری و مرگ را باره نیست

به نزد کس این هر دو را چاره نیست

دلم زین به صد گونه ریش اندرست

که راهی درازم به پیش اندرست

به ره باز خوهی که پیدا و راز

نیابد کسی زو گذر بی جواز

یکی شهر نو ساختم چون زرنج

بسی گنج گرد آوردیم به رنج

به تو ماندمش چون من آباد دار

به فرزندمان همچنین یادگار

پس از من چنان کن که پیش خدای

بنازد روانم به دیگر سرای

نگر تا گناهت نباشد بسی

به یزدان ز رنجت ننالد کسی

فرومایه را دار دور از برت

مکن آنکه ننگی شود گوهرت

ازآن ترس کاو از تو ترسان بود

وگر با تو هزمان دگرسان بود

مکن با سخن چین دوروی راز

که نیکت به زشتی برد پاک باز

به کس بیش از اندازه نیکی مکن

که گردد بداندیش بشنو سخن

چو زاندازه تن را فزایی خورش

گرد دردمندی ز بس پرورش

شب و روز بر چار بهره بپای

یکی بهره دین را ز بهر خدای

دگر باز تدبیر و فرجام را

سیم بزم را، چارم آرام را

به فرهنگ پرور چو داری پسر

نخستین نویسنده کن از هنر

نویسنده را دست گویا بود

گل دانش از دلش بویا بود

به فرمان نادان مکن هیچ کار

مشو نیز با پارسا باد سار

مده دل به غم تا نکاهد روان

به شادی همی دار تن را جوان

ببخشای بر زیردستان به مهر

برایشان به هر خشم مفروز چهر

که ایشان به تو پاک ماننده اند

خداوند را همچو تو بنده اند

چنان زی که از رشک نبوی به درد

نه عیب آورد عیب جوینده مرد

بود زشت در مرد جوینده رشک

چو دیدار بیماری اندر پزشک

سپیدی به زر اندر آهو بود

اگرچند در سیم نیکو بود

به گیتی آور از دل پناه

که آیی به منزل به هنگام راه

چو دستت رسد دوستان را بپای

که تا در غم آرند مهرت بجای

ز دشمن مدار ایمنی جز به دوست

که بر دشمنت چیرگی هم بدوست

به هر کار مر مهتران را دلیر

مکن، کانگهی بر تو گردند چیر

مگردان از آزادگان فرّهی

مده ناسزا را بدیشان مهی

به آغالش هرکسی بد مکن

نشانه مشو پیش تیر سخن

مخند ار کسی را سخن نادُرست

که گویایی جان نه در دست تست

کِرا چهره زشت ار سرشتش نکوست

مکن عیب کآن زشت چهری نه زوست

نکوکار با چهرۀ زشت و تار

فراوان به از نیکوی راستکار

گناهی که بخشیده باشی ز بن

سخن زان دگر باره تازه مکن

چنان زی خردمند و دانا و راد

که تا بر بدت کس نباشند شاد

کرا نیست در دوستی راستی

بیفشان تو از گرد او آستی

مگیر ایچ مزدور را مزد باز

پرستندگان را مپیچ از نیاز

مکن بد که چو کردی و کار بود

پشیمانی از پس نداردت سود

میاسای از اندیشۀ گونه گون

که دانش ز اندیشه گردد فزون

به کاری که فرجام او ناپدید

مبر دست کآن رای را کس ندید

به هرجای بخشایش از دل میار

نگر تا همی چون کند روزگار

ز یکیّ ستاند همی هوش و رای

زیکیّ سر، از دیگری دست و پای

برآن کوش کت سال تا بیشتر

بری پایگاه از هنر پیشتر

