فوج

اشعار طنز
امروز جمعه 14 اردیبهشت 1403
تبليغات تبليغات

بهرام سالکی_غزلیات

 


 


بهرام سالکی_غزلیات


 

۱ - زوال

به آدمی نتوان داشتن امید محال

که حرص ، جام وجودش نموده مالامال

شدست مرجع مردم ز جهلشان ، ابلیس

شدست پیر خلایق ز حُمقشان ،دجال

به رَخت و نام شبانی فریبمان دادند

جماعتی به تَـوَحُش ، بَـتَر ز گرگ و شغال

نمازشان همه تزویر و زهدشان همه فسق

کمالشان همه نقصان و نقصشان به کمال

به باغ جنتشان دعوت ار کنی ، نروند

مگر که وعده در آنجا دَهی به جُستن مال!

به چشمشان همه شرمی ،چو گَرد بر دریا

به گوششان همه پندی ، چو باد در غربال

کسی به فکر یتیمان و تیره روزان نیست

که گِرد کردن مال است ، هر که را آمال

مداخل از که رسد ، از فقیر یا که غنی؟

عیار سکّه چه باشد ، حرام یا که حلال؟

چگونه توبه کند ، مست جام می؟ کامروز

فقیه شهر بُـوَد مست جاه و مال و جمال

دل از برودت بیداد این زمانه فسرد

که آفتاب عدالت گرفته رنگ زوال

ستم به خلق جهان کردی و ندانستی

که « دیده‌ای » ست به دنیا مراقب اعمال

فلک به کام تو ار گشت ، هان! ز ره نروی

بترس از آنکه زمانی بگرددش احوال

ز نکبتی که تمدن در این جهان آورد

چه رفت؟راحت و نعمت ،چه ماند؟رنج و ملال

به بال علم توان ، سر بر آسمان سائید

چو نیست تزکیه ، دانش وَبال گشت نه بال

خراب ، کِی شود این سرزمین ظلم و فساد

که از نظام دو عالم برون رود اخلال

به حکم آنکه بود « آخر الدواء الکی » (۱)

کجاست وعده ایزد به « سورة الزلزال » (۲)

 

 

***********************************

۱ - آخرالدواء الکی: آخرین معالجه زخم ، داغ کردن آن است. در طب قدیم ، زخم‌های عفونی

اگر با داروهای رایج ، بهبود نمی‌یافت ، فلز گداخته‌ای را روی آن می‌گذاشتند و محل را با

حرارت آن فلز ، ضدعفونی می‌کردند و بعد با خاکستر آن را می‌پوشاندند. حافظ می‌فرماید :

به صوت بلبل و قمری اگر ننوشی می علاج کی کنمت آخرالدواء الکی

۲ - درسوره زلزال ،خداوند ، وعده تخریب جهان را در صورت فساد آدمی با موحش‌ترین توصیفاتی

بیان فرموده است.

 

۲ - نظاره

بخش اول این غزل خطاب به خداوند است.

 

 

شبی ز روزن گیتی ، گرت نظاره کنم

به چشم عالمیان رازت آشکاره کنم

چنان گداخت زعشقت تنور ِ سینهٔ من

که داغ بر دل خورشید زین شراره کنم

قبول « بار امانت » چه اشتباهی بود

نکردم آنکه در این باره ، استخاره کنم (۱)

رسیده‌ام به مقامی ز لطف دولت عشق

« که ناز بر فلک و حکم بر ستاره کنم » (۲)

****

بترسم آنکه رقیبم خبر شود ، ورنه

به روز وصل تو از شوق جامه پاره کنم

به یاد محفل اُنست ، دل غمین چندیست

فغان و ناله به پا می‌کند چه چاره کنم

بگویمش که : تو را ره به مجلسش ندهند

نصیحت ار چه به گوشش هزار باره کنم :

که پای خویش مکش از گلیم خود بیرون

تو عاقلی ، به تو کافیست گر اشاره کنم

بگویدم : تو ببَر من ببینمش از دور

همین قَدَر که نگاهیش از کناره کنم!

****

به جان رسیده‌ام از دست دل ، نمی‌دانم

ملامت ار کنمش ، در کدام باره کنم؟

کنون به یار جفا کار بخشمت ای دل

که من دگر نتوانم تو را اداره کنم

 

 

 

سال ۱۳۶۸

**********************************

۱ - آسمان بار امانت نتوانست کشید قرعه فال به نام من دیوانه زدند « حافظ »

۲ - مصرع از حضرت حافظ است :

گدای میکده ام لیک وقت مستی بین که ناز بر فلک و حکم بر ستاره کنم

 

 

۳ - سهم

بامدادی بلبلی در ناله و فریاد بود

ناله‌های زار او در گوش گل چون باد بود

گفتمش : نشنید گل ، بیهوده می‌نالی چرا؟

گفت : ما را از ازل ، با گل چنین میعاد بود

عیب ما ، در بی‌وفایی ، مدعی را گو : مکن

هر کجا با هر که بنشستیم ، او در یاد بود

جام می چونت بدست اُفتد ، بنوش و غم مخور

خوش سرود مجلس جم ، هر چه باداباد بود

هر کجا شیرین لبی دیدیم در آفاق عشق

سرخی لعلش ز خون دیدهٔ فرهاد بود

چرخ ،آن روزی که رزق خلق قسمت می‌نمود

سهم ما « نانی که از دستش به خاک افتاد » بود

عاشقان را صبر باید « سالک » از جورش منال

عاشقی را دیده‌ای کز یار خود دلشاد بود؟

 

 

 

سال ۱۳۵۵

***************************************

 

۴ - طوفان

مخاطب این غزل ، خداوند است.

