فوج

اشعار کامبیز صدیقی کسمایی
امروز جمعه 14 اردیبهشت 1403
تبليغات تبليغات

اشعار کامبیز صدیقی کسمایی

 


 


دربارهٔ کامبیز صدیقی کسمایی


 

کامبیز صدیقی کسمایی در خرداد ماه ۱۳۲۰ در شهرستان رشت دیده به جهان گشود. پدرش حسین و پدربزرگش صدیق‌الرعایا فرماندار کسما در دوره ناصرالدین شاه بود. از همان ابتدای کودکی علاقهٔ زیادی به شعر و ادبیات داشت به طوری که اولین شعر او در سن ۱۴ سالگی در ماهنامهٔ فردوسی به چاپ رسید. صدیقی تحصیلات خود را تا اخذ مدرک دیپلم ادامه داد و پس از آن به علت فوت پدر از ادامهٔ تحصیل بازماند و در کارخانهٔ کنف کار رشت به شغل حسابداری مشغول شد، ولی این مسئله باعث نشد احساسات و علایق درونیش را نادیده بگیرد و به سرودن شعر ادامه ندهد. کار در محیط کارخانه و ارتباط زیادش با کارگران و مشاهدهٔ مشکلات و دردهای آنها باعث علاقه و گرایش ویژه‌اش به ادبیات کارگری شد. این مسئله به شکل آشکاری در بسیاری از اشعار صدیقی به چشم می‌خورد. او که سالها از بیماری ریوی رنج می‌برد در هشتم فروردین‌ماه سال ۱۳۸۹ در سن ۶۸ سالگی در خانهٔ خویش در شهر رشت دیده از جهان فرو بست و در قطعه هنرمندان تازه‌آباد رشت به خاک سپرده شد. اشعار زندهٔاد صدیقی که از سایت رسمی ایشان به نشانی www.kambizsedighi.com قابل دریافت است .

یک شعر خوب

یک شعر خوب

مثل زمان

مانند عشق من: بتو ای خوب! ای عزیز!

تا جاودانه، روی زمین، باقی است.

یک شعر خوب

باید

مانند زندگی، در اختران دور،

سرشار از تصور و ابهام

باید

با آیه های تازه

با بهترین کلام

یک شعر خوب

باید شگرف؛

چونان

تزویج آفتاب بهاری

با باران

پر عمق و با شکوه؛

مثل نگاه تو

چون آبهای نیلی دریا

یک شعر خوب

باید مثال شبنم

بر برگ گل؛ لطیف

مثل نگاه وحشی تو؛ جاذب

مانند آفتاب؛ گرم

یک شعر خوب

باید

مثل سکوت شب

در مرغزار دور

خیال انگیز

چونان بلندای شب یلدا؛ عجیب

مانند ساق نیشکر؛ شیرین

یک شعر خوب

باید

سرشار زندگی

مانند آب، مثل هوا، مثل آفتاب

باید

مانند مرگ قابل احساس،

در هر کجای روی زمین

باشد.

کوچه

پنجره باز است.

گوئیا این کوچه می پیچد به خود از درد.

نه فغان های سگی ولگرد،

نه طنین افکن؛ صفیر آشنای گزمه ای بیدار.

کوچه - چون اندیشه هایم - در سیاهی غرق.

من نمی دانم چرا در آن نمی روید

بوتهٔ تک سرفه های قحبه ای بیمار

ساقهٔ آواز ناهنجار یک شبگرد.

 

مرد ماهیگیر

امشب خواب می بیند

که؛

در دریاست.

مرد زارع

پابه پای گاو خود

در مزرعه تنهاست.

دختر همسایه؛ شاید در برِ شهزاده ای زیباست.

راهزن

بر تپه ای

در انتظار عابری گمراه.

مرد چوپان

با سگی

در سایهٔ یک بید.

باغبان

- با بیل خود بر دوش -

در یک باغ.

خارکن - با کولباری - در دلِ صحراست.

من نمی دانم که خود را، در کدامین کوچهٔ بن بست، خواهم دید.

آن زمانی را که

- چونان گوشوار دختر کولی بوقت رقص -

بیتابم.

آن زمانی را که در گهوارهٔ آشفتهٔ خوابم.

 

پنجره باز است

گوئیا این کوچه می پیچد بخود از درد.

کوچهٔ چرکین ما خالی است

از صدای آشنای توپ والیبال

وز خروش کودکان در موقع بازی.

نه صدای پای مردی مست.

نه طنین افکن، صدای چرخ یک گاری.

بر سر دیوارها، دیگر نمی ریزد

طرح ولگردان، بهنگام کتک کاری.

 

آسمان خالی است؛

از کبوترهای خوش پرواز

وز تلاش بادبادک های رنگارنگ.

آسمان آبستن باران پاییز است.

هر چه می بینم، غم انگیز است.

 

پنجره باز است

گوئیا این کوچه می پیچد بخود از درد.

نه صدای فالگیری خسته و تنها

نه طنین نعرهٔ یک لوطی سرمست.

من نمی دانم که در قلبم چه عصیانی است.

من نمی دانم که در گرداب تنهایی، چه باید کرد.

من نمی دانم چه باید گفت.

 

قلب من در سینه می لرزد

مثل گلهایی که رویِ دامنِ چین دار دخترهای شالیزار

در مسیر بادها

بر روی شالیزار.

قلب من از وحشتی در سینه می لرزد.

 

کس نمی ریزد شتاب آلود

در میان کوچهٔ تاریک؛ امشب پرتو فانوس.

ز آسمان

بارانِ غم

یکریز می بارد.

بگذرد شب

مثل هر شب؛

پوچ

می خورم افسوس.

بار دیگر شب

بار دیگر شب

مثل آن غولی که در افسانه ها گویند

از درون بطری پندار من، آرام

بال می گیرد.

 

هان ... تو می بینی؟

آن ستاره

کز مدار خود

جدا گردید

چون کبوترهای در پرواز می ماند.

من نمی دانم که اکنون بر کدامین شاخهٔ سرسبز

زنجره آواز می خواند.

 

بار دیگر شب

عطر مستی آور گلهای وحشی را

روی بال باد می دوزد.

ماه چون فانوس خوشرنگی،

روی بام شهر می سوزد.

 

بار دیگر شب

در تلاشی گرم، مشغول است.

می زند

بر سنگفرش کوچه ها، سر را

می تکاند

بال زرافشان اختر را

می خزد آهسته دور کوه

روی صدها پونهٔ وحشی

پای صدها جنگل انبوه.

 

هان... تو می بینی؟

آن ستاره

کز مدار بازوان من

جدا گردید

چون کبوترهای در پرواز می ماند.

در افق، در قلب تاریکی

او در این هنگام، گم گردید.

من یقین؛ امشب دگر او را نخواهم دید.

 

بار دیگر من

مثل آن غولی که در افسانه ها گویند

از درونِ بطری اندوه خود، آرام

بال می گیرم.

در فکر آب

در فکر آب

- در ماهتاب -

فواره های نازک صد شاخه درخت.

 

آنک!

بهار...

آنک!

از شرم؛ سرخ

- بر آن فراز شاخه -

رخسار سیب شد.

قله

بی تو من هیچم

ای شبم؛ دور از تو بی مهتاب!

دوست می دارم تو را، تا آنسوی دنیا!

دوست می دارم تو را، تا آنسویِ قصرِ طلایی رنگِ اخترها!

دوست می دارم تو را، ای از برایم نقطه پایان هر مقصد!

دوست می دارم تو را، ای بی تو من نابود!

دوست می دارم تو را، از بی نهایت، بی نهایت تر!

دوست می دارم تو را، ای آتش اندیشه هایم بی تو خاکستر!

 

من نمی دانم ترا؛ ای قلهٔ مغرور!

عاقبت آیا کدامین شب

عاقبت آیا کدامین روز

فتح خواهم کرد؟

من، تشنه نوازش...

من حرف می زنم

با هر چه در اتاق من دلشکسته هست،

یا در اتاق نیست.

 

ای آفتاب گرم!

ای نغمه های تازه تابستان!

ای پرده های توری رنگارنگ!

ای تیک تاک ساعت دیواری بزرگ!

ای بازوی کثیف خیابان دور دست!

ای خانه ها و ای همهٔ کوچه های گیج!

آن واژه ای که درد مرا بازگو کند

چون در کتاب حافظهٔ من نوشته نیست

افسوس می خورم

افسوس می خورم.

 

من تشنهٔ شنیدن یک خنده، یک سلام ...

من تشنهٔ نوازش یک دست مهربان...

خستگی

خستگی است

با تمام مردم زمین

دلشکستگی است.

 

یک نفر، به مستی شراب کهنه ای پناه می برد.

یک نفر، به آستان شعر دلنشین.

یک نفر، به آسمان دین.

 

مذهب و شراب و شعر؛

بهترین وسیله فرار آدمی

ز خستگی است.

در پای یک اجاق

باران

پائیز را

دارد دوباره در دل میدان شهر ما،

شلاق می زند.

و ابرها

با چادر سیاه،

اکنون دوباره از ته میدان،

تا این مکان - برای تماشا - روانه اند.

 

اکنون غروب - چادر شب را - بسر نهاد.

آنک!

شب را ببین

لنگان

میان کوچه و بازار

می دود.

 

زیبای من!

پای اجاق تازه ترین شعر خود

- ترا -

دارم دوباره در دل شب، گرم می کنم.

پارک شهر

اکنون بر روی نیمکتی کهنه

دارد زنی به کودک خود شیر می دهد.

می بینم

یک مرد را

که سوت زنان

دور می شود

و زِ روی شاخه ها

پرواز ناگهانی صدها کلاغ را.

 

می بینم

اکنون غروب را

که لب نرده های باغ

بر آخرین دقایق یک روز جمعه، باز

دشنام می دهد.

از باغ و از هیاهوی مردم،

اکنون دوباره

سوت زنان

دور می شوم.

 

اکنون گیاه شب

دارد دوباره، روی زمین، ریشه می زند.

بیهودگی به من؛

دارد بروی دامن خود شیر می دهد.

از شاخه های من

اندیشه های تیره

چو صدها کلاغ پیر؛

پرواز می کنند.

نیایش

در پای پنجره

دارم گیاهِ سبزِ نیایش را

- روئیده در میانه گلدان سرخ ماه -

با دست های خستهٔ خود، آب می دهم.

در من حلول روح همهٔ برگزیدگان،

احساس می شود.

 

در پشت پنجره

شهری میان آهن و پولاد خفته است.

در باغ دل که زنبقِ پاکی شکفته است،

دیگر نه کینه ای است

دیگر نه غصه ای است.

 

ای جاودانگی!

دارم گیاه سبز نیایش را

با دست های خستهٔ خود

آب می دهم.

پیام

نگاهم رفته تا آن دور، تا خورشید

نمی دانم چرا در چشم من

خورشید

چونان عنکبوتی پیر می ماند

که در این لحظهٔ پر ارج!

که در این لحظهٔ شیرین!

تنیده تارهای پرتو خود را

بدست و پای مردم

- مردها، زن ها -

که اکنون در خیابانند،

که اکنون - در میان شهر ما - سر در گریبانند.

و می ریزد،

بروی کوچهٔ خاموش

طرح دوره گردانی که می نالند.

و می بینم میان کوچه یک زن را،

که با زنبیل از بازار می آید.

 

میان کوچه ها، مانند نهری، زندگی جاری است.