هنرها به برنایی آور پدید

ز بازی بکش سر چو پیری رسید

به تو هرکسی را که بگذاشتم

نکودارشان همچو من داشتم

بگرد از جهان راه مِهرش مپوی

از آن پیشتر کز تو برگردد اوی

چو رخشنده تیغم ز تاری نیام

برآید، شود لاله ام زردفام

تن ام را به عنبر بشوی و گلاب

بیا کن تهی گاهم از مشک ناب

بپوشم به جامه بر آیین جم

کفن و آبچین ده به کافور نم

ستوانی از سنگ خارا برآر

ز بیرون بر او نام من کن نگار

به گردم همه جای مجمر بنه

به آتش دمان عود و عنبر بنه

از آن پس دِر خوابگه سخت کن

دل از دیدنم پاک پَردَخت کن

ز پوشیده رویان ممان کس به کوی

که بیگانگانشان نبینند روی

شکیب آور از درد و بر من مشیب

که از مهر بسیار بهتر شکیب

به یک مه بمان سوک تا بد گمان

نگوید به مرگم بُدی شادمان

زکم توشه هرکس که بینی نژند

اگر پولی و چشمۀ کندمند

براین هر یکی ده یک از گنج من

هزینه به مردم کن از رنج من

ز زندان درآور کرا نیست خون

رها کن خراج دوساله برون

ز بی آبی آن را که ویران ببود

نشان مرد و، دِه ساز و کشت و درود

چنان کن که هر کس که آید ز راه

برد توشه زورایگان سال و ماه

در اندرزنامه سخن هرچه گفت

نبشت و چو جان داشت اندر نهفت

زوی هرچه آمخت از راه دین

بیآموخت فرزند را همچنین

وفات گرشاسب و مویه بر او

از آن پس چو روز دهم بود خواست

خورش آرزو کرد و بنشست راست

بخورد اندکی وز خورش بازماند

سبک سام را با نریمان بخواند

چنین گفت کز بهر زخمم زمان

گشاید کنون مرگ تیر از کمان

بوید از پی جان غمگین من

یک امروز هردو به بالین من

مگر کِم روان چون هراسان شود

به روی شما مرگم آسان شود

بگفت این و از دیده آب دریغ

ببارید چون ژاله بارد ز میغ

دَمش هر زمان گشت کوتاه تر

دلش زان دگر گیتی آگاه تر

به لب باد سردی برآورد و گفت

که ای پاک دادار بی یار و جفت

جهان را جهاندار و یزدان توی

برآرندۀ چرخ گردان توی

زمین و زمان کردۀ تست راست

برآن و براین پادشایی تراست

همه پادشاهان به تو زنده اند

توی پادشه دیگران بنده اند

به تو هم به پیغمبران تو پاک

گوایی دهم ترسم از تست و باک

پشیمانم از هرچه کردم گناه

ببخشای و نزد خودم ده پناه

چو گفت این سخن جان به یزدان سپرد

گرفتند زاری بزرگان و خرد

از ایوان به کیوان برآمد خروش

زبرزن فغان خاست و ز شهر جوش

بر آن خانه پاک آتش اندر زدند

همه کاخ و گلشن به هم برزدند

دل و جان هرکس چنان غم گرفت

که ماهی به دریاب ماتم گرفت

هوا زاشک مرغان پر از ژاله شد

کُه از بانگ نخچیر پرناله شد

همان روز بگرفت نیز آفتاب

نمود ابر از آن پی به باران شتاب

به هر گوشه ای گریه ای خاسته

به هر خانه ای شیون آراسته

زنان رخ زنان بانگ و زاری کنان

کُنان مویه و موی مشکین کنان