 

ای کُرات کهکشانها گوی چوگان شما

آفتاب آسمان شمع شبستان شما

گر نشانی از تو نگرفته‌ست درروز ازل

راه دل را از کجا بشناخت شیطان شما؟

یارب آن « خاتم » تو خود دادی بدست اهرمن

گرچه ننگش ماند عمری بر سلیمان شما (۱)

ورنه بی رأی تو آهی از دل کس برنخاست

ای همه ذرات این عالم ثناخوان شما

هربلایی در طریقت ، سالکان را نعمتی است

ناخدای کشتی نوح است ، طوفان شما

هیچ کس نومید از درگاه لطفت بر نگشت

قصّه‌ها در یاد خود دارم ز احسان شما

چون وضو با خون دل کردند خِیل عاشقان

در نماز عشق شد سجاده دامان شما

بعد ازین ، امّید عمر ِ جاودان دارم ز بخت

کآب حیوان یافتم از خاک ایوان شما

شاخهٔ خشکم ولی گر باغبان من تویی

چشم دارم گل کنم در خاکِ بستان شما

« سالک از شوق تو آمد سوی اقلیم وجود

باز گردد یا درآید چیست فرمان شما » (۲)

 

 

 

سال ۱۳۶۸

***********************************

۱ ­ حافظ در تقبیح پس گرفتن انگشتری حضرت سلیمان توسط این پیامبر می‌فرماید :

من آن نگین سلیمان به هیچ نستانم که گاه گاه برو دست اهرمن باشد

شاید برای توضیح معانی برخی از ابیات ، اشاره ای لازم باشد : ** یارب آن « خاتم » تو خود دادی بدست اهرمن گرچه ننگش ماند عمری بر سلیمان شما ****** این بیت را من برای تبرئه ی حضرت سلیمان از کنایه ای که حافظ به او زده است سروده ام . این شاعر ، سلیمان را به دلیل پس گرفتن آن انگشتری که سلطنت دنیا را برای او به همراه داشت ، تقبیح می کند . با این استدلال و بلند نظری که ، آن انگشتری که دیوی آن را برباید و یک چند ، مالک آن باشد ، منزلت روحانی و حرمت معنوی خود را از دست داده است و تصاحب مجدد آن توسط یک پیامبر ، اگرچه به قیمت بازپس گیری سلطنت دنیا باشد ، قبیح است . من ، گناه این بده بستان را به گردن خداوند و تقدیر انداخته ام که بی وجود خواست پروردگار ، دیو قادر نبود که این انگشتری را برباید . پس شماتت و تخطئه ی سلیمان ، که خود بازیچه ی جبر و سرنوشت بوده است ، دور از انصاف است . بیت بعدی هم حاکی از این معنی ست : ورنه بی رأی تو آهی از دل کس برنخاست ای همه ذرات این عالم ثناخوان شما ------------------------ در مورد بیت : ** هربلایی در طریقت ، سالکان را نعمتی است ناخدای کشتی نوح است ، طوفان شما ****** بسیاری از عرفا ، بلایای دنیا را نوعی آزمون و نعمتی از جانب خداوند می دانند : هر که درین دور مقرب تر است جام بلا بیشترش می دهند من تمثیلی برای این نظریه آورده ام . با این شرح که : اگر طوفان زمان نوح ، برای همه ی موجودات عالم ، حامل مصیبت بود ، اما برای نوح ، حکم کشتیبان را داشت که کشتی او را به محل امنی ، هدایت کند که کرد . پس در هر بلایی می توان وجود نعمتی را مشاهده کرد که ظاهرا از چشم ها پنهان مانده است .

۲ ­ هر دو مصرع از حافظ است با تغییری در کلمه « درآید » در مصرع دوم که در غزل خواجه

« برآید » سروده شده است.

 

۵ - فریب

شبی که بار امانت از آسمان افتاد (۱)

خروش و ولوله در جان عاشقان افتاد

به بام بخت ، مرا ، یک دو پله فاصله بود

به گردشی که فلک کرد ، نردبان افتاد!

برون شدم ز عدم تا روم به منزل دوست

ندانم از چه گذارم براین جهان افتاد؟

قرار « رحمت » ما می‌نوشت کاتب دهر

ز رشحهٔ قلمش ، نقطه‌ای بر آن افتاد

به روز هجر ، به لنگر نشست کشتی عمر

شب وصال ، نسیمش به بادبان افتاد

فریب صحبت ابلیس را چرا خوردم؟

فرشته بود و به صدقش مرا گمان افتاد!

به عشوه‌ای که جهانت دهد ، نلغزد پای

که آدم از سر لغزش ، از آسمان افتاد

به کوی دوست ،خبر از وجود خویشم نیست

چو قطره‌ای که به دریای بیکران افتاد

همیشه دلبر ما ،حال « سالکان » پرسید

چه شد ،به دور من این رسم از میان افتاد؟

 

 

 

سال ۱۳۷۵

***********************************

۱ - آسمان بار امانت نتوانست کشید قرعهٔ فال به نام من دیوانه زدند

در مورد این « امانت » که فــــرشتگان از قبـــول آن سر بـــاز زدند و به انسان عرضه شد

و او آن را پذیرفت ، نظـــرات مختلفی ابــراز شده است. گـــــروهی این امانت را « عقل »

می‌خوانند و عده‌ای معتقدند آنچه را که فرشتگان حاضر به قبول آن نشدند،« عشق » بود.