در این هنگام، در گوشم

طنین افکن؛ صدای چرخ یک گاری است.

 

من اکنون دوست می دارم؛

دو دستِ پینه دوزی را، که در این کوچه می بینی.

و دستِ خستهٔ حمالِ پیری را

که زیر بار سنگینی، عرق از چهره می ریزد.

و دستِ گرمِ دخترهایِ قالیبافِ مسکین را

که شب ها بر حصیری پاره می خوابند.

و دست مهربان زارعینی را

که در این لحظه، داسی را

میان مزرعه

در مشت خود دارند.

و دست آن کسانی را، که چون من، روز و شب تنهای تنهایند.

من اکنون دوست می دارم؛

دو دست مرد ماهیگیر را، در بندر نزدیک.

و دست کارگرها را

که می دانم

در این ساعت به چرک و روغن آلوده است.

و در آن دورها

دست عشایر را

که گویا

چون عقابی

بر فراز کوهساران، آشیان دارند.

و دست آن کسانی را

که پشت میله ها

تنهای تنهایند.

و من شهر فقیرم را

و من اکنون تمام مردم شهر فقیرم را

چنان چون جانِ شیرین دوست می دارم.

و من بس دوست می دارم

تمام آن کسانی را، که چون من عشق می ورزند

تمام آن کسانی را، که چون من دوست می دارند.

 

نمی دانم که در من این چه احساسی است

دلم امروز

می خواهد

ترا با مهربانی در بغل گیرم.

ترا

هر کس که می خواهی تو باشی،

باش.

 

تمام مردم روی زمین را، دوست می دارم.

سفید و سرخ را، امروز

سیاه و زرد را، امروز

تمام مردم روی زمین را، دوست می دارم.

 

مپندارید من مَستم،

که من هشیار هشیارم

بدانائی قسم

بر این زمین

ای خواب! ای بیدار!

فقط در لحظه هایی این چنین پر ارج

فقط در لحظه هایی این چنین شیرین

یقین دارم که من

هستم.

 

بیا تا من ترا، با مهربانی در بغل گیرم

مرا بگذار تا گویم

ترا چون جان شیرین، دوست می دارم.

ترا

هر کس که می خواهی تو باشی،

باش.

 

خودم را کاملا خوشبخت می دیدم

اگر امروز؛

زمین کوچکتر از یک سیب قرمز بود

و من آن سیب را در دست خود

احساس می کردم.

 

دلم امروز می خواهد بهر آهو بگویم:

عشق من، ای عشق!

به هر گرگی

بروی این زمین:

ای دوست!

 

دلم امروز می خواهد

که بگشایم بروی هر کسی در شهر زندانی است

درِ سلول زندان را.

بروی هر کسی

بر خاک

در هر جا که زندانی است.

من از خود در شگفتم، در شگفت امروز!

چنان اجداد خود، در پیش از تاریخ

میان جنگلی تاریک

میان جنگلی پر خوف؛

از یک صاعقه

یک رعد

یک آتشفشان

یک باد.

من از خود در شگفتم، در شگفت امروز!

 

نمی دانم که در من

این چه احساسی است.

طبیعت!

ای خدای باستانی!

ای خدای خوب!

طبیعت؛ ای خدای من!

اگر خوبم؛ یقین این خوبیم از توست.

و این اعجاب آور معجزه، از توست؛

که از آفاقِ قلب خسته ام

ابر کدورت

دور می گردد،

کدورت از تمام ناامیدی ها

کدورت از تمام نامرادی ها.

دلم می خواست

در این لحظهٔ فرخندهٔ جاوید؛

تمام مردم روی زمین

اینجا کنارم

صاحب یک دست می بودند

و من با یک جهان شادی

و من با یک جهان لذت

میان دست خود، آن دست را

احساس می کردم.

. __

با نوک مداد

روی گونهٔ سپیدِ کاغذی

نقطه ای گذاشتم.

نقطه؛ خط

و خط

خطوط می شود.

 

زیر تازیانه ها

نمی توان

ترانه ساخت.

زیر تازیانه ها، نمی توان سرود خواند.

 

دشتِ بیکرانهٔ نیاز من!

در خجالتم؛ از این نهال کوچکی

که

در تو کاشتم.

زمزمه ای در باغ وحش

فرعون سرزمین عجایب

سلطان جنگلم.

اما

میان یک قفس آهنی

اسیر.

 

اکنون ترا

در عالم تصور

ای بارگاه سبز!

ای با شکوه!

از پشت میله های قفس

در نظاره ام.

در این قفس

دیگر توان غرش

در من

نمانده است.

 

هر چند

فرعون سرزمین عجایب

سلطان جنگلم.

تاریخ

زادهٔ جنگ و نفاق و کینه ورزی ها،

از ازل او بود

تا ابد او هست.

 

نامه ای با خط ناخواناست.

چشمه ساری خشک.

دره ای بی کبک.

آسمانی در شب یلداست.

 

از برای هر حقیقت، چوبهٔ داری است.

گور سرد قهرمانیهای گمنانان.

خانه ای متروک.

کوچه ای بن بست.

برده ای در خدمت حکام جباری است.

 

زادهٔ جنگ و نفاق و کینه ورزی ها

از ازل او بود

تا ابد او هست.

طلوع

یک چلچله

بر صفحهٔ افق

هاشور می زند.

و یک گوزن وحشی کوهی

از خود

میان آب

یک طرح می کشد.

 

بر آن فراز تپه

در چشم گرگ و میش

آنک!

میان نی لبک روز،

خورشید می دمد.

مرد تنها

این صدای وزش باد زمستانی نیست

زوزه های گرگی است.

نه تفنگی با من

نه کسی

در جنگل

اسب من؛ سم به زمین می کوبد.

واقعیت

وحشتم از شب و از سرما نیست.

برف، هر چند که در این صحرا

می رسد

تا کفل اسب سیاهم

اما

پیش می باید رفت.

 

وحشت من همه از مردن، در تنهایی است.

وحشت من، همه از تنهایی است.

غروب شهر ما

بر دامن زمین

با فکرهای درهم خود، کوچه های شهر

ساکت نشسته اند.

 

اکنون

تلفیق رنگها

ادغام روز و شب

از دور، دیدنی است.

آنجا که

جاده پیش افق

تحفه می برد؛

اسبی سفید را.

خورشید

- با واپسین تلاش -

از چشم شهر خستهٔ ما

دور می شود.

در جاده های سرخ شفق

آه... ای زمین بی برکت!

یک مشت بذر تازهٔ باران،

در خورجین پاره ابری نیست.

 

دارد غروب

- در جاده های سرخ شفق -

خورشید را

با خود

بسوی آن افق دور

می برد.

اکنون از وحشتی شگرف

گوئی که رنگ از رخِ گلگون آفتاب

ناگه پریده است.

 

مرغی هراسناک

در لابلای بوته خاری

ناگاه جیغ زد.

اسبی میان جادهٔ خاموش؛ شیهه زد.

 

با واپسین تلاش

قلب زمین تشنهٔ خود را

ما شخم می زنیم

اما

یک مشت بذر تازهٔ باران،

در خورجین پاره ابری نیست.

 

آه ...ای زمین بی برکت!

درو

دور؛ در مزرعهٔ دلکش همسایهٔ ما

عده ای می خواندند،

و درو می کردند.

لیک، در مزرعهٔ ما که پر از آفت بود

نه کسی فکر درو در سر داشت

نه کسی در گذر باد، سرودی می خواند.

 

شب

در این مزرعه

بر تیرگی اش می افزود.

شباهت

دست خسته ام

تا دریچه را زهم گشود

ناگهان به من

شبِ پر از ستاره ای

درود گفت.

در سکوت شب؛

- من که مست باده ام

من که

مثل چشمه صاف و ساده ام -

با تو ای عزیز!

با ستاره ها و مرغ حق

با نسیم شب، که در ترنم است

حرف می زنم.

 

دوستان من!

درد من

مثل درد غربت است.

مثل درد آدمی که

مرگ بهترین رفیق خویش را بچشم دید...

نه...

یقین که اشتباه می کنم،

درد من، به هیچ درد دیگری شبیه نیست

جز به درد من.

مثل خشم من، به خشم من.

مثل مشت من، به مشت من.

 

من بجز خودم

شبیه هیچ کس

بروی خاک نیستم.

 

پای پنجره، نشسته ام.

خسته ام.

شعر بی نام...

در افق، که غرق تیرگی است

یک ستاره پر گشود.

یک پرنده خواند.

 

می توان شنید:

در سکوت شب، صدای آب را.

لاله های آتش شتاب را

در میان جاده

یک سوار

ریخت.

 

من که روی تپه ای نشسته ام

من که دلشکسته ام

با ستاره حرف می زنم

با پرنده ای که خواند

با نسیم شب

که ناگهان مرا درود گفت.

 

زندگی برای من شکنجه بود.

من شکنجه می شدم.

در تمام عمر خود، که پشت سر، گذاشتم.

زیر تازیانه ها، منم که کینه را شناختم،

زیر تازیانه ها، منم که خشم را.

 

خشم من اگر نبود

یا اگر که کینه در دلم نبود،

من برای زندگی

بهانه ای نداشتم.

همتی باید کرد

در جهان هیچ کسی، مثل من تنها نیست.

با که می باید گفت،

مثل من هیچ کسی، تنها نیست.

 

من به یک مرد می اندیشم، که به من می گفت

وطنم در همهٔ روی زمین

یک اتاقست که در آن همه شب می خوابم.

 

گوش کن؛ می شنوی؟

یک نفر در پس دیوار اتاقم دارد،

قفسی می سازد.

و کبوترها را

بی صدا در قفسی تنگ می اندازد.

هیچ می دانی هیچ

او عجولانه صلیبی دارد

از برای من و تو می سازد.

 

همتی باید کرد.

سوار

او را سوار اسب سفیدی میان شهر

امروز دیده ام.

امروز دیده ام،

من آن سوار را که زمستان است.

طرح

آنک!

تصویر

یک فراری دیگر

میان آب...

 

خورشید؛ غرق خون.

آنک!

طرح هزار سنگر خالی میان دشت؛

در مرگ آفتاب.

تمثیل

غصه هایم به چه می ماند؟

به درختانی سبز،

که در این جنگل اسرار آمیز

روز و شب

می رویند.

ای بشارت...

من چرا این همه می اندیشم:

به زمینی که چُنان من دارد، دور خود می چرخد

و به خاموشی هر بیشه که از غرش شیران خالی است.

 

آه ... آیا تو چو من می بینی؛

که چگونه سیلی، بفرو ریختن هر دیوار

و بویرانی پل های بزرگ شهرم

روز و شب می کوشد؟

آه... آیا تو چو من

می بینی؟

خارکن هایی که راه آبادی خود را گم کردند

زیر لب می گویند:

ای عطش

بی تردید،

نیست یک چشمه در این صحرا؛ نیست.

 

می کنم با همهٔ ذرات وجودم احساس

که هزاران شلاق

می نوازد تن عریان اسیرانی را

کز سرِکوچهٔ ما، مویه کنان می گذرند.

ای بشارت!

اکنون

لحظهٔ آمدن ناجی ما آیا نیست؟

 

من نجات خود را،

در نجات همه مرغان قفس می بینم.

قهر

روی شاخه ام

در آن زمان که

شعر تازه ای، جوانه می زند؛

صخره می شود،

قلب من، بروی چشمه های آب.