به فندق دو گلنار کرده فکار

به دُر از دو پیلسته شویان نگار

بزرگان همه در سیاه و کبود

ز دو دیده ابر از دورخ کرده رود

سرشک همه لعل و، رخسار زرد

بر از زخم نیلی و، لب لاجورد

بریده دُم اسپ بیش از هزار

نگون کرده زین و آلت کارزار

ز خون پشت صندوق پیلان بنفش

شکسته تبیره، دریده درفش

عقابان و بازان رها کرده پاک

بر یوز و پیلان پُر از گرد و خاک

در ایوانش بردند بر تخت زر

بپوشیده خفتان و بسته کمر

یکی گرز بر کتف و تیغ آخته

درفشش فراز سر افراخته

به برگستوان باره پیشش بپای

برو هرکسی گشته زاری فزای

همی گفت سام ای یل سرفراز

برفتی چنان کت نبینیم باز

درفشان مهی بودی از راستی

چو گشتی تمام آمدت کاستی

نبود از تو نزدیکتر کس دگر

کنون از توام نیست کس دورتر

به تو شادتر من بُدم زانجمن

کسی نیست غمگین تر اکنون ز من

ببستی دَرِ بار چون بر سپاه

شدی سوی آن برترین جایگاه

همانا که در خواب خوش رفته ای

چه خوابی که تا جاودان خته ای

نریمان همی گفت زار ای دلیر

کجات آن دل و زور و بازوی چیر

کات آن سواری وصف ساختن

کجات آن به هر کشوری تاختن

جهان گشتی و رنج برداشتی

چو گنجت بینباشت بگذاشتی

همه کشورت کز تو آباد شد

به باد پسین دست با باد شد

کهان سوی فرمانت دارند چشم

چبودت که با ما به جنگی و خشم

نه در بزم دینار باری همی

نه در رزم خنجر گزاری همی

نمودی به هر کشور آیین خویش

کشیدی ز هر دشمنی کین خویش

کنون باز رزم از چه آراستی

که اسپ و سلیح و کمر خواستی

به هند ار به چین بُرد خواهی سپاه

که بر مه کشیدی درفش سیاه

بُدی از دل و دست دریا و میغ

یکی مشت خاکی کنون ای دریغ

دریغا تهی از تو زابلستان

دریغا جهان بی تو کشور ستان

دریغا که بدخواه دلشاد گشت

دریغا که رنجت همه باد گشت

همی گرید ابر از دریغت به مهر

سلب هم به سوکت سی کرد چهر

کس از مرگ نرسد به مردیّ و فر

کجا تو نرستی به چندین هنر

چو شیون از اندازه بگذاشتند

پس انگاهش از تخت برداشتند

به مشک و گلابش بشستند پاک

سپردندش اندر ستودان به خاک

ببسند ار آن پس برش راه بار

نبد پهلوان گفتی از بیخ و بار

چنینست گیتی ز نزدیک و دور

گهی سوگ و ماتم گهی بزم و سور

به کردار دریاست کز وی به چنگ

یکی دُرّ دارد یکی ریگ و سنگ

سرانجام از او ایمنی نیست روی

که هر کش پرستد بمیرد در اوی

چو پایی تو ای پیر مانده شگفت

که بارت شد و کاروان برگرفت

به پیری چرا گشت آز تو بیش

چوانان نگر چند رفند پیش

ترا آنکه شد گوش دارد همی

وزاو دل ترا یاد نارد همی

چو همراه شد، توشه ساز و مییست

که دورست ره وز شدن چاره نیست

درین ره مدان توشه و بار نیک

به از دانش نیک و کردار نیک

از این گیتی ار پاک و دانا شوی

به هر گامی آنجا توانا شوی