حافظ در جای دیگری به این نکته اشاره‌ای دارد :

فرشته عشق نداند که چیست ، قصه مخوان بخواه جام و گلابی به خاک آدم ریز

 

۶ - کیمیا

ما خاک راه را به نظر کیمیا کنیم (۱)

افتد اگر که خاک رهش توتیا کنیم

روشن به چشم ما شود اسرار عاشقان

گر در نماز عشق به او اقتدا کنیم

ما با فلک قرار مَودّت گذاشتیم

دیگر از آنچه رفته شکایت چرا کنیم؟

«سالک»کنون که دامن دلبر به دست ماست

فرخنده طالعی‌ست مبادا رها کنیم!

 

 

 

سال ۱۳۷۱

***********************************

۱ - مصرع از شاه نعمت الله ولی ست .

غزل معروف حافظ با مطلع :

آنانکه خاک را به نظر کیمیا کنند آیا بود که گوشه چشمی به ما کنند

اشاره‌ایست به غزلی از شاه نعمت الله ولی ،که مدعی ست :

 

ما خاک راه را به نظر کیمیا کنیم صد درد دل به گوشهٔ چشمی دوا کنیم


 


شعر نو

۱ - بازخوانی یک اندوه

 

 

مرگ ،

ناگاه

پاشید ،

یک کاسه خون

به سفرهٔ من .

 

او

مرده بود .

و در آستانهٔ روایت گلهای اطلسی ،

و در آغاز ترنم آفتاب

جوانه زد ،

سبز شد ،

و قامت کشید.

 

سایهٔ رنگ پریدهٔ سرو ،

بر سنگفرش حیاط ،

خمید.

 

در باغچه ،

نسترن پیر

بر دیوار تکیه زد .

 

کلاغ خستهٔ بیمار

کِز کرد برسر چینه

قار قار

او ، مرده بود .

 

قمری نشست بر لب پاشویه

با اضطراب روشن تردید .

 

یک تکه نان و چند دانهٔ گندم

در کوزهٔ شکستهٔ پر آب

چاق می‌شدند .

 

آهنگ مبهم باران ،

با چکاچکی آرام

ترجیع وار

بر هُرم رخوت خاک

می‌چکید .

 

در حوض ،

ماهی قرمز تنبل

در زلال آبی خود

آرام می‌گریست .

 

تشتِ مسین

چند رختِ کهنهٔ چرک را

در خاطرات کف‌آلودش ،

خمیازه می‌کشید.

 

***

با من بگوی که ابر

چگونه تاب خواهد آورد

بر شیون لهیدهٔ ناودان؟

 

***

در را مبند

که مرگ ،

در بشارت خوف‌آورش ،

بیهودگی انسان را

به انتظار نشسته است .

و در شیارهای تبسم ،

اندوه را

حریصانه می‌کاود!

و انجماد بودن و خواندن را

در رگمرگ‌های سربی خود

و در شطِ یقین ِ حیات

فریاد می‌کند

و در انتظار احتضار یک نبض ،

بی‌تاب می‌شود .

 

***

اینک ،

زمزمه کن.

خاموش منشین!

که شادیِ لبخند ،

خواهد ماسید

بر لبهای تکیدهٔ

یک رؤیا .

 

وقتِ بلوغ رهایی‌ست

پرواز باید کرد

با بال‌های خیس ،

و در هق‌هق سکوت .

خاموش مباش!

شعری بگوی ،

مادر مرده است .

بهار ۱۳۸۸

 

۲ - آن روز

 

 

تو را می‌کاوند

می‌کاوند ، می‌کاوند...

شاید که بیابند

آن چه را که

در خاطراتِ خستهٔ تو نیست.

 

***

پُر کن

جیب‌های خالی خود را!

لبریز کن

از لهیب حادثه .

بگذار

لب‌های خونی آنان

در سوگِ واژهٔ لبخند

عقیم بماند.

 

ردای بلند مرا

تکه تکه کن

و بر زخم‌های باروَر خود

قابی بدوز .

بگذار ،

تکثیر شوند

جیب‌های بی‌روزن .

 

***

یک روز ،

یک شب ،

آفتاب سر برخواهد زد

از چل تکه‌های تنت .

 

***

اینک ،

ردای من

آنک ،

ردای ما

 

***

گهواره‌ایست

جامه ی تو !

 

بهار ۱۳۹۰

 

۳ - بلوغ

 

 

یک روز ،

به روی چینهٔ دیوار باغ خواهم رفت .

به دوش شاخ سپیدار

خواهم ایستاد .

قد خواهم کشید ،

برای دیدن تو .

همراه شو با من

تو نیز به روی پنجهٔ پاهای خویش

بایست ،

تا نظاره کنی

قامت خود را !

وآنگاه ،

نزدیکتر بیا

بنشین ،

برای دیدن جسم تکیدهٔ من .

 

بهار ۱۳۹۰

 

۴ - عجز

 

 

با من بیا

تعجیل کن ، که مرگ

در تهاجم سرشارش ،

تقسیم می‌کند ،

« ما » را

به غمواژهٔ « من و تو ».