ابر تیره می شود،

روح من، بروی آفتاب.

 

در میان جنگلی که، یک پرنده پر نمی زند،

خواندن ترانه عاقلانه نیست.

با خودم

چه کودکانه

قهر کرده ام.

احساس

من از مدار خود

خارج نمی شوم

افسوس من شهاب گریزنده نیستم.

 

هر چند قلب خستهٔ من در تپیدن است.

احساس می کنم که دگر زنده نیستم.

گورکن

این تیک تاک ساعت میدان شهر نیست.

آنک!

در قلب شب

بی هیچ وقفه، گورکنی، با کلنگ خویش

در کار حفر کردن گوری برای ماست.

 

ما

در یک صف طویل

بیزار از تناوب رنگین فصل ها

بیزار از تسلسل شب ها و روزها

در انتظار نوبت خود ایستاده ایم.

 

آیا چگونه - ای همهٔ دردهای زیست! -

در این سکوت تازهٔ شب، می توان گریست؟

احتظار

ای دست پر عطوفت من، دست مهربان!

اکنون بیا و پلک مرا روی هم گذار،

دیگر بیا که لحظهٔ آخر فرا رسید.

 

غیر از تو هیچ گاه

از هیچکس، امید عنایت نداشتم

غیر از تو مهربان

ای دست پر تشنج من، دست ناتوان!

گزارش

اولین خبر

بهار

شاخه های هر درخت را

به شکوفه ها، اجاره می دهد.

 

آخرین خبر

من هنوز زنده ام...

شکارچی

آه ای پرندگان!

پا را نهاده در دل جنگل، شکارچی.

در این فضا، به تندی تیری که از کمان

ناگه رها شود

آیا کدام لحظه دگر بار می پرید؟

امروز روز خفتن، بر روی شاخه نیست.

 

اکنون

دارد شکارچی

آواز دلنواز شما را؛ پرندگان!

تقلید می کند.

این

- ای تمام بی خبران! -

دامِ تازه ای است.

این دام تازه ای است.

مرثیه ای برای جنگل

ما درختان بزرگی بودیم.

 

ما درختان بزرگ سر سبز

آن زمانی که تبر دار، میان جنگل

پای خود بگذاشت

بر زمین افتادیم.

و در این لحظه، در این لحظهٔ شوم

دست نامرئی مردی، از ما

بی صدا، تابوتی

در دل تیره شب می سازد.

آه ... در این هنگام

از برای تو سرافرازی

ما چه تابوت بزرگی هستیم.

رسالت

بیقراری من و زمین؛ یقین که بی دلیل نیست.

 

در رسالتم - اگر که شعر من رسالتی است-

من همیشه از برادری

من همیشه از برابری

از برای مردم زمین کهنه، حرف می زنم.

حلقه بر دری همیشه می زدم؛

حلقه بر درِ بزرگ خانه ای

که هیچ کس در آن نبود.

در قیاس با تأثرم؛ زمین چه کوچک است.

آسمان، چه کوچک است.

صبح کاذب

در زمانی که برای همهٔ آدم ها

زندگی

بیزاری است،

خواب را موهبتی باید خواند،

مرگ را خوشبختی،

و بطالت را عشق.

این سخن را بدرختان گفتم

و بمردی که درون تن من می میرد.

 

چشم ها را به افق می دوزم

و به صبح کاذب

و نسیم خنکی در بغلم می گیرد.

انزوا

انزوا در این زمانه ناسزاست.

می توان چگونه ناسزا به خویش گفت.

 

بر زمین، از آن زمان که زندگی وجود داشت

آدمی برای آدمی

پله ای برای لغزش و سقوط بود.

 

ای تمام مردم قبیله ام!

از میان قلب خود، که باغ کوچکی است

من

درخت اعتماد را

ز ریشه کنده ام.

آسمان، بارانی است

آسمان بارانی است

ساعت دیواری، نیمه های شب را

تهنیت می گوید.

 

من چه تنها هستم

غم تنهایی را، با که می باید گفت؟

با اجاق خاموش؟!

با چراغی که در آن نوری نیست؟!

پشت این پنجره، باران غمی می بارد.

 

من غرورم، گم شد

در هیاهوی بزرگ این قرن

در هیاهوی بزرگی که برای هیچ است.

 

چه کسی گفته که؛ اکنون انسان

از برای انسان

تکیه گاه خوبی است؟

چه کسی گفته

مرا باور نیست.

 

آسمان بارانی است.

آخرین پناهگاه

در شب بزرگ دشت

آسمان بمن

- تولد ترا که شعر تازه ای -

نوید داد.

 

دشت بیکرانه را

نظاره می کنم

مشت قله را، که بر دهان آسمان تیره می خورد

دست بیقرار یک شهاب را

سوی دامن افق، که ناگهان دراز می شود.

شب

دوباره شب

دوباره شب

در درون پیکرم، شناور است.

 

در افق چه دید؟

اسب سرکشی

که بر دو پای خود

بلند شد.

زنجره، میان سبزه های تازه، سوت می زند.

در جهان اگر حقیقتی وجود داشت

آن حقیقت

ای زمین!

بدون شک

روز و شب، تلاش من برای هیچ بود.

 

روز و شب قمار زندگی

و باختن

و باختن

و باختن

روز و شب، ز آرزو

قصر کاغذی، برای خویش ساختن.

خسته می شوم،

خسته از خیانتی که زندگی است.

 

مثل بهمن

از فراز قلهٔ غرور خود

سقوط می کنم.

 

من؛ تمام خشم مردم زمین کهنه را

در میان مشت خود

- که بسته است -

جای داده ام.

از زمان کودکی؛ منم که غصه را شناختم.

از زمان کودکی؛ منم که فقر را.

 

وحشت تمام مردم زمین، ز جنگ سوم است.

وحشتم ولی ز خویش

من

زیادیم

چو مرزها

که: بر زمین.

 

بر زمین نشسته ام.

بیقرار کوه و دشت و جنگل و درخت ها.

از برای من

که خسته ام

طبیعت است:

آخرین فریب

آخرین پناهگاه.

گفت و شنود

در دست آسمان

شد باز چتر قرمز خورشید و ناگهان

رگبار درگرفت.

 

باران و آفتاب

زیباست.

نیست؟

هست.

 

آه ای قشنگ! نام تو آیا چه است؟

گفت

با ناز:

نوبهار.

رگبار

تازه شکفته بود

بر شاخه های خانه دوصد گل که

ناگهان

رگبار درگرفت.

 

امسال نیز

یک سیب سرخ را

روی درخت خانه نمی بینم...

شعر بی نام

شادمان هرگز نیست

در قفس هیچ قناری، ای دوست!

هیچ آهو در دام

هیچ ماهی بر خاک.

 

من قناری اسیری هستم.

آهوی در یک دام.

ماهی یی دور از آب.

آرزو

ناسروده های من سروده باد.

 

باز، گر نمی کند

یک گره ز کار من

یک گره ز کار دیگران که در شکنجه اند

ناسروده های من، همیشه ناسروده باد.

چشمه

شفاف آنقدر که؛ به ژرفای آب

هر سنگریزه،

پرواز ناگهانی یک سینه سرخ را

از نوک شاخه ای که تکان می خورد

می بیند.

طرح ۱

شب آخرین ستارهٔ خود را

در پای روز

افکنده است.

اکنون

خورشید

این آخرین ستارهٔ بدبخت را

در زیر پای خود

له می کند.

طرح ۲

آبشخور کدام پلنگ است

این آبِ صافِ راکد

در جنگل بزرگ؟

 

تا اینکه از پیالهٔ دستم

من جرعه جرعه آب بنوشم

زانو زدم به خاک.

طرح ۳

شادم که باز گل ز گل من شکفته است

گفتی: چرا؟ و من

گفتم:

زیرا گذاشتی

پا را دوباره بر سر این باغ، ای بهار!

طرح ۴

سردم شده است.

سر را به روی سینهٔ من بگذار.

ای از برای حس غریبِ دو دست من

گرمای آفتاب!

شکار

یک صبح سرد

و مرگ،

در جنگلی به هیئت مرد شکارچی.

 

شلیک یک گلوله

پرواز ناگهانی فوج پرندگان...

 

در پای آبگیر،

آنک

یک قطره خون

یک مشت پر...

فراز

جنگل پریده است

از خواب ناز، چون که در این هنگام،

پاییز

در این مسیر، نالهٔ صد برگ زرد را

- در زیر پای آن که زِ من ناگهان گریخت -

اکنون بلند کرد.

 

اکنون دوباره پنجه به قلبم کشیده است

حسی شبیه حس پلنگی که ناگهان،

یک آهوی فراری در دور دست را

با آن نگاه تندِ شرر بار دیده است.

خرمن

می سوخت

خرمن میان شعلهٔ آتش که ناگهان

مردی رسید.

گفت:

آنان گریختند.

 

غارتگران

شاید که شادمان همه از این که هر چه بود

بردند و سوختند.

اما

از قلب ما به جان تو، این کینه را هنوز...

این خشم را هنوز...

انفجار

باروت نیستم

اما

من یک جرقه

با انفجار فاصله دارم.

 

گاهی

در شهر

یک بهانهٔ کوچک

آغاز دلخراش کتک کاری است.

در شهر هیچ کس

امشب چرا بهانه به دستم نمی دهد؟

 

من یک جرقه...

تراکتور

روز پیش

خان تراکتوری خرید.

این خبر - مثل بمب -

منفجر میان کلبه های روستا شده است.

 

روز بعد

ناگهان، مباشر بزرگ و کدخدا

خان و امنیه به سوی من

حمله ور شدند.

 

از زمین کوچکی که من به روی آن

شخم می زدم

رانده می شوم.

من که یک اجیر ساده ام.

من و گاو من

من و گاوآهنم.

دعای نیازمندان

ما را به دیده خواب نمی آید.

در پای یک حصار

در زیر سر

ما گیوه های پارهٔ خود را گذاشتیم.

 

ما نان نخورده ایم

اما به جای نان

امشب چقدر خونِ جگر، باز خورده ایم.

 

هر چیز داشتیم

از ما گرفته ای.

باشد

اما

ای روزگار...! کینهٔ ما را ز ما مگیر.

پرنده

در بهار شب، درخت آسمان شکوفه کرد.

ناگهان

آن پرندهٔ سپید بال

پای چشمه ای مرا درود گفت.

در همین زمان که ماهتاب

زیرکانه از میان شاخه ها، مرا نگاه کرد و خنده کرد

من به سوی آن پرنده بال می زنم.

ایکاش...

یاران، مرا

از سرزمین پاک فلسطین صدا زدند

از «رمله» و «جلیله» و «لیدا».

 

ایکاش چون عقاب

من بال داشتم.

کوه

زیباست

آن قلهٔ رفیع.

 

ای کوه!

زیبایی ترا

می باید، از دریچهٔ چشم عقاب دید.

بالای تپه

با سنگ ریزه ای

در آب برکه دایره ای رسم می کنم.

 

آنک

بالای تپه، طرح سواری که پشت اوست

بر آفتاب.

خورشید

فریاد زد

از لابه لای شاخه و برگ درخت سیب:

«اینک منم

خورشید، در بدایت تابش».

 

خواب از سر کدام پرنده، پریده است؟

تردید

در افق نظاره می کند.

مثل یک تبسمِ قشنگ

بر لبان کودکی که در میان گاهواره خفته است.