که نادان بد آنجای خوارست و زشت

شه آنجاست درویش نیکو سرشت

به دانایی این ره به جایی بری

به بی دانشی هیچ ره نسپری

خبر یافتن فریدون از مرگ گرشاسب

چو نزد فریدون ز سوگ و ز غم

رسید آگهی، گشت از انده دژم

همه جامه زد چاک و بنداخت تاج

غریوان به خاک آمد از تخت عاج

همی گفت گردا گوا سرورا

هژبرا جهانگیر نام آورا

که گیرد کنون گرز و شمشیر تو

چو بی کار شد بازوی چیر تو

به هر کشور از بهر من کارزار

که جوید، چو شد مر ترا کارزار

درختی بُدی سال و مه بارور

خرد بیخ و دین برگ و بارش هنر

درخت از زمین سرکشد برفراز

تو زیر زمین چون شدی پست باز

چو گنجی بُدی از هنر در جهان

نهان گشتی و گنج باشد نهان

جهان از پس تو مماناد دیر

شدم سیر ازاو کز تو او گشت سیر

روان تو زندست گر تن بمرد

ندارد خردمند مرگ تو خرد

بدین سوک و غم در کبود و سیاه

ببد هفته ای با سران سپاه

به نزد نریمان چو یک هفته بود

یکی سوکنامه فرستاد زود

سَر نامه نام جهاندار گفت

که با جان دانا خرد ساخت جفت

تن زندگان را زمین جای کرد

ز بر بیستون چرخ بر پای کرد

دهد جان و پس بازخواهد چو داد

بد و نیک هرچ او کند هست داد

دگر گفت ازآن روزِ انده فزای

رسید آگهی کند دل ها ز جای

به مرگ سپهبد جهان پهلوان

که یزدانش داراد روشن روان

ازین درد گردون به تاب اندرست

ستاره ز گریه به آب اندرست

گیا پشت از اندوه دارد به خم

دل خاره پرجوش و خونست و غم

همان طبع گیتی بگشت ای شگفت

جدا هریکی ساز دیگر گرفت

شد آتش به هر دل درون تف و تاب

سرشک خروشان روان خون ناب

زمین سر به سر سوک آن مرد شد

هوا بر جگرها دم سرد شد

بدان ای سپهدار خسروپرست

که غم مر مرا از تو افزونترست

ولیکن چو خرسند نبوم چه سود

که با مرگ چاره نخواهدت بود

جهان چون یکی هفت سر اژدهاست

کسی نیست کز چنگ و نابش رهاست

دهانش آتشست و شب و روز دم

هوا سینه، دُم آب و هامون شکم

براو هفت سر هفت چرخ از فراز

ستاره همه چشمش از دورباز

سراسر شکم هستش انباشته

ز بس گونه گون هرکس اوباشته

چه فرزانگان و چه مردان گرد

چه خوبان چه شاهان با دستبرد

چو شاهیست گردون ز ما کینه خواه

شب و روز گردش ستاره سپاه

نبینی که بر جنگ ما ساختن

همی هیچ ناساید از تاختن

به یک گردش از زیر و بر چرخ وار

کند کارها زیروبر صدهزار

جهان بزمگاهیست نغز از نشان

می اش عمر ما پاک و ما می کشان

جوانیش خوشی و مستیش ناز

غمش روز پیرست کآید فراز

ازین مستی آن کس که شد خفته پست

نه هُش یافت هرگز نه از خواب جست

اگر چند بسیار مانی بجای

هم آخر سرآید سپنجی سرای

نه آن ماند خواهد که بازور و گنج

نه آن کس که درویش با درد و رنج

بهشتی بُدی گیتی از رنگ و بوی

اگر مرگَ و پیری نبودی در اوی

کهن کارگاهیست برساخته