آنگاه

عاجزانه می‌شکنیم

در رعشهٔ سکوت نگاهش

بی آنکه

دستی

برای نجات و رهایی

به سویمان یازد.

آری ،

انسان ،

چه بیکس و تنهاست در محاربه با مرگ !

 

بهار ۱۳۹۰

 

۵ - هجرت

 

 

آری،

تاریخ

این گونه آغاز شد ،

یک روز ،

که آفتاب

می‌چکید

آرام،

بر شاخسار بید .

و پروانه‌ها

بر گِرد کرمکی شبتاب

طواف می‌کردند .

و چلچله‌ای غریب ،

واژهٔ سفید زمستان را

از بال‌های سیاه خود

می‌شست.

و قناری ز روی برگِ شقایق

سرودهٔ غزلی تازه را ز بر می‌کرد .

و جویبار خستهٔ راه

حکایت سفرش را

به گوش گل می‌گفت ،

آنگاه ،

عشق ، نازل شد .

آن سال ،

سالِ قحطی رنج بود

سالِ شروع کبوتر

سالِ عروج لادنِ پیر .

سالِ شکفتن فواره‌های چشمهٔ یاس

سالِ شنیدنِ نفس ِگام‌های تو .

سالِ طلوع اقاقی .

 

آری ، تاریخ ،

این گونه آغاز شد .

 

***

اینک ، می‌دانی

آری اینک ، می‌دانم

که چند قرن و چند سال بعدِ هجرتِ عشق ،

میلادْ روز ِحادثهٔ دیدن تو بود.

روز شکستِ بغض غرور ،

روز بلوغ مبهم اشک ،

روز جنون رسیدن ،

روز جوانه زدن .

آری ،

اینک می‌دانم.

 

تابستان ۱۳۹۰

 

۶ - نیام

 

 

سربازها ،

بازگشتند ،

با تیغ‌های خفته در نیام .

بی‌جنگ ، بی‌امید ،

و در کوله‌بارشان ،

زهر ِ شکست ،

چون موریانه‌ای ،

شمشیرهای چوبی آنان را

با حرص می‌جوید!

 

پاییز ۱۳۹۰

 

۷ - باور

 

چشمان خویش ،

به ننگِ استغاثه میالای .

عصر ِ نزول معجزه بگذشت .

نیست ، دستی برای نجات ،

در غیب یا حضور ،

تا ز روی شفقت ،

به سوی دست تو یازد .

گر زانوان نحیفت

طاقت بیاورند ،

برخواهی خاست .

ورنه ،

در انتظار لگدمال روزگار باش .

 

زمستان ۱۳۹۰

 

۸ - سُرایش

 

روزی ،

ردای نیلی شب را

در رثای ستاره‌ای غریب

که رفت

و سوخت.

بربستر ِ سفید تنت ،

خواهم آویخت .

 

***

گفتی :

به سوگ شکوهمند رابطه می‌نگری ؟

گفتم :

آرام منشین

فصل ِ زوالِ آینه‌هاست

طوفانِ مرثیه در راه است

در آغوش من پناه بگیر.

 

***

اینک نگاه کن ،

چه صبورانه ،

بر خاموشی چراغ وسوسه

ایستاده‌ام !

با من بمان

بمان ،

که افق‌های دور ،

از چشم‌های تو پیداست .

از من دریغ مکن

شب ، در من غروب کرده است .

من رنج‌های بودنم را

در تیک‌تاک ضجهٔ تقدیر

رج خواهم زد

و یأس را

به عطش‌های شوق خواهم سپرد .

 

تا کی باید ماند؟

تا کی باید در تحیّر تنهایی

به انتظار نشست ؟

دست‌هایت را به من بسپار

وقت گریز و رهایی‌ست .

با من بمان

تا ناب‌ترین شعر جهان را

برایت بسرایم .

 

بهار ۱۳۹۰

 

۹ - شرم

 

در خاطرات کوچهٔ بن بست ،

جایی که آفتابِ تنبل ِ پاییز

در هر غروب ،

با چشم‌های پُف‌آلودش

از لابلای برگهای چنار

دزدانه

شرم ِسرخ ِ گونه‌های تو را

و تردیدهای مرا

می‌نگریست...

 

آن جا که جویبار عجولی ،

قایق ِ سفیدِ کاغذی‌ام را

از من ربود و برد...

 

جایی که نبض ِ ساعتِ تقدیر

در لحظهٔ دیدار

تند می‌تپید ،

 

من ،

کودکی‌ام را

در لانهٔ کلاغی لجوج

بر شاخهٔ کشیدهٔ سرو

جا گذاشتم .

 

آن روزها

آسمانِ کوچک ما

چه قدر وسعت داشت ،

برای بال‌های قناعت .

و دیوارهای باغ

برای هجرت پیچک

چه قدر کافی بود !

 

آن روزها هنوز

هیچ شاپرکی

عاشق نبود

به لامپ‌های مهتابی .

 

هر صبحدم که باد

هوهوکنان ، چکامهٔ خود را

با وجد می‌سرود ،

شاخ ِ درختِ بید ،

رقص و سماع عارفانه‌ای آغاز می‌نمود .

 

آن روزها که فصل بهار

با یک شاخه گل

که تو از باغچه می‌چیدی

از راه می‌رسید .

 

وقتِ حضور تو در باغ

یاس ، این مژده را

به نسترن می‌داد .

 

گنجشک‌ها

همه می‌دانستند ،

کِی از خواب بیدار می‌شوی .