 

چون ستارهٔ سحر

یک پرنده بر فراز شاخه ای که تاب می خورد

بین رفتن و نرفتن استخاره می کند.

شب یلدا

ای چاره ساز!

گویا نه هیچ بر سر این کوه

اندیشهٔ طلوع...

 

در این سیاه شب - شب یلدا-

تنها

بیدار من.

هر کس به خواب ناز...

با آن ردای زرد بلند

آنک

پاییز

با آن ردای زرد بلندش، میان راه...

 

پاییز

تا در خیال چیدن گل ها دوباره رفت

در جنگل بزرگ

از غصهٔ چپاول گل های سرخ و زرد

هر چلچله به جانب خورشید بال زد.

وقتی ماهی ها را می بینم

انگشت من، اشاره به یک رود می کند:

آنک، هزار ماهی زنده میان آب.

ناگاه

یک فاخته

با حیرتی شگرف

در دور دست بر نوک یک شاخه گفت: - کو؟

 

خود را فریفتن

کافی است.

در این مسیر

آنک هزار ماهی مرده به روی آب...

هیزم شکن

این جای پا

در کوره راهِ جنگلِ پر گِل، از آنِ کیست؟

- «هیزم شکن».

 

این هم صدا

آه این صدا، صدای تبر هست، نیست؟

- هست.

 

هیزم شکن

با هر درخت، دشمن دیرین است.

بهار

دارد بهار

با عطر مستی آور گل ها

از سرزمین دور غریبی به سوی من

می آید.

 

اینقدر هم قشنگ...؟!

مانند نوک طوطی وحشی

از ذوق ناگهان، رخ من سرخ می شود.

 

آه ای زمین!

این سبز جامه را،

مانند مهربانی،

مانند عشق،

از من مگیر.

در پای یک رود

در زمینی که همه دشمن هم هستند

و کسی را به کسی مهری نیست

بی قرارم امروز.

 

برگی از شاخه فرو می افتد

و نگاهم با آن...

 

می رود با امواج

باز برگی و نگاهم با آن

می رود تا آن دور

می رود تا دریا.

 

کاش این رود که در دره به خود می پیچد

بی قراری مرا هم با خود،

تا دلِ تیرهٔ دریا می برد

در دل تیرهٔ دریا می ریخت.

با ما پلنگ ها

در دور دست

بالای کوه

آنک پلنگ ها

از صخره ای به صخرهٔ دیگر

در لحظهٔ جهش...

 

اما

با ما پلنگ ها

اینجا نه هیچ میل به جنبش.

سر را نهاده بر سر دست و نگاه ما

در دور دست...

عقاب

شکسته بال او از تیرِ جانکاهی ولی مغرور،

نشسته همچنان بر قلهٔ یک کوه.

گشوده بال پرواز،

نگاه وحشی خود را به سوی بی کران دور.

نمی دانم که این مجروح آیا در چه رویاهای شیرینی است؟

نمی دانم که در آن خطه های بی نهایت دور آیا او چه می بیند؟

نمی دانم چه می خواهد؟

 

دوباره دسته دسته کرکسان در آسمان ها بال افشانند.

ندارد او – دریغا! - طاقت پرواز.

شکسته بال او از تیرِ جانکاهی ولی مغرور،

نشسته همچنان و همچنان بر قلهٔ یک کوه.

بیابان

اختری روشن نیست

در بیابان تا من

جای پاهای کسی را بینم.

 

شده ام

وازده از جنگِ درونم ای دوست!

خسته دیگر از شب.

من چه تنها شده ام می بینی؟

با چه وحشت در راه

گام بر می دارم.

 

هیچ کس با من نیست.

محاصره

آنک

یک فاجعه که در شرف تکوین ...

 

در دشت

مانند یک کمان، از یک بزرگ دایره

ده ها گرگ

در یورشی عظیم.

 

از گله دور،

یک بره در محاصره - ای داد!

آنک

یک دایره - تمام...

گل مرداب

زیباست

این نازنین.

زیرا عزیز!

گل در میانِ بستر مرداب هم «گُل» است.

اردک ها

وحشتی از شب طوفانی نیست

فوج اردک ها را

همچنان می خوانند.

در دوزخ اتفاق افتاد (برای محمد روشن عزیز)

در پای چاهِ بادیه ای، آرد می کند او

- دانه دانه - هستهٔ خرما را.

در پای چاه بادیه، من سخت شرمناک.

 

ناگاه، مردی کنار من

با دست خود، اشاره به آن دور کرد و گفت:

«آنجا نگاه کن ...آنجا!»

- آیا چه دیده است؟

 

در زیر آفتاب

من هر دو دست را

چون سایبان دیدهٔ مشتاق می کنم

می بینم

در انتهای بادیه - آنجا که هیچ نیست غیر از غبار -

با زین و برگِ کج شده، یک اسبِ بی سوار

دارد به سوی خطِ افق تند می دود.

تعقیب در دره

به تماشای ما کسی آمد.

گفت با آفتاب؛ روزِ بلند

گفت آبشخوری، به یک آهو

گفت با دره، آبشاری خُرد: «به تماشای ما کسی آمد».

 

از سرم تا که دست بردارند

من به آنها چه می توانم گفت؟

 

زیر این بی کرانِ نیلی رنگ

در علف ها و بوته ها، بر خاک

ردِ پای آن گرازی را

که شبیخون به کشتزارم زد

می کنم با تفنگِ پر تعقیب.

 

هان...! شنیدی تو یا که نشنیدی؟

این صدا را که در کمرکش کوه

باز می پیچد و باز می پیچد:

به تماشای ما کسی آمد.

چنگی

چه شب سرد و تلخ و دلگیری است.

خوبِ من، مهربانِ من، ای دوست!

مثل یک قوچ کوهیم؛ وحشی.

مثل یک شیر شرزه پر زورم.

چنگ بر گیسوان چنگش زد

خواند چنگی، دوباره چنگی خواند:

خوبِ من، مهربانِ من، ای دوست!

می توانم اگر چه اسبی را

با سوارش به روی شانهٔ خویش

بگذارم به دور خود چرخم،

می توانم اگر چه با یک مشت

افکنم بر زمین پلنگی را،

خوبِ من، مهربانِ من، ای دوست!

می کنم با وجود این احساس

قرن ها پیرتر زِ خود هستم.

چه شب سرد و تلخ و دلگیری است.

این نجیب...

از شاه بیت هر غزلِ عاشقانه است

آن چشم ها، به جان عزیزان؛ قشنگ تر.

 

از پای خیمهٔ چه کسی او فرار کرد؟

آیا کدام مرد

آیا کدام طایفه در جست و جوی اوست؟

 

مسحور خویش کرد

اکنون مرا

این باد پایِ سرکش، این خوب، این نجیب!

مبهوت مانده ام!

در بازوان من

گویی توان این که کمندی بیفکنم

دیگر نمانده است.

 

آن چشم ها، به جان عزیزان؛ قشنگ تر

از شاه بیت هر غزل عاشقانه است.

آبادی

پای درختِ پیرِ صنوبر، کنارِ رود

گپ می زدیم زِ آنچه که بر ما گذشته بود

از آفت و هجوم ملخ ها به کشت زار.

 

پیری که چوب دستیِ خود را به دست داشت

می گفت: « هوم!

من هیچ گاه این همه غمگین نبوده ام».

آهی کشید از دل و آنگه ادامه داد:

«اینجا

تنها کسی که - ای پسرم!- هیچ وقت

بی کار نیست

- آنک

سرگرم کار - گورکن پیر دهکده است».

 

تنگ غروب بود.

سوگ

«های...! اینجا چه خبر...؟ » می پرسم.

مرد ماهی گیری

که به اندازهٔ من حیران است

و به اندازهٔ آنهای دگر غمگین، گفت

که: «در آن قلبِ بزرگ دریا

بادبان های برافراشته ای را دیشب،

صاعقه آتش زد...»

 

آنقدر غمگینم

که دلم می خواهد

روی دامان زمین بارم اشک... دریا ...دریا...

 

سوگواران! به شما با چه زبانی آیا

تسلیت باید گفت؟

خواب

«-هی! سیاهی!» هنوز می پیچد

این صدا، مثل رعد، در گوشم.

«-هی سیاهی تو کیستی؟...» و آنگاه:

«اسم شب را به ما بگو» پرسید

گزمه ای زیر نور یک مشعل

«اسم شب را به ما بگو...!» « - رستن»

گفتم و دور خویش چرخیدم.

بعد...

...این قصهٔ درازی هست.

می زدم مشت و مشت می خوردم.

عاقبت از طنین نعرهٔ خویش

یا که از ناله های «در» - در را

باد بر هم دوباره می کوبد-

باز کردم دو دیده را، ای دوست!

نیمه شب بود، خواب می دیدم.

زمزمه ای در تنهایی

باز کردم همهٔ پنجره ها را با شوق

تا صدایی شاید...

تا مگر زمزمه ای از آن دور...

خبری اما نیست

و در این لحظه که من می لرزم؛

باد پاییزیِ سرد

ناگهان در بغلم می گیرد.

 

تا مگر در بغل خود گیرم

سایه ام را که به دیوار اتاقم لرزید

می گشایم آغوش

می دوم اما شمع

می شود از نفسِ بادِ پگاهان خاموش

سایه ام می میرد.

ماهی گیر

«مژده... او آمد

از همان جایی که می دانی ... که می دانم».

قاصد این را گفت و پَس پَس رفت و

آن سو تر که یک در بود ایستاد و

ناگهان بر پنجهٔ یک پای خود چرخید.

کرد از هم باز در را با چه شدت،

باز در را بست.

 

با دو چشم خسته از بی خوابی دوشین

در پگاهان، با چه شوقی زن

می گشاید کومه اش را «دَر»

می فشاند چون سبک بالان به ساحل پر.

 

آن سوی این کومه و آن زن

- عجب این منظره زیباست -

می گذارد پای خود را بر بسیطِ ساحل غمناک

مرد بندر، مرد ماهیگیر...

دور از سواد شهر

جنگل

و یک پرنده

که افشانده بال، بر سر جنگل

جنگل، اما، تمام برف...

 

من،

با چوب دست گردوی خود در مشت

در واپسین تلاش...

 

دور از سواد شهر

از زوزهٔ مداومِ گرگ گرسنه ای

آنک

درهم دوباره نقش قدم های خسته ام

در برف...

تجاهل

مزرعه می گوید:

«ریشه کن تا بشود هرزه علف هایم، نیست

یک وجین گر اینجا؟»

و سپس در دل تاریکی شب

به من و تو- به تو و من- ای دوست!

با چه امید عبث می نگرد!

 

ما که تنبل هستیم

ما که در فکر فریب خود و این مردم آبادی خویش

زیر لب می گوییم:

- «ما چرا می باید...؟»

و تجاهل آنگاه:

- «مزرعه با ما نیست».

تسلسل (برای «م. امید» شاعر)

مرد دریا: مرد ماهیگیر

می گزد لب را به دندان، خنده بر آن هیچ.

می کشاند سایه اش را بر سر شن ها.

می گشاید بادبانِ قایقِ فرسودهٔ خود را.

می شود گم در دل تاریکی دریا.

 

مدفن اجداد او در ژرف این دریاست

در نمی دانم کدامین شب

در نمی دانم کدامین روز...

 

ژرف دریا، چون تبارش، مدفن او نیز.