کزاو کس نشد کار پرداخته

تن ما چو میوه ست و او میوه دار

بچینند یک روز میوه ز دار

شب و روز همواره با ما به راه

دو پیک اند پویان سپید و سیاه

ولیکن ز پس ما بمانیم زود

شوند این دو از پیش چون باد و دود

یکی جامۀ زندگانیست تن

که جان داردش پوشش خویشتن

بفرساید آخرش چرخ بلند

چو فرسود جامه بباید فکند

ز ما تا ره مرگ یک دَم رهست

اگر دَم درازست اگر کوتهست

چو پولیست این مرگ کانجام کار

برین پول دارند یکسر گذار

بمیرد هرآنکس که زاید دُرست

شود نیست چونان که بود از نخست

نیابی کسی کش کسی مرده نیست

دلی نیست کز گیتی آزرده نیست

کجا شد کیومرث شاه بلند

کجا جمّ و طمورث دیوبند

جهانشان به خاک اندر افکند پاک

برآورد پس گنجهاشان ز خاک

ازیشان نماندست جز نام چیز

برفتند و ما رفت خواهیم نیز

اگر مرگ بر ما نکردی کمین

ز بس جانور تنگ بودی زمین

تمامیّ مردم به مرگ اندرست

کجا با فرشته چو شد هم پرست

اگر پهلوان رفت نامش بماند

جهانبان بخواند ار جهانش براند

سپهر آب خود برد و او را نبرد

دلیریّ و فرهنگ مرد او نمرد

دهاد آفرینندۀ خوب و زشت

ترا مزد نیکان مرورا بهشت

گر او شد کنون ماند گاهش ترا

سپردیم ما بارگاهش ترا

ز دل مهر او بر تو انگیختیم

غمش را به شادی برآمیختیم

که تو یادگاری از آن پهلوان

همیشه بزی شاد و روشن روان

چو مه نو شود جامه نو ساز کن

ببر از غم و شادی آغاز کن

می و یوز خلعت ز بالای خویش

فرستادم اینک به آیین به پیش

بدین تن بپوش و بد آن غم گسار

بدین جوی بزم و بد آن کن شکار

چنان کن که در مهرگان نام را

بیاری به نزدیک ما سام را

که تا دل به فرزند تو خوش کنیم

بسوزیم غم را چو آتش کنیم

نگه کن مرا این نامه را وزفرود ()

همینست گفتار و بر تو درود

فرسته شد و نامه و هدیه برد

بپوشید خلعت نریمان گرد

به شادی فرستاده برگشت باز

گه مهرگان راه را کرد ساز

سوی شاه با سام یل داد روی

چو آگاه شد زو کی نامجوی

پذیره فرستاد یکسر سپاه

پیاده شدش پیش از بارگاه

نشاندش بر اورنگ و پرسید چند

به خرسندی اش داد هرگونه پند

بدآن روز جشن گزین مهرگان

گه بزم و رود پری چهرگان

بفرمود تا خوان نهادند کی

پس از خوان نشستند در بزم می

بر اورنگ بُد پهلوان پیش شاه

سوی راستش سام بد نزدگاه

یکی ده منی جام زر پُر نبید

ندانستی آنرا به جز شه کشید

به یاد نریمان شه آن نوش کرد

نریمان همیدون به یادش بخورد

همان جام را سام گردن فراز

به یک دَم به از هر دو انداخت باز

در او خیره شد شاه و گفت این سترگ

بود به ز گرشاسب چون شد بزرگ

بلند آتش مهرگانی بساخت

که تفش ز چرخ اختران را بتاخت

درفشان درفشی برآمد به ماه

ز زر ذرها چرخ مشک سیاه

به هامون درش ذره سونش فشان

به گردش جهان چرخ اختر فشان()