 

***

سالها گذشت ،

اما هنوز ،

پروانه‌های باغ ِ اقاقی

بوی زلال دستِ تو را

از یاد نبرده‌اند .

 

آن روزها می‌شد

از شاخه‌های درخت سپیدار

سیب چید!

و آیاتِ روشن ِ تطهیر را

در خون نوشته‌های شقایق دید .

و انشا نوشت

بر گلبرگ‌های خشکِ لای کتاب .

 

آن روزها

پوستِ تن ِ دیوارهای کاه گلی ،

آزرده می‌شدند

از تهاجم میخ!

 

و مردمان کوچه و برزن

زادروز صنوبر را

چه خوب می‌دانستند .

 

آن روزها کجا رفتند ،

که شوق ِ دویدن ،

با زنگِ مدرسه ،

از خواب می‌پرید؟

و جیب‌های گرسنهٔ ما

به طعم کشمش و بادام ،

عادت داشت .

 

آن روزها هنوز

تبعیدِ ماهی قرمز ،

از چشمه‌ها به تنگ بلور

بی‌حرمتی به سفرهٔ عید و بهار بود.

 

***

شبهای خلسهٔ تابستان

خوابهای بی‌تشویش

فصل ِ شکفتن رؤیا

سقفِ آسمان کوتاه

ستاره‌ها همه نزدیک.

یک شب ،

ستاره‌ای دیدم

جوانه زد از شاخهٔ درختِ بلوط !

 

آن روزها که ماه ،

با چراغی در دست

تا پایانِ شبچره‌مان ،

گاه ، حتی

تا سپیده‌دمان ،

بیدار می‌نشست .

و آفتاب ،

تا تمام شدنِ مشق‌های مدرسه‌ام ،

به خواب نمی‌رفت .

 

***

اکنون ،

آسمان ابریست .

چراغ‌ها همه خاموش .

صدای همهمه خوابید ، در انجمادِ سکوت .

و باغ ِ خستهٔ بیمار ،

نشسته بر دریغ بهاران .

و سارها ، همه بی‌حوصله ،

برای پریدن .

 

روزهای خاطره گم شد

در اضطراب مبهم فردا

در ازدحام رسیدن .

 

دیگر ،

بر دیوارهای باغ

روزنه‌ای نیست ،

برای تابش خورشید .

 

اینک ،

شکسته‌ام به نیمهٔ راه

فسرده‌ام به زمستان

نشسته‌ام به تَوهُم

در انتظار بهار...

 

تیرماه ۱۳۹۰

 

۱۰ - پایان انسان

 

این سروده ، اشاره‌ای‌ست به مرگِ وجدان آدمی و مانعی که این خصلت ، برای

درنده‌خویی‌های انسان ایجاد می‌کند.

 

 

او را فریفتیم !

یک شب

که ماه ، در محاق بود

او را به نام عشق

به شوق ِ دیدنِ یک گل ،

به باغ کشاندیم .

آنگاه

شادمانه ،

چنگال‌هایمان را

در خون او فرو کردیم .

..........

***

لبخندهایش ،

آزارمان می‌داد .

از عشق می‌گفت

و از شکوه حرمت انسان .

او ،

تقدس ابلیس را

باور نداشت ،

و در پرستش کفتار ،

تردید کرد .

دشنه را

با شرم می‌نگریست .

هرگز نخواست بداند

نیازهای کرکس چیست !

او پرنده را

در آسمان می‌خواست ،

و انکار می‌کرد ،

رسالت دندان ،

و شوق ِ دریدن را .

 

***

چه ابلهانه مُرد!

اینک ،

آسوده از شماتت او

نشسته‌ایم

به انتظار کبوتر .

در دست‌های ما

قفسی‌ست...

 

تابستان ۱۳۹۰

 

۱۱ - هبوط

 

سحرگاه بود .

به آسمان نگاه کردیم .

آفتاب ،

از فراخنای آبی بی‌مرز ،

گم شده بود .

و ما ،

از انتهای افق به راه شدیم .

 

نسیم ،

لنگان لنگان به روی جاده خفته می‌دوید ،

و نفس‌های تند می‌کشید .

به همسفرم گفتم :

به یاد بیاور

آن روز

که آفتاب می‌رفت

تُند

کُند ،

گاهی ، قدم زنان.

و اضطرابی عمیق در چشمهایش نهفته بود ،

گویی در رسالت خود شک داشت .

و همسفرم زمزمه کرد

آفتاب پیش کیست

کجا هست ، نیست

نیست ،

شاید ، غروب آن روز که می‌رفت پشت کوه

در برکه‌ای که کمین کرده در فلق

افتاد و غرق شد!

 

***

عجیب بود

رفیق راهم گفت :

در شهر ،

موی تمامی سالخوردگان

یکشبه سیاه شده است

و تمام واژه‌های سفید ، تباه

 

آه دیگر ،

سیاهی چشمانِ دلبران

مضمونِ شعر شاعران نبود .

رنگ ، یعنی سیاه .

 

***

و ما فانوس به دست ،

تا عمق ِ ذهن شب رفتیم ،

در به در

به دنبال آفتاب .

و همسفرم ،

عاجزانه در چشمهای من نگریست .

انگار

در من غروب کرده بود!

 

***

شب بود و خستگی ،

پاهای ما را به جاده می‌دوخت ،

و خواب ، چشمهایمان را می‌مکید.

من گفتم :

شاید آفتاب آب شده است!