آغازی برای یک مرثیه

جنگل...

یک زوزهٔ کشیده...

یک گرگ...

در کوره راه

مشتی غبار از اثر یک فرار...

 

نزدیک تر

یک زوزهٔ کشیدهٔ دیگر...

آنک

آغاز جنگ شاخهٔ انبوهِ یک درخت

با شاخ یک گوزن...

مترسک باغ (برای صادق شعبانی)

گفتند و با وحشت به هم دارند می گویند:

چون پهلوان های اساطیری که در پیکار

او بر زمین محکم فرو کوبیده پاها را

«هل من مبارز» این صدا از اوست...

از این سبک بالان - یقین - یک تن نمی داند

در باغ ما امروز

او یک مترسک هست.

آبشار

با لهجهٔ دلنشین خود، اینجا کوه

تک بیت بلند آبشاری را

با شوق برای دره می خواند.

 

ای در بغلم، دو کندهٔ زانو!

یک دره کنون منم سراپا گوش

بر دامن سبزِ جنگلی انبوه.

بادبادک

تنها صدا، صدای غم انگیز زنجره است

در داخل اتاق.

 

در گرگ و میش

آنک

تصویر بادبادک سرخی

در قاب پنجره است.

ناز

در کارخانه ای

من کار می کنم.

 

اینجا

این نو گلان سرخ و سپید و بنفشه موی

هر روز

از روز پیش، بیشتر

می پژمرند.

 

از دختر کناری پرسیدم:

زیبای من!

آیا چه است نام تو؟ با ناز گفت:

- ناز.

 

ایکاش من

اینجا، بهار بودم.

تازه کار

او، از کره اسب نیز

سرکش تر است.

او، مانند کره اسب

- وقتی که بازوان کمندی بلند را

بر گردن کشیدهٔ خود، ناگاه

احساس می کند -

رم کرده است. می گوید:

من روستاییم

در کارخانه، هیچ نمی دانم

باید چگونه، سَر را پایین انداخت.

باید چگونه، مثل یک سگ، مطیع بود.

 

احساس می کنم

این تازه کار

دارد طناب دارِ خودش را

می بافد.

مانند یک ستاره

این جاده دیده است

من را هزار بار

هنگام باز رفتن و باز آمدن

با شب پره،

با ماه.

 

در کارخانه ای

من کار می کنم.

در کارخانه، من

مانند یک ستارهٔ دور از مدار می مانم.

 

آیا کدام روز

آیا کدام شب

من را

مانند پیچ و مهرهٔ مستهلکی

از کارخانه دور می اندازند؟

یک نفر می میرد

یک نفر می میرد

یک نفر پشت درِ خانهٔ ما، نامش روز.

فکر له کردن چیزی در ما...

 

زیر باران که فرو می بارد

باز آرام آرام،

در خیابان

دارد

پا به پای پاییز

چه عجولانه نسیمی ولگرد

می گذارد پا را.

و در این لحظه شب و سرما را

در بغل می گیرد...

گلایه

«- این چه زندگی است؟»

ناگهان

آن کسی که در کنار من نشسته بود گفت:

«- لعنتی! سکوت!»

از دریچه ناگهان دوباره پاسدار

سرکشید و گفت:

«- او که بود؟

آن کسی که در سکوت شب گلایه کرد؟

شرط زندگی در این جهان همیشه بندگی است».

 

این چه زندگی است؟!

باران

غم بی پایانی است

با من خسته در این لحظه.

تو پنداری

من تمام غم روی خاکم.

 

وای از مزرعهٔ سوختهٔ ما، ای وای!

 

سوی این نیلی رنگ

باز کردیم عبث، بازوی خود را، با شوق

خانه آباد!

بر این مزرعهٔ ما، هر ابر

ابر بی بارانی است.

آفتاب

در کارگاه،

هیچ خبر نیست از آفتاب.

در پردهٔ غبار چه مشکل

یارانِ خویش را

باید شناخت.

 

از آفتاب

در کارگاه، هیچ خبر نیست.

جای درخت و گل (برای برادر زاده ام «آرمان» و تمام بچه های خوب)

ایکاش

مادر مرا

هرگز نزاده بود.

زیرا

می بینم

امروز بچه ها

جای درخت و گل

بر کاغذ سپید نقاشی

تصویر بمب و طیاره می کشند.

روندگان و آیندگان

یک عده می روند:

مسلول ها

مجبورها.

آنگاه؛

یک عده می آیند.

 

در کارخانه، من

هر روز

«گل های در جهنم رویان» را

می بینم.

گورستان

گفتم کنار بقعهٔ خاموش بی قرار:

«خوشبخت کیست؟»

پیری که خسته، پای چناری نشسته بود

با دست خود اشاره به آن دور کرد و گفت:

«خوشبخت اوست!»

کردم نگاه با چه شعف

اما دیدم

در وسعتِ غم آورِ گورستان

یک مرده را که قاریِ پیری برای او

در پای گور سورهٔ یاسین می خواند.

طرح ۵

چنگال یک عقاب

یک بره را

از گله دور کرد.

 

اکنون

در دور دست

با طعمه اش عقاب

آنجا که آسمان و زمین - آفتاب را

بر دامنِ شفق می اندازد -

گم می شود.

طرح ۶

از آب جویبار

شعرم روان تر است.

 

حس می کنم

دارم زبان چلچله را و نسیم را

می فهمم.

طرح ۷

می بینم

در پای جویبار

معماریِ شگرفِ طبیعت را؛

یک کوه را.

طرح ۸

می تپد در سینه

دلِ مشتاقم سخت،

چون که در آینهٔ دیدهٔ دوست

طرحِ پروازِ کبوترها را

باز هم می بینم.

بر سنگ گور من

ای یار، یار، یار!

بعد از وفات من

با خون

بر سنگ گور من

بنویس: عشق، عشق، عشق

طرح ۹

گرچه می خواهد باد

عطر گل را نبرد از این باغ

لیک جادوی بهار

نقشه هایش را زود،

می کند نقش بر آب.

طرح ۱۰

صبح را وقتی دید

ناگهان با وحشت

ماه

در پشت درختان اقاقی بگریخت.

طرح ۱۱

تا مؤذن به اذان برخیزد

 

صبح

مانند کبوتر، آرام

آمد و بر سرِ گلدستهٔ مسجد بنشست.

طرح ۱۲

پرچم گل ها را

تا که بر روی زمین اندازد

باز طوفان به تکاپو پرداخت.

طرح ۱۳

من این نمی باشم که می بینی

غولم ولی در بطریم محبوس.

امشب اگر بطری من بر سنگ می افتاد،

امشب اگر بر سنگ می افتاد...؟!

طرح ۱۴

چه نسیمی... چه نسیمی... به به!

عطر گل می آید.

برویم...

 

مست مستم، امشب.

تو برای من

بهتر از عطر و نسیمی، ای دوست...!

طرح ۱۵

گفت ابری به شب تیره که: باران، باران...

بادِ دیوانه زِ دل نعره برآورد که: طوفان، طوفان...

 

قلم و کاغذ را

دور می اندازم،

چون که می پندارم

شعر در این لحظه

فاقدِ قدرتِ تثبیت شده است.

در دلم دلهره از جنگی هست

دلهره،

بار دیگر امروز

مشت خود را محکم

بر در خانهٔ قلبم کوبید.

 

در دلم دلهره از جنگی هست

که در آن هیچ کسی فاتح نیست.

در دلم دلهره از جنگی هست

که پس از آن انسان

باز با عصر حجر بر این خاک

قرن ها فاصله را خواهد دید.

 

دلهره

بار دیگر امروز

مشت خود را به در خانهٔ قلبم کوبید.

اندیشه

من در اندیشهٔ روزی هستم

که یقین تا امروز

قرن ها فاصله دارد، ای دوست!

من در اندیشهٔ آن روزم باز

که برای انسان

بمب یک واژهٔ بی معنی می گردد.

سخن از روزی هست

که زمین مادر

مهربانی ها را

باز در قلب عزیزان خودش می بیند.

 

بمب ها می بارند.

شهر

شهر یعنی زندان.

شهر یعنی که ترافیک، تصادف، جنجال.

شهر یعنی که نئون ها، تبلیغ.

شهر یعنی آهن.

شهر یعنی پولاد.

 

معنی دیگر شهر اینجا

پودر رختشویی و یخچال و اجاق گاز است.

چاپلوسی و اداره، سیگار...

 

گل خوش بویی نیست، شعر من

چون این شعر، در دل جنگلی از بمب ناپالم

می شکوفد آرام.

انشاء

می نویسم انشاء:

سال

سال جنگ اضداد

سال سرکشی آدم هاست.

 

پاره اش کردم باز.

 

قرن

قرن قحطی، بیداد

قرن، قرن آپولو آری هست.

 

پاره اش کردم باز.

صیادان

آسمان در فکر باران است

طوفان است

مثل اینکه رعد می نالد.

مثل اینکه باد می موید.

موج گاهی می برد ما را چنان بالا،

که ما گر دست افرازیم

می خورد بر گیسوان ابر، انگشتان دست ما.

می برد گاهی چنان پایین، که در اعماق

سبزه ها را در کف دریای نا آرام می بینیم.

 

ما همه سر در گریبانیم.

می دهد یک تن ز ما بر بخت خود دشنام.

می زند آن دیگری برهم دو دست استخوانی را.

می شوم در قلب شب ناگاه

خیره یک دم بر بسیط ابرها و آنگاه،

چشم غمگین را به دریا باز می دوزم.

می توان برگشت

می توان بسیار آسان تن به خفت داد.

می توان هم دل به دریا زد.

من نهیبی می زنم بر خویش

من نهیبی می زنم بر دیگران آنگاه؛

«نا امیدی در جهان ارزانی آنان که می خواهند.

من امیدم را ز کف هرگز نخواهم داد.

می زنم دل را به دریا هر چه بادا باد».

یاران نیز می گویند: - هر چه بادا باد.

در دل دریا در این هنگام

هم صدا با من همه یاران – که:

نا امید شیطان است.

پای سخن درویش

این طرف

قل قل سماوری بزرگ،

تخت و - روی تختِ قهوه خانه - چند مرد،

چند استکان چای.

آن طرف ولی فقط

درخت ها...

درخت ها...

درخت ها...

 

می توان حساب کرد

من

صاحب تمام سکه ام

صاحب تمام سکه ای که در کف من است.

 

مثل دلق کهنه اش چه پاره پاره است

ابرهای تیره در بسیط آسمان...

 

«حق» دوباره گفت و لب به گفت و گو دوباره باز کرد:

قصه را برای روز دیگری گذاشتم

چون گرسنه ام.

ای عزیز!

مثل برف

مثل سردیِ هوایِ دی،

خصم پابرهنگان مباش؛

مثل فقر

مثل احتیاج.

«هو» دوباره گفت و هر دو دست را به هم دوباره کوفت.

 

می توان حساب کرد

او در این زمان

نصف سکهٔ مرا زِ من گرفته است.

ناگهان

در کنار من

یک غریبه موذیانه خنده کرد و گفت:

شاهنامه آخرش خوش است.

زمزمه

ناگاه ریخت

باران به روی لوحِ خیابان

طرحِ عبورِ رهگذران را که با شتاب

از دامن غروب

اکنون به سوی یک شب پاییز می دوند.