زمین شد یکی پرفروغ آفتاب

ز زر رشتها چرخش از مشک ناب

چو کرده برن خنجر زردفام

هزاران هزار از عقیقی نیام

چو در زرد حُله کنیزان مست

به بازیگری دست داده به دست

همه پای کوبنده بر فرش چین

ز سر مشک پاشان، گل از آستین

چو رزمی گران زنگیان ساخته

همه غرقه در خون و تیغ آخته

چو لرزان کُهی یکسر از زرّ خشک

بر او بسّدین قطره ابری ز مشک

بزرگان به بزم آرام کزم

نشستند با می گساران به بزم

سر چنگ سازندۀ جنگ شد

دم نای هم نالۀ زنگ شد

به کف جام می چشمۀ نوش گشت

هوا پُر نوای خلالوش گشت

ز بس رامش و خوشی مهتران

گرفتند در چرخ بزم اختران

ز شادی همی کوفت مریخ دست

به دستان شده زهرۀ می پرست

چنین بُد مهی شاد شاه بلند

نه بر گنج مُهر و نه بر بدره بند

سر مه چو آمد نریمانش پیش

بسی هدیه بخشیدش از گنج خویش

درفشیش داد اژدهافش سیاه

جهان پهلوان خواندش اندر سپاه

دگر شیر پیکر درفشی به سام

بداد و سپهبدش فرمود نام

چنین آمد این گیتی از فرّ و ساز

بدارد به ناز، آورد مرگ باز

چو ماری که زرین دهد خایه بهر

پس از ناگهان باز بکشد به زهر

درختیست با شاخ بسیار بار

برش تازه گل یکسر و تیزخار

نخستین به گل شاد خوارت کند

پس آنگاه از خار خوارت کند

نه در وی کسی زیست کآخر نمرد

نه زاو شد کسی تا دریغی نبرد

ز دوران مگر مانده بیچاره ایم

گرفتار این زال پتیاره ایم

در خاتمت کتاب

شد این داستان بزرگ اسپری

به پیروزی و روز نیک اختری

ز هجرت براوبر سپهری که گشت

شده چارصد سال و پنجاه و هشت

چنان اندرین سعی بردم ز بن

ز هر در بسی گرد کردم سخن

بدان سان که بینا چو بیند نخست

بد از نیک زاین گفته داند درست

ز گویندگانی کشان نیست جفت

به خوشی چنین داستان کس نگفت

بدین نامه گر نامم آیدت رای

به دال اسد حرفِ دَه برفزای

چنین نامه ای ساختم پرشگفت

که هر دانشی زاو توان برگرفت

چو گنجی که داننده آرد برون

به اندیشه زاو گوهر گونه گون

چو باغی که از وی به دست خرد

گل جان چند وهم چون بگذرد

چو نخچیرگاهی پر از رنگ و بوی

که نخچیر دانش نهد دل در اوی

بهشتیست بومش ز کافور خشک

گیاهش ز عنبر، درختانش مشک

بسی حور بر گردش آراسته

از اندیشه دوشیزگان خاسته

ز پاکی روانشان، ز فرهنگ تن

ز دانش زبان و ز معنی سخن

سراسر ز مشک سیه طرّه پوش

هم از طبع گوینده و هم خموش

به گیتی بهشت ار ندیدست کس

بهشتی پر از دانش اینست و بس

که وهم اندر او چون بهشتی به جای

بیابد ز رمز آنچه آیدش رای

همه پرگل و سبزه و میوه دار

نگردد کم ارچند چینی ز بار

مر این نامه را من بپرداختم

چنان کز ره نظم بشناختم

بدان تا بود انس خواننده را

دعا گویدم گر مُرم زنده را

همی جستم از خسرو ره شناس

که نیکیش را چون گزارم سپاس

ازین نامه من بهتر و خوبتر

سزای تو خدمت ندیدم دگر

ز جان زاده رزند بیش از شمار

بیاراستم هریکی چو نگار

سراسر ز دست هنر خورده نوش

پدرشان خرد بوده و دایه هوش

همه غمگسارند خواننده را

ز دل دانش آموز داننده را

به تو هدیه آوردم از بهر نام

پذیر از رهی تا شود شادکام

چنان چون به شاهی ترا یار نیست

چو من خلق را نیز گفتار نیست

کنون تا دراین تن مرا جان بود

زبانم به مدح تو گردان بود

چو نیکو شد از جاه تو کار من

بیفروخت زین خلق بازار من

ز تو تا بود زنده دارم سپاس

که من با خرد یارم و حق شناس

همی تا بود هفت کشور به جای

مبادت گزندی ز فانی سرای

به داد و دهش کوش و نیکی سگال

ولی را بپرور، عدو را بمال

مبادت به جز داد کاری دگر

به از وی مدان یادگاری دگر

چو از داد پرداختی رادباش

وزاین هردو پیوسته دلشاد باش

که بهتر هنر آدمی را سخاست

سخا در جهان پیشۀ انبیاست

سخاوت درختیست اندر بهشت

که یزدانش از حکمت محض کشت

ازآن شاخ دارد به دنیا گذر

نصیب آمد از وی ترا بیشتر

الا تا بود فرّ یزدان پاک

روندست گردون و استاده خاک

جهان را تو بادی شه نیک بخت

که ناهید تاجت بود، ماه تخت

دو چاکرت بر درگه از ماه و مهر

که دارند کارت روان در سپهر

دو اسپت شب و روز چونانکه راست

وز ایشان رسی هر کجا کت هواست

ز خسرو براهیم شاه زمین

نوازنده باشی چنان کز تو دین

شه خسروان باد محمود تو

دل و جان از او شاد و از جود تو

بدان ملک فرمانت هزمان دمان

که دشمنت را دوست پژمان روان

هزاران درود و هزاران سلام

ز ما بر محمد علیه السلام

پایان                     قبلی

دسته بندي: شعر,اسدی توسی,

ارسال نظر

کد امنیتی رفرش

مطالب تصادفي

مطالب پربازديد