و بر لبان تشنهٔ یک ابر ،

چکیده است...

شاید!

 

***

همسفرم

در طولِ راه ،

گاه با خود ،

ناسزا می‌گفت ،

و اعتقاد داشت که حُباب آفتاب را

سنگ کودکی احمق

شکسته است!

به خود گفتم :

شاید جنون

بر کوله‌بار ما

سایه افکنده است.

 

***

جاده ، زیر پای ما می‌رفت

و چه تُند می‌رفت

و صدای تپش قلبش

به گوش می‌رسید ،

انگار ،

ما را به دوش می‌کشید .

 

ناگهان رفیق راهم گفت :

افسوس ،

آفتاب!

آب در گلوی جاده خشکید .

آفتابِ سیاه ،

در کنار سنگی سرد ،

به شاخهٔ خشکی

آویخته بود ،

و بر پلکهایش

عنکبوتِ شب

تاری ضخیم تنیده بود ،

آفتاب مُرده بود.

 

***

آفتاب ، مُرده بود

و جاده ،

خستهٔ راه

در انتظار سپیده ،

به دوردست می‌نگریست .

و ما هنوز

در انتهای افق بودیم

چون ابتدا .

 

سال ۱۳۶۱ - تهران

 

۱۲ - پرنده

 

عکس کبوتری بکش

بر کاغذی سپید ،

و بر بام آسمان

الصاق کن .

فرصت کمست .

وقتی نمانده که تردید می‌کنی .

باران که بیآغازد ،

بال پرنده خیس خواهد شد .

بگذار

که ابرها

صدای پرواز کبوتر را

در روشنایی آفتاب

بشنوند .

وقتی نمانده است ...

 

زمستان ۱۳۹۰

 

۱۳ - گورستان

 

به دنیا نگاه کن ،

گورستانی‌ست در جنبش .

و هر که لاشهٔ خود را

بر دوش می‌کشد .

محکومین منتظر!

مصلوبین محتضر .

شرمتان بادا

ای مردمان بی‌تردید .

ابلهان یقین !

بازوهایتان ،

شمشیریست ،

برآمده از کتف ،

برای دریدن !

چشم‌هایتان ، دندان

دست‌هایتان ، دندان !

لبریز چرا نشد ،

نیام‌تان از عشق ؟

شرمتان بادا !

چه عطش‌هایی‌ست در انسان ،

که سیراب نمی‌شود ،

مگر با خون ؟

 

زمستان ۱۳۹۰

 

۱۴ - قمار

 

تاس را بریز .

این بار،

دُور ِ آخر ِ بازی‌ست .

این روزگار دغلباز

حریفِ عرصهٔ من نیست !

خواهم شکست ،

هیمنه‌اش را .

 

طالع وَ بخت ،

فسانهٔ پوچی‌ست .

 

خطی به روی حکم ِ قضا ،

می‌توان کشید .

 

دیگـــر ،

به رأی خودنوشتهٔ تقدیر

تن نخواهم داد .

با سرنوشت ،

مدارا نخواهم کرد .

 

امروز ،

بُرد با منست .

 

تاس را بریز ...

 

تابستان ۱۳۹۱

 

۱۵ - چراغ

 

کودکی را دیدیم ،

بی‌هراس از باد ،

با شمع روشنی در دست ،

روی به مقصود ،

می‌دوید .

 

و ما سالخوردگانِ با تدبیر ،

سجاده‌هایمان بر دوش ،

با چراغی کور ،

پنهان به زیر خرقهٔ خویش ،

در انتظار ساربان بودیم .

 

آنگاه ،

رفیقی گفت :

یاران !

دست‌های نُدبهٔ خود را

بر آسمان بَرید ...

و ما ،

با شیونی حقیر ،

دعا را گریستیم .

اما ،

سپیده‌ای ندمید ،

و چراغ نیم مردۀ‌مان ،

با هق‌هقی عقیم ،

واپسین تلالو خود را

بر چشم‌های حریصمان پاشید .

 

سکوت بود و تباهی

که پیر قافله‌مان

غمگنانه می‌نالید :

ای پاک جامگان آلوده !

ای عابدان سجده و تلبیس !

آتش ِ چراغ شما

نه از تهاجم طوفان ،

نه از تطاول باد ،

که از سیاهی قلب‌هایتان

بی فروغ مانده است ...

 

.......

و ما مُطهّران مصلحت اندیش ،

ناباورانه و به تردید ،

به دست‌های سفیدمان

نگریستیم ،

بی‌هیچ لوث و پلیدی ،

سیاه بود ، سیاه !

 

و با تحسُر و افسوس

آن دورها ،

کودکی را دیدیم

که بر بلندای مقصد ما

ایستاده بود ....

 

تابستان ۱۳۹۱

 

۱۶ - مفهوم یک آغاز

 

صدای شیونِ باران

در گلوی تشنهٔ ناودان

زار زار

می‌چکید .

 

گفتم :

طوفان ِ چشم‌های تو

وزیدن گرفته است .

سکوت مکن ، که سکوت ،

پیام نارس ِ گنگی است ...

 

آسمان دیدهٔ خود را نگاه کن ،

ابری‌ست !

دست مرا بگیر ،

آفتاب ،

خواهد بارید ،

و عشق ،

هراس ِ رنج ِ جدایی را

از خاطرات خستهٔ ما ،

خواهد زدود .

 

از آفت زمانه بپرهیز خوب من

تعجیل کن !