 

من راه می روم

من فکر می کنم

ای کاش یک نفر

تنها به جای مردم بر روی خاک

در غصه بود

و ای کاش

آن یک نفر

که گفتم

من بودم.

 

ای کاش یک نفر

تنها به جای مردم بر روی خاک

می مرد.

و ای کاش

آن یک نفر

که گفتم

من بودم.

ساعت نواخت زنگ و سپس باز هم نواخت

از دنگ دنگ ساعت میدان شهر خویش

سر را بلند کردم و دیدم

در آسمان، که در بغل ابر تیره بود

شب بال می زند.

 

تنها زمان به روی زمین جاودانه است

دیدم همینکه این سخنم را شنید،

اشک مهلت نداد تا که بگویم: «دریغ» و باز

آمد دوان، به دامن من آویخت.

روایت

باران دوباره در دل شب بی قرار بود

هر سوگوار نیز...

 

خونین کفن

وقتی که زیر سنگِ لحد ناپدید گشت،

مرغی که روی شاخهٔ بیدی نشسته بود

جیغی کشید از دل و آنگاه

آسیمه سر

پرواز کرد...

 

آنگاه

آشفته موی بود که می غرید.

چون ماده ببر

از زخم یک گلولهٔ کاری

در آن زمان

که در میان خون خودش غلت می زند.

«ای کاش گورکن

من را به جای او...»

 

یک دست او

بر قلب و دست دیگر او روی گور بود

«ای کاش گورکن

من را به جای او

امشب به زیر سنگِ لحد می گذاشتی».

 

مادر به روی گور پسر اشک بار بود...

نگاهی در اعماق

اکنون که شب

مانند سفره ای

مهتاب را

دارد دوباره روی زمین پهن می کند

در چشم ما

این ماه

مانند قرص نان

وین اختران

مثل هزار دانهٔ خرماست.

 

خوش بخت ها

در خانه های مرمری دور خفته اند

اما دریغ ما

روی زمین سرد

سر را گذاشتیم.

امشب

این آسمان

سقفِ اتاق ما

وین ابرهای پارهٔ چرکین، لحاف ماست.

دل من مهربان ترین...

دل من مهربان ترین دل هاست.

 

می کنم در درون خود احساس

مردم روی خاک را امروز؛

آنک آنان که بر زمین حاکم

و آنک آنان که مثل من محکوم.

با کسانی که مثل من محکوم

قصهٔ حبس و داغ و تبعید است.

 

در جهان تا که یک نفر غمگین

در جهان تا که یک گرفتار است،

جان من! من یقین چنان غمگین

من یقین آنچنان گرفتارم.

 

بر زمین هر کجا که پنداری

یک نفر در شکنجه گر باشد

من یقین در شکنجه خواهم بود.

 

هر کجا تشنه ای؛ من آنجا آب

هر کجا خسته ای؛ من آنجا خواب

پاکیم هر کجا که ناپاکی است.

 

دل من مهربان ترین دل هاست.

آواز قناری تنها

رفتم کنار پنجره، دیدم:

در پشت میله ها

سر را

در زیر بال برده قناری، چنان که من

پنداشتم

آن را رفیق کوچک من امروز

از دست داده است.

 

آخر چه روی داده، قناری! چه روی داد؟

او را صدا زدم

وقتی که بغض، راه گلوی مرا گرفت

سر را بلند کرد

آهی کشید و گفت:

لعنت به دست سرد و زمخت شکارچی

لعنت به این قفس

اکنون

در این مکان

انگیزهٔ ادامهٔ هستی برای من

یک مشت خاطره

مشتی تداعی است.

 

آنگاه

سر را، دوباره زیر پر و بال خویش برد.

قصه برای بزرگسالان

«آزاد کیست؟» گفتم.

دوباره گفت:

«آزاد اوست!»

با دست خود اشاره به یک گوشه کرد.

گفت:

«آزاد اوست!»

کردم نگاه - کاش نمی کردم-

دیدم

یک مُرده را که روی زمین سیاه چال

افتاده بود.

دشمن یقین همین را می خواست.

 

اکنون رفیق من

در این سیاه چال

یک مُرده است.

دشمن یقین همین را می خواست.

 

آه این شهید

یک روز

شمشیر خویش را

در آخرین نبرد

و آخرین شکست

بر کندهٔ دو زانوی خود بشکست؛

تسلیم شد.

دشمن یقین همین را می خواست.

 

آنگاه این شهید

در زیر تازیانهٔ دشمن

در سنگلاخ ها

با آن دو پای خستهٔ پر تاول

با آخرین تلاشِ عبث راه می سپرد.

در سنگلاخ ها

در آفتاب داغ.

دشمن یقین همین را می خواست.

 

آنگاه این شهید

می رفت تا به آن سوی خندق.

می رفت با آن دو پای خستهٔ پر تاول.

 

می آمد اینجا

 

- میان قلعه - که از یاد تا رود

بر باد تا رود

دشمن یقین همین را می خواست.

 

اینجا

یک روز این شهید

بر کندهٔ دو زانوی خود آرام

سر را نهاده بود، می گفت:

ما را فقط به جان تو، تقلید زندگی است.

دشمن یقین همین را می خواست.

 

دشمن نگاه کن که چه پیروز شد.

فاسد شدیم، فاسدِ فاسد، به جان دوست!

در خویش مرده ایم.

دیگر به فکر آنچه که باید بود

ما نیستیم.

حتی تمام خاطره ها را

از یاد برده ایم.

 

دشمن یقین همین را می خواست.

از دوست داشتن حرف می زنم (برای «طاهر غزال» شاعر)

آسمان چه آبی است

جان من! زمین چه سبز.

این زمان مرا

تا کرانه های لذتی غریب

خلسه ای، شبیه خلسهٔ شراب می برد.

 

من که عاشق گل و نسیم و آفتاب و چشمه ام

من که بی قرار هر پرنده ام

در نهایت خلوص

با تمام مردم زمین:

-برادران و خواهران خود-

دوباره حرف می زنم.

 

این زمان مرا

پای یک درختِ توتِ جنگلی

آرزوی بوسه ای، به چهرهٔ شماست.

اشتیاق رجعتی به بی نهایتِ صفاست.

 

من زمینیم

سرزمین من

هر کجا که زیر آفتاب

- خاکِ هر کجا که آدمی است- هست.

 

ای تمام مردمِ زمین!

مرا برای دوست داشتن آفریده اند.

من یقین بدون عشق

من یقین بدون دوست داشتن

زنده نیستم.

 

از برای تو، برای او، برای دیگران

مثل آب

مثل آفتاب

مهربانیم به نسبتی مساوی است.

قلب من که مثل قلب یک پرنده می تپد

مهربان ترین قلب هاست.

من همینم و عوض نمی شوم.

 

من شکنجه می شوم

جرم من فقط همین که من زیاد فکر می کنم

پس

بعد از این

انتظار من

انتظار بدترین شکنجه هاست.

 

می روم دوباره

- هو!

یک جرعه آب

اینجا هزار مَرد

تنها برای خاطر یک جرعه آب شور

جنگیده اند.

 

برخاست

ناگاه

شلیک یک گلوله و آنگاه

یک آه...

 

یک لاشخوار

بر گرد چاه بادیه با سایه اش

دارد دوباره دایره ای

رسم می کند.

 

اینجا هزار مرد

تنها برای خاطر یک جرعه آب شور

در خون خویش غلتیده اند.

هدیه (برای «عنایت اله نجدی سمیعی» شاعر)

این گل برای توست.

 

شاید

در لحظه ای که این گل زیبا را

دارم به دست گرم تو - ای دوست! - می دهم

یک بمب

در راه انهدام زمین است.

 

در این جهان

هر لحظه ای

از بهر دوست داشتن

دیر است، ای عزیز!

خورشید

منم و فکر هر چه باداباد.

در سراشیب تپه ای بر اسب

خیره بر دور دست صحرایم.

برق شمشیر و نعل ها از دور

خبر از آفتاب می آرند.

 

تا به چنگت نیاورم، خورشید!

خواب در دیدگان:

حرامم باد.

آرزو

آرزومندان فراوانند.

 

آرزو دارد ببیند کوه،

دسته دسته قهرمانان را که می خواهند

پای را بر قله بگذارند.

آرزو دارد ببیند دشت،

دسته دسته پهلوانان را که می خواهند

پای در میدان جانبازی، بدون وقفه بگذارند.

 

در تمام روز و شب، من نیز

آرزو دارم شود آخر برآورده؛

آرزوی دلکش هر کوه، یا هر دشت.

رگبار

رگبار؛

پروانه های باغ مرا، بر خاک

می افکند.

هستند لاله ها همه بر خاک، داغدار.

شبنم

من و صبح بهار، می دانیم

روی دامان هر گلی در باغ

تا چه اندازه، پاک، شبنم هست.

 

پاک باشیم

ما مگر کمتریم از شبنم.

طعمه

یک مشت پولک است

بر دامن زمین.

پس

چنگال گربه، طعمهٔ خود را، گرفته است،

از آب حوض.

باران

ناگاه، مرگ

در آن بلند جای

بر کاغذ سفید پر و بال کفتری

با خون نوشت:

بارانِ ساچمه.

ماه

مستیم.

تا ماه را

در بازوان خود، بفشاریم؛

خود را

از قله های رفیع

مانند یک پلنگ گرسنه

به سوی ماه

پرتاب می کنیم.

آب

ظهر است و آفتاب

مطبوع کرده است؛

از جویبارِ روشنِ آبادی

نوشیدن دوبارهٔ یک مشت آب را.

 

ای همسفر ... به پیش.

درخت

تک درختی هستیم،

دور افتاده، به تنگ آمده، از تنهایی.

 

همتی کو که در این بادیه جنگل گردیم؟

شکار

شلیک یک گلوله و آنگاه

از پای ابر

یک قطره خون

به چهرهٔ گل ها

فرو چکید.

توده خاکستر

من نشسته، در کنارِ تودهٔ خاکستری، اما تو گویی لال، گویی کر

«آتشی بودم زمانی»

گفت با من باز

خاکستر.

 

در بیابان، شب چه سرد است...آه!

تازه و کهنه

خوب است

هر چیز تازه

خوب تر از هر چیز اما

شرابِ کهنه و یارِ قدیمی است.

گل

من که از نسل هزاران هستم

رفقایی دارم.

به زمین و به زمان سوگند

رفقایم همه

گل هستند.

نو بهار

زد به سرخی پهلو

یک شقایق، ناگاه

تا بگوید که:

«سوار پر زیبای هزاران»

از راه،

نو بهار، آمده است.

رود و ما

ما که مشتاقانه با هم چشم در راهیم

در افق ناگاه

چلچله ها را که با خورشید می آیند

می بینیم.

ناگهان فریاد ما در دشت می پیچد که:

«ای خورشید!»

«ای خورشید!»

 

در دل این دشت

می دَوَد مانند یک دیوانه رودی، آنچنان ما نیز.

می خروشد رود و می پیچد به خود

آن گاه،

پرت خود را می کند بر پای خورشیدی که در آن دور

بوسه از پای افق، آرام می گیرد.

 

چشم هم چشمی نگر،

ما نیز

پا به پای رود، در این دشت

در دویدن های مجنونانه ای هستیم.

آواز

آواز می خوانند.

دریا دلان را، وحشتی از خشمِ طوفان نیست.

بی واهمه از کف به لب آوردن گرداب ها

بر آب

پاروزنان، آواز می خوانند.