جای درنگ نیست ،

سیاهی در راهست ،

و این جهان ِ دهشت‌زای

بی عشق

محنت سرایی‌ست نکبت بار .

انباشته از دروغ و تباهی .

لبریز از تعفن حرص .

 

در انتظار چه هستی ؟

تردید ،

سنگِ راهی‌ست

برای رسیدن .

 

اکنون ،

به غیر مأمن عشق ،

جان پناهی نیست .

 

یک روز .

در این پلیدِ زمستانِ مرگ آیین ،

باد بهار ،

بر تو خواهد وزید .

سبز خواهی شد .

و رنگین کمانی ،

جوانه خواهد زد ،

از دست‌های تو .

 

در انتظار معجزه منشین

اینک باید راهی شد .

اُمید نیست به این خیل خفتگان ؟!

با من بیا

بگذار تا حادثهٔ عشق را

بسرایم .

حیف است

که این سروده ،

ناتمام بماند .

عشاق منتظرند !

اینک !

نوبت به ما رسید ،

تا جاودانه کنیم ،

عاشقان جهان را .

 

اسفند ۱۳۹۰

 

۱۷ - جار

 

داستان عشق را

پایانی نیست

برخیز !

شتاب کن

اینک ،

در کوچه سار بهار

عشق را جار باید زد

و جویبار مهر را

جاری باید کرد

شهر به شهر

کوی به کوی

دل به دل نوروز ۱۳۹۲

۱۸ - انتظار

 

صداقتِ من ،

ابزاریست ،

برای فریفتن تو

و شرافت و پیمان ،

جامه‌ایست ناساز ،

بر قامت ما .

 

شرف را باید ،

دوباره نوشت .

عشق را باید ،

از نو سرود .

انسان را باید زدود .

انسان ،

تاولی‌ست چرکین ،

بر چهرهٔ زمین .

کابوسی‌ست در نماد یک رویا

و تهمتی‌ست بر آفرینش .

 

یک روز ،

بی‌وحشت از حضور بی ترحّم تزویر ،

دل هایمان را به یکدیگر خواهیم سپرد

سفرهٔ عاشقی را

رنگی دیگر خواهیم بخشید

و شادمانه خواهیم زیست .

در انتظار بمان .

آن روز ، دور نیست .

 

تابستان ۱۳۹۱


اشعار طنز


۰۱ - تو را از آنچه دارایی و مال است

 

 

این مثنوی برای دوست عزیزی است که دفتــر بــازرگانی

دارد و انســانی‌‌ست درســــتکار و فـــرهیخته ، اما چــون

حرفه بازرگانی مانند شغل دربانی جهنم است! مضمونی

شد تــا این شعر را در وصف حرفهٔ او بسرایم .

 

پیش درآمد :

تو را از آنچه دارایی و مال است

چو سنجیدم فقط خونت حلال است

نداری در شجاعت مثل و مانند

نداری ترس حتی از خداوند! (۱)

 

 

نگاهی ساده به آنچه در گذار عمر ، اندوختیم .

------------------------------------------------

من به وصفت می‌سرایم ای رفیق

یار روز سختی و ایام ضیق (۲)

گر چه دائم غافلی از حال من

غافلی از روز و ماه و سال من

هیچ می‌گویی که‌ «‌ سالک‌ » زنده است

آخر او از دوستان بنده است!؟

ای به بَدجنسی تَک اندر روزگار

شرمگین از خلقتت پروردگار

ای که شیطان از تو اُلگو ساخته

در رقابت با تو ، لنگ انداخته

ماکیاول ریزه‌خوار خوان توست

در کلاس درس ، ابجد‌خوان توست

ای که خون دوستان در جام تو

بی‌وفایی ، ختم شد بر نام تو

ای که دستان همه اطرافیان

رفته از دستت به سوی آسمان

گر که در جنت تو را مأوآ شود

در جهنم ، بهر جا دعوا شود!

یک بیابان ، گرگ و مار و سوسمار

جمله اندر دفترت مشغول کار

جملگی ، تمساح آدمخواره‌اند

در شرارت ، عقرب جَرّاره‌اند

یک کُله ، در دست شد ابزارشان

از کُلاهی ، سکه کار و بارشان

از خلایق ، مؤمنون یا مشرکون

بی‌کُله ، ناید از آن دفتر برون

در جهنم ، روح خولی و یزید

شادمان از دست اعمالت « سعید » (۳)

 

 

*******************************

۱ - این دو بیت که به عنوان پیش درآمد این مثنویست به وزن دیگری سروده شده است .

مفاعیلن مفاعیلن مفاعیل . بحر هزج

۲ - ضیق : سختی - تنگنا

۳ - نام دوست بازرگان شاعر.

 

۰۲ - زرویی

این شعر طنز را برای استاد ابوالفضل زرویی نصرآباد سروده‌ام . استاد زرویی از مفاخر ادب و از

بزرگان طنز ایرانزمین است . آثار منظوم و منثور این بزرگمرد ،از بهترین نمونه‌های هنر طنزپردازی

تاریخ ادب سرزمینمان است .