 

دریادلان، چون شیر می مانند

در قلب آنان وحشتی از ظلمت و باران و بوران

نیست

پاروزنان، آواز می خوانند.

امواج، در دریا

چون بردگان، در کشتی دزدان دریایی

به هم

زنجیر می گردند.

از شدت درد جگر سوزی، تو گویی باد

هر لحظه در فریاد می آید.

شاید که در فریاد می آیند

ارواحِ سرگردانِ آنانی که در اعماق دریا، دفن گردیدند.

اعماق دریا، مدفن دریانوردانی است

که نام پرآوازهٔ آنان، هنوز ای دوست!

در قلب ناپاک دزدان دریایی،

وحشت می اندازد.

 

بی واهمه از کوسه ماهی ها که در تعقیب شان هستند

دریادلان، با خنده ای شیرین به لب ها

همچنان با هم،

پاروزنان، آواز می خوانند.

یاد

در گلستان، گل فراوان است.

این که پرپر می شود، آن سو ترک، آن یک

آن که پرپر می شود، این سو ترک، این یک

می شکوفد

می فشاند عطر خود را

در گلستان باز.

 

می شود پرپر اگر ده یا اگر صد گل

وحشتی از لشکر طوفان نباید داشت

دهشتی از انقراضِ نسل گل ها نیز.

ریشه هاشان، در زمین، باقی است.

این که پرپر می شود، آن سو ترک، آن یک...

آن که پرپر می شود، این سو ترک، این یک...

فضانورد

از پی «گاگارین» آمدم.

از سفینه ای

با تمام مردم زمین کهنه

حرف می زنم.

 

در تعجبم که در تمام سطح ماه

یک پناهگاه بمب نیست.

در تعجبم که خاک این ستاره هیچ،

بوی نفت و خون نمی دهد.

حالیا نگاه کن که با چه افتخار

کولبار سنگ و خاک را

از برای مردم گرسنه زمین، به رسم تحفه می برم.

قفس

شاخه ها، وقتی که

دیوار قفس گردند

بَد سراپا می شوند،

اما

شاخه ها خوبند، در هر باغ.

این حقیقت را به من، امروز

بلبلی شوریده

پشت میله های یک قفس

می گفت.

برکه

در سکوت جنگل بزرگ

پای آب

ناگهان، رفیق نازنین من، دوباره گفت:

برکه، مثل اینکه مرده است.

مثل اینکه آرزوی موج را، به گور برده است.

 

من به جای پاسخ به او

سنگریزه ای، به سوی برکه، پرت می کنم.

ستاره

شب

اکنون به روی بستر گل ها

کنار رود

چون مار می خزد.

 

در انتهای تابش شب تاب؛

در آب،

گل می کند ستارهٔ سرخ سحر.

نسیم

آرام می وزد.

چشم انتظاری

با اولین ستاره، شب آغاز می شود

با آخرین ستاره

سحرگاه.

 

از اولین

تا آخرین ستاره، هزاران چشم

در آرزوی دیدن خورشید است.

شکفتن

خسته، غمگین، تبدار

چنگ انداخته بر میلهٔ سرد

شاهد فاجعه ای است

یک پرنده که میان قفسی می نالد.

 

در حیات خاموش

در میان دو قراول

یک گل

می رود تا بشکوفد بر دار.

بعد از آن هنگام

شب

بر بال شب پره

وقتی نشست و رفت،

در کوچه ها، شلنگ می اندازیم.

 

در کوچه ها، شلنگ می اندازیم

وقتی که ناگهان

چشم تمام پنجره های شهر

از هم گشوده می شود و آفتاب را

نظاره می کند.

ترانهٔ روز

خورشید را

باید برای زاغه نشینان بیاوریم

پس

پا را گذاشتیم

بر قله های سبزِ شمال وطن، که سخت

چشم انتظاری است.

خورشید را،

باید برای زاغه نشینان بیاوریم.

 

در گرگ و میش

گردد دراز باز

دست بزرگ ما، همه با هم، که دست ما

دارد توان این که پس از جنگ های سخت

شب را، سکوت را

از آسمان تیره، به زیر آورد

از آسمان به زیر لگدهای ما

که سخت،

چشم انتظاری است

خورشید را،

باید برای زاغه نشینان بیاوریم.

اشک

شب می رود از آسمان

اما

در گوشهٔ چشم سیاهش، باز

یک قطرهٔ اشک است.

عاشقانه ای دیگر

قهر کردی، رفتی.

 

قهر کردی تو چرا

ای خورشید!

گو به ما مشتاقان؛

- که در این لحظه، همه، چشم به راهت هستیم -

این شب سرد و غم انگیز و سیاه

چه به روزت آورد؟

 

با وفا...!

راستی

با همین آسانی

قهر کردی، رفتی...!

طرح ۱

باران

تگرگ را

می آورد برای تماشای چوب دار

وینگونه با شتاب

با دنگ دنگ ساعت میدان شهر ما

در ساعت چهار (۴)

ناگاه، مرگ را.

جدایی

در یک اتاق سرد

تنهایی و آئینه و من

مجلس آرائیم.

جای تو، بس خالی است.

دست

در آب جویبار

تا طرهٔ طلایی آن ماه

یک دست

فاصله است.

قطره

تا بدانند

نمرده است

بهار

از شکاف زخمی، قطره ای – بر نوک شلاق ضخیمی - گُل کرد.

ستارگان

نور چشم من!

نگاه کن

بر خلاف میل آسمان که ابری است

در افق

ستارگان

دمیده اند.

یادبود

از خود

هزاران یادبود تلخ را

بر جای

شب می گذارد، می رود آخر.

 

وقتی که با لبخند خود خورشید می آید

از این خراب آباد، بی تردید

با شب پره، شب می رود آخر.

اندوه

از پنجره

دستم دراز شد که مگر گیرم

در چنگ خود، دوباره، هراسان

یک اختر جدا شده از مدار را.

 

اندوه در دلم

از مرگ ناگهانی دیگر ستاره ای است.

هر چند واقفم

مرگ ستاره ای

پایان زندگانی صدها ستاره نیست.

هنوز

آب از سرم گذشته

اگر چه

از دست و پا زدن نشوم خسته، هیچ گاه.

باور کنید

من زنده ام هنوز.

 

من زنده ام

مانند یک درخت تناور که زیر برف

ساکت، نشسته است.

چونان پرنده ای که دو بالش، شکسته است

اما

باور کنید

من زنده ام هنوز.

قطره سیل

قطره گفت:

سیل می شوم

گوش - هیچ کس - به حرف او نداد.

 

سیل گفت:

قطره ها اگر که دست خود به هم دهند،

حرکتم به منصهٔ ظهور می رسد.

گوش داد و ایستاد،

هر کسی به راه بود.

هر کسی که به راه بود،

ایستاد و گوش داد.

عکس

پنجره

عکس ماه را

در میان قابِ آینه گذاشته است.

 

دلشکسته ایم.

در اتاق خود، چه بیقرار

منتظر نشسته ایم.

انتظار می کشیم

 

لحظه ای شگرف و با شکوه را

لحظه ای که دست گرم آفتاب،

عکس ماه را

پاره پاره می کند.

اما

با ما، تو می گویی:

یک گُل یقین در بستر مرداب هم، گُل هست.

در این حقیقت، هیچ شکی نیست.

اما بقربانت! چرا با ما نمی گویی

با بویِ گندِ بسترِ مرداب

عطر گلی تنها چه کاری می تواند کرد؟!

لالایی

هیس!

لولوی شب

یک پا به روی قلهٔ کوهی نهاده است،

یک پا به روی دشت.

شیرینِ من؛

لالا-لالای...

گریه نکن.

بابات رفته، تا که برای تو آورد،

خورشید را.

شیرین من؛

لالا-لالای

گریه نکن.

فردا

بابات با ستارهٔ سرخِ سپیده دم

همراه با بهار

می آید و برای تو می آورد،

خورشید را.

شیرین من؛

لالا- لالای...

تصویر

می نشینم بر دو زانو، باز.

می زنم برهم دوباره آب را با دست.

آن چه می جویم، نمی یابم.

آن چه می خواهم، نمی بینم.

رفته بی خود هر دو دستم باز تا آرنج در این آب

من؛ مبهوت.

 

می روم غمگین، بدان اما

تو بدهکاری به من

تصویر آن دلدار را

ای آب!

پرواز

خورشید

پای افق

تا چشم خود به روی سحرگاه، باز کرد

مرغی که روی شاخهٔ یک بید خفته بود،

بیدار شد.

پر باز کرد.

پرواز کرد.

 

اکنون

در جنگل بزرگ

با اولین نسیم سحر، هر پرنده باز

پر باز می کند

پرواز می کند.

نسیم

آی...!

با خود، نسیم، آورده است

عطرِ گل های سرخ را، از دور.

ای هزاران!- فدایتان- اینجا

چه نشسته اید، زود برخیزید

عطر گل را، نسیم آورده است.

در بادهای سرد

آنان که خسته اند، که در پای ابرها

دیگر توان بال زدن را

از دست داده اند.

با خورجینِ خونیِ مردِ شکارچی

تا یک «سقوط»، فاصله دارند.

 

آنان که خسته اند، که دیگر امید را

از دست داده اند.

از پای ابرها

با سرعتِ تگرگ

بر دامنِ بزرگ زمین

پرت می شوند.

 

اما

آنان که نا امید نبودند و نیستند

- مرغابیان دیگر در پای ابر را

می گویم، ای رفیق! -

بی هیچ گونه ترس،

از بارش مداوم رگبارهای سخت

در بادهای سرد زمستان، سرودخوان

بالاتر و بلندتر از روزهای پیش،

پرواز می کنند،

پرواز می کنند.

حادثه

در پای حوض خانه، گربه ای سیاه

چنگال خویش را

می لیسد.

 

بر دامن زمین

برقِ شگرفِ پولکِ سرخی مرا

بر پله های خانهٔ ویرانه

می کند ناگاه،

میخکوب.

اکنون

آه...این منم

کاورده کف به لب

دندان به هم فشرده، غضبناک، بیقرار.

گویی به جلد یک سگ درنده، رفته ام.

فردا

امروز

وقتی کلاغ گفت

بر روی بام خانه ما: قارقار، قار

دیگر نمانده ماهی سرخی میان حوض.

مانند کودکی

با مشت های بسته خود، هر دو چشم ر ا

مالیده و سپس

بردیم، سر به چاک گریبان، گریستیم.

 

وقتی کلاغ بار دگر گفت: قار، قار

ملت...!

اینان تصویر ماهی اند

گردیده رسم، بر سر پاشوره های حوض

بردیم، سر به چاک گریبان، گریستیم.

اما

فردا

- وقتی که آن کلاغ

از ترس سنگ ها

تصویر ناگهانی پرواز خویش را

بر روی حوض، فرو ریزد -

بینیم ما

با هم هزار ماهی قرمز

در موج ها

رقصی شکوهمند را

آغاز می کنند.

 

آن گاه

بینیم ما

دیگر کنار حوض

آن ناامید خستهٔ زهر چیز، نیستیم.

با آخرین

یک شیهه کشیده و آن گاه

از یک گلوله، یک گل قرمز، شکُفت،

بر دامن زمین.

 

با آخرین گلوله

وقتی که در محاصره ای

ناگاه

روی خطوط در همِ پیشانی

یک خط سرخ را

مجروح، می کشد.