 

 

برایت ای ابوالفضل زرویی

دلم غش می‌رود بس که نکویی

ز مه رویان درین گلزار ، بن کل! (۱)

تو سهم من شدی ، گل سهم بلبل

رقیب ، حسرت خورد بر روزگارم

که یاری چون ترا در کیسه دارم

تو نازی باوفایی خوش ادایی

تو با لفظ محبت آشنایی

قدت چون سرو شیرازی بلند است

لبانت معدن یاقوت و قند است

لطیفی ، خوشگلی ، گیسو کمندی

تو فرهادی ، تو شیرینی ، تو قندی

قشنگی ، نازنینی ، خوش بیانی

خلاصه ، آنکه دل خواهد ، همانی

سراپای تو بی‌عیب است و مقبول

و لپ‌های تو خوش طعم است و مأکول

فقط عیبت ، سبیل تاب داده‌ست

که چون دُردی ، درون جام باده‌ست

چو خلقی را به وصلت اشتیاقست

مَه رویت چرا اندر مُحاقست؟ (۲)

مه رویت به پشت ابر تا کِی

مرا و دیگران را صبر تا کِی

ز ابر تیره بزدا ، روی مَه را

و از بالای لعلت ، آن شَبـَه را (۳)

برو فکر سبیل خویشتن کن

محل را پاک ، بهر بوس من کن

 

 

******************************

۱ - بن کل به جای بالکُل ، از اصطلاحات طنازانهٔ استاد زرویی‌ست.

۲ - مُحاق : پوشیده شده ، سه شب آخر ماه قمری که در آن ماه از چشم ناظر زمینی

دیده نمی‌شود.

۳ - لعل و شَـبَه : دو سنگ زینتی یکی به رنگ قرمز و دیگــری سیاه براق . لعل سنگی

پرارزش است اما شَـبَه جزء سنگ های ارزان قیمت محسوب می شود. در این بیت

لب و سبیل استاد زرویی به لعل و شبه تشبیه شده است!

از ابیات زیبای شاهنامهٔ فردوسی است :

شبی چون شبه ، روی شسته به قیر نه بهرام پیدا نه کیوان نه تیر

 

۰۳ - آب حیات

عارف ار مست باده و یار است

مستی ما به چای و سیگار است

حق کند حفظ این دو از آفات

حق اینان ، به بنده بسیار است

دود این یک ، مُفرّح دل و جان

طعم آن یک ، شفای بیمار است

بی چنین دود ،کار شُش مغشوش

بی چنان طعم ، حال تن زار است

هر که آید به دیدنم ، بی چای

گو میاید ، اگر چه دلدار است

ما و چایی و خضر و آب حیات

هر که بر دلبری گرفتار است

 

 

***************************

 

سال ۱۳۸۱

۰۴ - مزاح

مطایبه‌ای در جواب شعر طنز مرحوم دکتر توکل ( از دوستانم )

که برای من سروده بودند.

 

 

چرا هجوم نمودی ای توکل؟

مگر آگه نبودی ای توکل؟

که بر جایی گذاری پای خود را

که آخر ، تَر نمایی جای خود را

مسیر هجو را جانا رها کن

طریق دیگری را دست و پا کُن

چرا بازی کنی با دُمّ شیری

که چون موشی به چنگالش اسیری

تو هجو شاعران ای دوست کم کن

اگر کردی برو عزم عدم کن

دعایی می‌کنم پیرت ببینم

گرفتار بواسیرت ببینم

که وقتی می‌نشینی در مبالی

ز دست خالق مقعد بنالی

تو روی خوش ازین مقعد نبینی

تو روزی خوش ازین مقعد نرینی

الهی مقعدش مسدود گردان!

چنین فرخنده روزی زود گردان

به محصولش خدایا آفتی دِه

مزاجش را همان بخشا که آن به

مثل باشد که بر دندان چو دَردی...

رسد ، باید کَشی آسوده گردی

کنون دَردی اگر بر مقعد اُفتد

چه باید کرد با این درد مقعد؟

دوایش را اگر یابی نگهدار

که آخر ، بر بواسیری گرفتار

***

خلافی گر که گفتم مقعدت را

گمان کردی که می‌خواهم بَدت را

تو را من جان «سالک» دوست دارم (۱)

که گاهی پا به دُمت می‌گذارم

وگرنه مقعدت صد سال دیگر

دهد از باغ ِ خود خروارها بَر

ترقی گر کند اینگونه ، کم‌کم

نماید کود کشور را فراهم

یکی می گفت که سرکار عالی

به باری پُر کنی چاه مبالی

اگر که اندکی همت نمایی

کشاورزی رسد بر خودکفایی

***

تو را آنکس که مقعد آفریده

خط بطلان به حسن گُل کشیده

نصیحت می‌کنم اسفند کن دود

سفارش می‌کنم این کار را زود

به اطرافش بیاویزا طلسمی

در آن حالت بخوان وردی و اسمی

مبادا چشم زخمی آید او را

به لب از غصّه ، اخمی آید او را

***

ترا هجوی نمودم باب « دندان »!

که نامت را نگهدارد به دوران

اگر « ایرج » شنیدی این سخن را

بسی احسنت گفتی طبع من را

مزاحی با مزاجت گر که کردم

نرنجی کاین عمل را از چه کردم

بَدم گفتی و این اعلان جنگ است

کلوخ انداز را پاداش سنگ است

 

 

سال ۱۳۵۹

 

۱ - تو را من جان عارف دوست دارم ...... ز مهرست این که گه پشتت بخارم ( ایرج میرزا )

پایان              قبلی

 

اشعار .صائب تبریزی6


 


 

دسته بندي: شعر,بهرام سالکی,

ارسال نظر

کد امنیتی رفرش

مطالب تصادفي

مطالب پربازديد