یک غنچه بر درخت حماسه - که غرق گل

گردیده است-

گل می کند.

 

اکنون

پای افق

دور از سوار مرده خود

با شتاب باد،

یک اسب، می دود.

بالا

می گویدم دوباره، که:

با همتت،

ممکن شود

هر چیز از برای تو ناممکن است.

 

خرمای بر نخیل

می گویدم:

اگر،

کوتاه دست توست

با شوق چیدنت،

بالای این درخت تناور، بیا...

گفتیم

گفتیم: عشق، عشق بورزید.

گفتیم: دوست، دوست بدارید.

 

گفتیم:

باید

مانند سنگواره نگردید.

گفتیم:

نان و گرسنگی

باید به نسبتی متساوی میان خلق

قسمت شود.

مانند ما، اگر که شما فکر می کنید

از ماهتاب در شب پاییز، بهترید.

از آفتاب هم به زمین، مهربان ترید.

در یادتان همیشه بماناد!

گفتیم: عشق، عشق بورزید.

گفتیم: دوست، دوست بدارید.

دعا

آه...! در راه عشق

خانه ویران، کسی که می گردد،

در دل مردمان، سرایش باد.

طرح ۲

از چشمه، پر زد، ماه، پشت کوه...

 

اکنون

از نوک یک شاخه

تصویر سیبی سرخ را، در آب

یک سینه سرخ تشنه، می بیند.

نه...هیچ نیست

آنک!

خسی

منقار یک پرستوی زیبا را

از هم گشوده است.

 

خس، «هیچ» نیست.

نه، «هیچ» نیست.

 

بنگر!

در این زمان، چگونه خسی

ناگهان،

با شوق، یک پرستوی زیبا را

تا آشیانه اش

پرواز می دهد.

جوانی

گویی که دود بود، که بس بی قرار بود.

گویی جرقه بود، که بی اعتبار بود.

 

گویی جوانیم

یک پاره ابرِ کوچکِ ناپایدار بود.

تا آمدم که بانگ برآرم:

«بِبار»

رفت.

یا یک شهاب بود

تا آمدم نظاره کنم، از مدار رفت.

بگریختی

از من چرا جوانیم، آخر چرا چرا؟

در جستجوی تو

مویم سفید شد.

قهقهه

آید چهار نعل

با غنچه ها، بهار.

 

آید بهار

در دره ای

از شدتِ شعف.

با کبک ها

به قهقهه

افتاده ام.

طرح ۳

محبوب من!

از من چرا

با مادیان سرکش خود

دور می شوی؟

بنگر...!

در جنگ گرگ و میش تماشایی است،

اسبم به روی تپه، که بر هر دو پای خویش

برخاسته است.

طرح ۴

شلیک یک گلوله و آنگاه...

یک آه...

 

شب، بوی خون شنید.

 

اکنون

پای افق

اسبی، سوار زخمی خود را - چه با شتاب -

با خویش، می برد.

زندگی را، دوست باید داشت

چنگِ باران را، به زانو، می گذارد ابر

تا بخواند ناودان؛ آواز.

آسمانِ تیره و کوتاه و سنگین را

باز می بینم.

 

مثل شیری، در قفس مانم.

در اتاق خود،

می روم بالا و پایین، باز می آیم.

می پرم

چون چلچله

بی وقفه، در آفاق اندیشه،

و نمی گیرم، دمی آرام.

 

در گلوی ناودان ها، بغض باران، باز می پیچد.

صاعقه گه گاه

می زند، در پشت شیشه، بال.

می کند خلوت،

تمام کوچه های شهر را

شب، باز.

می دمد هر لحظه در شیپورِ طوفان، باد.

باد، از آن سوی کوهِ دور می آید.

بر مرادِ من اگر یک دم نگردد؛ سخت

آسمان را، بر زمین کوبم.

 

من نهال آرزویم را

با نهال آرزوی آن کسانی داده ام پیوند،

که نمی ترسند از رفتن.

می روم، ماندن نمی دانم.

موجم و هر حر کتم، صد موج، در دریا می اندازد.

گر بمانم، سنگ می گردم.

زندگی را، می توان بر روی خود، مانند یک «در» بست.

می توان هم باز از هم کرد.

می توان آن قدر در جا بی تحرک ماند تا پوسید.

می توان

با جنبشی

از دانه تا گل رفت.

 

زندگی را، دوست می دارم.

عشق می ورزم به آنانی که چون من عشق می ورزند.

دوست می دارم کسانی را که

چون من

دیگران را، دوست می دارند.

من نمی مانم، نخواهم ماند.

آب راکد نیستم ای دوست!

آب راکد، از برای کرمها، خوب است.

می روم، ماندن نمی دانم.

موجم و هر حرکتم

صد موج

در دریا می اندازد.

گر بمانم، سنگ می گردم.

مرگ موجی، مرگ دریا نیست.

مرگ من، پایان هستی، پس نخواهد بود.

مرگ موجی، مرگ امواجی که در دریاست، هرگز نیست.

مرگ من، پس نقطهٔ پایان یک هستی است.

موجم و با حرکتم، تکرار می گردم.

 

آمدم، از قرن های دور

می روم، تا قرن های دیگری

بس دورتر از آنچه

در پندار می آید.

موجم و ماندن نمی دانم.

می کنم، کاری که باید کرد.

می روم، راهی که باید رفت.

در «شدن» هستم.

تا که دست افشان کنم صد موج دریا را،

پای کوبان می روم

ماندن نمی دانم.

می روم تا واپسین قدرت که دارم

باز،

می روم

ماندن نمی دانم.

 

در شدن، هستم.

دانهٔ پوینده را، راهی است تا جنگل.

ماهی جویندهٔ هر رود را، راهی است تا دریا.

زندگی را دوست می دارم.

آن چنان که، رود دریا را.

آن چنان که، هر پرستو فصلِ گرما را.

 

در زمانی را که باید گفت «نه» ای دوست!

من از آن قومم که

«آری»

بر زبان هرگز نیاوردند.

زندگی را دوست باید داشت.

زندگی را، آب باید داد،

تا گیاهی، بارور گردد.

زندگی را

در خیابانهای شهر خویش

باید برد.

زندگی را گر ببندی می شود کوچک

مثل مغز دشمنان ما.

زندگی را، مثل دشتی، باز باید کرد.

با سری افراشته، چون کوه

ایستاده بر دو پا

مغرور

می گویم:

موج، می داند چه می گویم.

آن که می گوید که باید ماند

لذت در پای کوبی های رفتن را، نمی داند.

 

زندگی، بازی نبود و نیست.

زندگی، ابزار کار و دست انسان است.

زندگی، کار است.

جنگ باید کرد،

با کسانی که خراب و زشت می سازند

کوچه باغ زندگی را. باز

جنگ باید کرد،

با کسانی که گلوی خلق ها را سخت

در میان چنگ و دندان های خود، چون گرگ

می فشارند و رها یکدم نمی سازند.

زندگی را مثل شعر آی آدم های «نیما»

درک باید کرد.

زندگی را، فتح باید کرد.

 

زندگی، کار است

کار اگر باشد

می توان هر مشکلی را،

سخت آسان کرد.

کار اگر باشد

با سفینه های کاملتر

آدمی تا اخترانی دورتر از ماه

می تواند کرد روزی عاقبت پرواز.

زندگی، امشب اگر بر روی کوه قاف هم باشد

تا به چنگ افتد

به اعماق هزار افسانه، چون سیمرغ

باید رفت.

بال باید زد به کوه قاف.

زندگی باشد اگر فرسنگ ها فرسنگ دور از ما

تا به دست آید، به پا باید

هفت کفش آهنین را کرد.

هفت کوه و دشت و صحرا را

بدون وقفه

باید پشت سر بگذاشت.

 

زندگی، چون قرص نانی هست

مثل یک قحطی زده، آن را، حریصانه،

گاز باید زد.

زندگی شیرین تر از لبخند زیبایی است،

بر لبان کودکی، در خواب.

زندگی

مثل پرِ طاووس

وقتی باز می گردد،

بس تماشایی است.

 

کرم در یک پیله هم، از پیلهٔ خود، سخت بیزار است.

همتی باشد اگر

بی شک

می توان از پیله بیرون رفت.

می توان پروانه شد، پر باز کرد

پرواز کرد، پرواز.

 

می توان

بر پنجره های اتاق زندگانی

پرده های تیره ای آویخت

و نشست و تیرگی را سخت لعنت کرد.

یا نشست و آیه های یأس را سر داد.

می توان، با اعتقادِ راسخی اما

تمام پنجره ها را

باز از هم کرد

و به سوی خویش

طیفِ نورِ آفتابِ گرم را، پر داد.

 

انزوا؛ دیوار پوشالی است.

باید این دیوار را با خاک یکسان کرد.

عشق را باید میان کوچه ها، چون سیل، جاری ساخت.

عشق را باید:

مثل ابری، باز بر این سرزمینِ سوخته، باراند.

 

عشق را باید:

هزاران ریشه کرد و

هر کجا رویاند.

عاشقی آموز و مرد عشق باش ای دوست!

همتی کن، خویش را، دریاب.

چشم ها را باز کن

بنگر:

زندگی مانند یک رنگین کمان، زیباست

زندگی؛ آمیزشی از جنبش و زایش، چنان دریاست.

زندگی را می توان فهمید

چون عقابی، لذت پرواز را، در اوج.

زندگی را، می توان حس کرد،

چون پرستویی

که سوی سرزمین گرمسیری

می کند پرواز.

 

زندگی باید:

غرق در جنبش شود، مانند یک چشمه.

ساده باشد، مثل آیینه.

 

زندگی مانند یک سکه است.

شیر

یا

خط؟

- شیر.

من در این هنگامهٔ هنگامه ها، ای دوست!

شیر می خواهم، دوباره شیر.

 

زندگی، کار است.

کار، انسان را

چیرگی می بخشد و امید.

کار اگر باشد یقین من نیز

می توانم نیمه ای انسان،

نیمه ای دیگر خدایی شد.

آرشی هستی تو، ای انسان!

از برای اینکه توران شهرها سازی

تیرِ همت را

در کمانِ جانِ خود بگذار

و به سوی بینهایت دور می انداز.

 

همتی باشد اگر، یک قطرهٔ کوچک

گوهری نایاب می گردد.

نیستی کمتر تو از یک قطره، ای انسان!

وحشتی از آدم برفی نباید داشت.

آدم برفی پس از یک تابش خورشید

آب می گردد.

 

وحشتی از زندگی در دل نباید داشت.

مرد باید بود و بی وحشت.

زندگی

- باری-

مساوی هست با حرکت.

زندگی یعنی که باید رفت، باید رفت، باید رفت.

زندگی یعنی که باید شد.

زندگی معنای دیگر نیز دارد؛ کار.

می روم، ماندن نمی دانم.

می کنم کاری که باید کرد.

می روم راهی که باید رفت.

موجم و هر حرکتم

صد موج

در دریا، می اندازد.

گر بمانم، سنگ می گردم.

باز می خواند، شبانگاهان،

ناودان آواز باران را.

نا امیدی را به زیرِ پای خود، له ساز.

شب به پایان می رسد آخر...

پایان

حمله حیدری_1


 


 

دسته بندي: شعر,صدیقی کسمایی,

ارسال نظر

کد امنیتی رفرش

مطالب تصادفي

مطالب پربازديد